سازمان مجاهدين خلق يکي از نمونههاي بارز انحراف است که من در کتاب«تهذب و تشکل» نوشته ام. اينها از افکار اسلام خالص فقاهت و ولايت منحرف بودند. از حنيف نژاد گرفته تا بقيه. ولي آمدند و شدند مجاهد خلق! |
روزنامه جوان
ممنون از اينکه وقتتان را در اختيار ما گذاشتيد. از آنجايي که در برهههاي مختلفي ار تاريخ انقلاب اسلامي شما حضور مؤثر داشتهايد و با عقايد و افکار جريانهاي گوناگون فکري و سياسي برخورد داشتهايد خدمت شما رسيدهايم تا نسبت نفاقي که اکنون دامنگير انقلاب شده سؤال کنيم و البته ريشههاي اين نوع از نفاق در تاريخ انقلاب اسلامي ايران.
- بسم الله الرحمن الرحيم. با تشکر از فرصتي که در اختيارم گذاشتيد و با استمداد از خداي تبارک و تعالي که او نفاق شکن اصلي است.
تعريف اصطلاحي نفاق دوگانگي و چند گانگي است؛ چند چهرگي. جوفروشي و گندم نمايي نوعي نفاق است يا ژانوس، آن دوچهره قصههاي يوناني که اصلش هم از فرهنگ شرق به آنجا رفته است. در اسلام نفاق داراي دو مفهوم لغوي و اصطلاحي است. مثلاً در بحث تقوا يک مفهوم لغوي دارد که از خودپاييدن ميآيد. يک معناي اصطلاحي دارد به معناي پرهيزکاري و خودنگهداري از گناهان و لغزش هاست. مثلاً معناي تقوا فقط پرهيز کردن از گناه نيست. به بيان آيتالله شهيد بهشتي تقواي ستيز هم تقواست. گاهي اگر کسي تهاجم نکند و فکر کند که تهاجم تقوا نيست و صرفا دفاع تقواست، اين موجب تهاجم ديگران بر او ميشود و شبيخون فرهنگي ميشود. در نفاق هم همينگونه است.
نفاق در اسلام براي کساني به کار ميرود که ظاهراً مسلمانند، خود را طرفدار اسلام و پيغمبر اسلام و نبوت و امامت و اينها نشان ميدهند، اما در اصل هيچ اعتقاد و ايماني به اينها ندارند. بلکه مؤمن به منافعشان هستند يا مؤمن به ديدگاههاي تعصبآميزشان هستند.
نکته بعدي اينکه گاهي واژهها ارزشياند و گاهي ضد ارزشياند و گاهي عادي. نفاق از واژههاي ضد ارزشي است. يعني واژه منفي است.
به هر حال نفاق پديدهاي است که در جامعه اسلامي رخ ميدهد. ميخواستم اين موضوع را بيشتر ريشه يابي کنيد و بفرماييد که چرا منافق خود را حق ميپندارد و منطق کمتر در او اثر ميكند؟
- دليل اصلي نفاق اين است که جامعه و فرهنگ و موقعيتهاي مختلف با آن خواست اصلي منافق در تضاد است. يعني منافق چيزي را ميخواهد که اگر علني و صريح بگويد، جامعه آن را قبول ندارد، پس ميآيد آن خواست پنهاني و منفي خودش را در پوشش يک چيزي که جامعه آن را ارزشي ميداند، مطرح ميكند. پس اگر هميشه منافق در باطن و واژه زشت است، در ظاهر چيزي نشان ميدهد که مورد پسند جامعه واقع شود.
انسانها داراي اختلاف نظرند و خدا اين را خواسته که انسانها داراي عقايد مختلف و متفاوت باشند. «خُلِقَ الانسان بِالتفاوت» منافع مختلف و ديدگاههاي متفاوت و اين طبيعي است.
اما گاهي اين ديدگاههاي متفاوت در يافتن حق بروز ميكند. نفاقِ در حق، سختترين نفاق است. چون در منافع مادي و نفساني زود ميشود حل کرد[و ماجرا زود روشن ميشود] ولي وقتي يک انسان از روي فطرت حقطلبي خود در اثر تربيت خانواده و اطرافيان به مسير انحرافي کشانده شود، اين کار را مشکل ميكند. گاهي فکر ميكند که حق همين است که او ميگويد و بقيه همه باطلند. يک نوع تعصب پيدا ميكند و بعد متوجه ميشود که جامعه اين حق او را پذيرا نيست. چون معتقد است که او حق است پس جامعه را به عدم بينش و فهم متهم ميكند. بعد نتيجهاش اين ميشود که فکر ميكند براي اين جامعهاي که در آن هستيم و حق را نميفهمد بايد قيافه ديگر بگيريم که اينها را به حق برسانيم. يعني حقي که ما منظورمان است.
هر فردي روي حق تعصب دارد، پس اينها هم روي حق مدنظر خود تعصب دارند. در اصطلاح فقهي «تَصلّبِ در آرا و عقايد» پيدا ميكند. منافق افکار منحرف خودش را حق ميداند در حالي که حق نيست. بعد به خودش حق ميدهد که با چهره ديگري به صحنه بيايد که اين حق خودش را جا بيندازد. اين ميشود دوگانگي.
