فرمانده ای که نحوه شهادتش را در خواب به همسرش گفت!

Alimoradiyanچشمم را بستم. هنوز ثانیه ای نشده بود که گفت: چشمانت را باز کن. وقتی چشمانم را باز کردم. دیدم شهید مرادیان کنار یک چشمه ی آب ایستاده و اسب سفیدی هم کنار چشمه ایستاده. گفتم: غلام علی! معنی این اسب چیه؟ گفت: اینجا قتلگاه من است.

سردار شهید غلام علی مرادیان در عملیات پاکسازی اسلام دشت منطقه «طنیال» در جریان درگیری با منافقین، تا آخرین فشنگ مقاومت کرد و با توجه به قرار گرفتن در محاصره کامل و مجروحیت از ناحیه پا خود را تسلیم نکرد و به مقابله پرداخت که سرانجام به اسارت در آمد و به طرز فجیعی شکنجه شد و پیکر نیمه جان او را در منطقه گرداندند. سپس بدنش را با آب جوش سوزاندند که در اثر تحمل این همه شکنجه در تاریخ 6 شهریور1365 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکرش در «گلزار شهدای روستای آجند» به خاک سپرده شد.

آنچه که می خوانید روایت خانم فاطمه اسماعیلی، همسر «سردار شهید غلام علی مرادیان» از خوابی است که در آن شهید، نحوه شهادتش را به همسر فداکارش بیان می کند.

دقیقاً یک هفته قبل از شهادتش بود. صبح که از خواب پا شد، تصمیم گرفت ما را به نکا بیاورد. ما را رساند و خودش برگشت کردستان. همین که رسید، نامه داد: حالم خوب است و صحیح و سالم هستم.

زمانی که در کردستان بودیم، یک شب که خوابیده بودم، با سر و صدا از خواب پریدم. متوجه شدم، غلام علی در عالم خواب با کسی حرف می زند. بالای سرش نشستم. می گفت: «یا امام حسین(ع) به من مهلت بده تا زن و بچه ام را به مازندران ببرم و برگردم. دوست دارم به شما ملحق شوم.»

با خوابی که دیده بود، دلم شور می زد که نکند برایش اتفاقی بیفتد. دائما منتظر خبر بودم، تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند.

کسی از چگونگی به شهادت رسیدنش چیزی نمی دانست. نمی توانستم طاقت بیاورم.

همیشه دلم می خواست نحوه شهادتش را بدانم. همیشه به درگاه خدا استغاثه می کردم که نحوه شهادت همسرم را در عالم خواب ببینم. تا اینکه یکی دو ماه بعد از شهادتش، یک شب در ماه محرم، غلام علی به خوابم آمد. گفت: «بیا با هم به کردستان برویم.»

گفتم: «راه کردستان دور است، من باردارم و برایم سخت است که این راه را بیایم. بچه ها خواب هستند و نمی توانم آنها را تنها بگذارم.»

گفت: «تو چه کار داری که راهش دور است. تو فقط چشمت را ببند. هر کسی که مرا از کردستان آورده اینجا، ما را می برد کردستان.»

چشمم را بستم. هنوز ثانیه ای نشده بود که گفت: «چشمانت را باز کن»

وقتی چشمانم را باز کردم. دیدم غلام علی، کنار یک چشمه ی آب ایستاده و اسب سفیدی هم کنار چشمه ایستاده.

گفتم: «غلام علی! معنی این اسب چیه؟»

گفت: «اینجا قتلگاه من است.»

نحوه شهادتش را برایم تعریف کرد. گفت: «زمانی که با کومله ها درگیر شدم، ۳۰ فشنگ داشتم که به سمت دشمن شلیک کردم و آنها را از پا درآوردم اما تعدادشان زیاد بود و من هم فشنگ نداشت. برای اینکه اسلحه ام دست آنها نیفتد، آن را با سنگ و چماق تکه تکه کردم. آنها به من نزدیک شده بودند و یک زن منافق که توی جمع آنها بود، به پایم شلیک کرد و دیگر نتوانستم با خون ریزی شدیدی که داشتم راه بروم.

دستگیرم کردند و با قل و زنجیر بستند. یکی با قمه به تنم ضربه می زد، یکی با آب جوش، تنم را می سوزاند. به طوری که گوشت بدنم می ریخت.

آنقدر شکنجه ام دادند که بی حال شدم اما هنوز نفس می کشیدم. منافقین کوردل همین که متوجه شدند، من هنوز زنده ام، تیر خلاص زدند و مرا به شهادت رساندند.

وقتی شهید شدم، این اسب سفید در کنارم ایستاد و سوارش شدم. آنها می خواستند جسدم را بسوزانند که یک زن سیاه پوش آمد و جسدم را از دست آنها گرفت. جسدم سه روز در بیابان بود و کسی جرأت نمی کرد به آن منطقه نزدیک شود تا اینکه یک مرد سیستانی، فداکاری کرد و جسدم را برگرداند.»

غلام علی، وقتی از نحوه ی شهادتش برایم گفت، سوار اسب سفیدش شد و رفت.

من از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گریه کردن.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31