خاطره‌ای کوتاه از کودکی شش‌ساله که قربانی ترور شد

Kh179

خانه بهشتی

یكی از پاهای علی‌رضا انحراف داشت و باید به پایش آتل می‌بست. تازه از پله‌ها پایین آمده بود كه یک كار جدید به او دادم. دقت كه كردم، دیدم بیشتر از پنج الی شش بار پشت سر هم من یا باباش از پله‌ها بالا و پایین فرستادیمش و او هیچی نگفته بود به‌جز: «چشم.»

گفتم: «علی‌رضا! می‌دانی به تعداد كارهایی كه برای مامان و بابا می‌كنی، خدا برایت در بهشت خانه می‌سازد؟»
از آن به بعد با انجام هر كاری می‌پرسید: «مامان! به نظرت خانه‌ام را برایم تمام كردند؟ الان پنجره هم دارد؟»

به نقل از مادر شهید علی‌رضا انتظامی

کمک‌های خالصانه

جواد خیلی دلسوز بود. تا جایی که می‌توانست با خلوص نیت به دیگران کمک می‌کرد. من در حال ساختن خانه‌ای 100متری بودم، دو نفر هم بنا داشتم؛ اما جواد 10 الی 15 روز، از صبح زود برای کمک می‌آمد تا خانه را بسازیم. یک روز ظهر که کار را برای نماز و نهار تعطیل کرده بودیم، جواد بلند شد که برود. گفتم: «کجا می‌روی؟» گفت: «برای ناهار به خانه می‌روم.»

گفتم: «جواد! تو مزد کارهایی را که انجام دادی از دایی‌ات نمی‌گیری، بعد می‌خواهی برای ناهار هم به خانه خودتان بروی؟»

قشنگ یادم است، ایستاده یک لقمه نان می‌خورد، یک چفیه داشت همان را به کمرش می‌بست و تا بناها بیایند، گل و آجر را آماده می‌کرد. می‌گفت: «دایی‌ام اینقدر پول بنا ندهد.»

به نقل از دایی شهید جواد قمی

ماجرای اعزام به جبهه

سال 1362 در حالی که 17 سال بیشتر نداشت به جبهه اعزام شد. قسمتش این بود.

یک روز شخصی را در خیابان دید که با هدف جمع‌آوری نیرو برای جبهه سخنرانی می‌کرد. سعید آن روز، بعد از شنیدن سخنرانی آن شخص، به خانه آمد و ساکش را بست تا راهی جبهه شود. یک دوره سه ماهه در جبهه در منطقه کوشک بود. به یاد دارم، هر وقت تماس می‌گرفت، می‌گفت: «حواستان به امام‌خمینی(ع) باشد. نگذارید ایشان ناراحت شوند.»

خاطره‌ای از شهید سعید اعظمی

بیشتر بخوانید:

کومله جوانم را گرفت و پیکرش 25 سال بعد به دستم رسید

هوشیاری معلمان در برابر موج‌سواری منافقین


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31