بعضي از منافقين هم ابتداي انقلاب اين تصور را ميکردند که بعد به خود اجازه دادند آيتالله بهشتي را به شهادت برسانند. يا مثلاً کسي که با انفجار، آيتالله دستغيب را شهيد ميكند، خب خودش هم منفجر ميشود. اين براي چه اين کار را ميكند؟ خب چون تصور ميكند آيتالله دستغيب مانع حق مد نظر اوست. بعد که سراغ او ميرود نميگويد که ميخواهم تو را بکشم! با قيافه ديگري ظاهر ميشود. اين بدترين نوع نفاق است. اين نفاق، نفاق متصلب است. نفاقي است که طرف در جهل مرکب است.
اين نوع نفاق معمولاً در طرفداران و اعضا، گير ميآيد. محورهاي اصلي اينگونه نيستند. کسي که باعث و باني اصلي است اينجوري نيست. آنها ميدانند چه خبر است. ميدانند که حق نيستند و اين مريدانشان هستند که فريب ميخورند.
و اين نفاق از چه ابعادي ظاهر ميشود؟
نفاق موضوع مهمي است و در قرآن هم به همين نام سورهاي هست. سوره منافقون. که در نماز جمعه بايد قرائت شود. در اين سوره خداوند وصف اينها را کرده است. «هم العدو» اينها دشمن هستند. اما در ظاهر چنان خود را دوست مينمايانند که کسي باور نميكند. «قاتلهم الله»اين نفرين است ديگر. خدا اينها را بکشد. يعني به جايي رسيده که توده مردم نميتوانند به راحتي اينها را علاج کنند. خداوند شهادت ميدهد:«والله يشهد ان المنافقين لکاذبون» هم «ان» دارد و هم «ل» تأکيد و خداوند اين را گواهي ميدهد. شهادت ميدهم که اينها دروغگواند. با همه اين حرفها ميفرمايد:«و ان يقولوا تسمع لقولهم». با اينکه پيغمبر تو ميداني که خدا شهادت ميدهد که اينها دروغ ميگويند، خودت هم بينشت قوي است و علم غيب هم داري و اينها را ميشناسي اما اينها اينقدر شيرين حرف ميزنند که وقتي حرف ميزنند تو گوش ميدهي. شما در تاريخ خودمان ميبينيد.
بنيصدر، اين مزدور امريكا تا امام به پاريس ميآيد، از هرکسي زودتر خانهاش را در اختيار امام ميگذارد و بعد ميرود کنار امام و بعد چهرهسازي ميكند. اما او کجا از نزديکان امامخميني بود؟ اين بنيصدر قرآن را نميتوانست ترجمه کند، طرفداران ابراهيم يزدي آن موقع با اينها رفاقت داشتند. يک نوار دارند که من هم احتمالاً آن را دارم. به بنيصدر گفتند که شما بيا اين آيه قرآن را ترجمه کن. گفت:«من تفسيرش را ميگويم!» گفتند:«نه ما تفسير نميخواهيم. ترجمه ميخواهيم. چون ميگويند شما قرآن را متوجه نميشويد و به جاي ترجمه تفسير ميگوييد. ما براي اينکه اين تهمت را از شما پاک کنيم، از شما ميخواهيم که ترجمه کنيد.» بنيصدر هم بر ميگردد ميگويد:«حالا که شما براي آزمايش من آمدهايد ديگر جوابتان را هم نميدهم».
مردم تصور کردند اين يک آدم آزادمنشي است و نتيجهاش اين ميشود که آمدند و به او رأي دادند. بعد ميرسد به جايي که بعد از مدتي مردم متوجه ميشوند که اين کسي نيست که ميخواستند. اين يک پينوشه است؛ يک ژنرال پينوشه. لذا ملت شعار ميداد که سپهسالار پينوشه ايران شيلي نميشه. اين پاسخ به آن نفاق آشکار شده اوست. پس بنابر اين مسئله نفاق يک موضوع پيچيده است.
حالا با آنکه سورهاي از قرآن آمده، دشمن هم مشخص شده ميبينيم پيغمبر اسلام هم ظاهراً نميتواند در مقابل اين نفاق دربيايد. يعني منافق ممکن است کسي باشد که در جامعه داراي موقعيت باشد. مثل عبدالله بن اُبَي. اين فرد سر دسته منافقين در مدينه است. هر روز هم فتنه ميكند ولي پيغمبر با او مدارا ميكند. دکتر شريعتي ميگويد:«علي در خندق بَرنده است اما در رابطه با نفاق، جامعه با او همراهي نميكند.»
اين نکته مهمي است. چون جامعه خيال ميكند اين عبدالله بن اُبي شخصيت معتبري است. يا فلان چهره که ما نميخواهيم زياد نام ببريم که از نزديکان پيغمبر و قوم خويش است ولي منافق است. اين نکته مهي است. حالا پيغمبر در طول اين مدت بارهاموقعيت پيش آمده که مثلاً درگيري ايجاد شده است. اين آقاي عبدالله بن اُبي بعد از جنگ احزاب در مدينه شيطنت ميکرد. عمر شمشير کشيد که او را بکشد ولي پيغمبر نگذاشتند. همه با خود ميگويند خب پيغمبر ميگذاشتند عمر او را بکشد. اما پيغمبرنمي گذارند. چرا؟ دليلش را در انتها خواهم گفت. يا در جامعه ما بنيصدر که ميآيد، شما ملاحظه ميکنيد که امام بنيصدر را خنثي نميكند. در جريان انتخابات رياست جمهوري امام ميتوانستند به بنيصدر بگويند کنار برو و کانديدا نشو. مگر نميتوانستند؟
اين را درباره کانديدا شدن بنيصدر بگويم که همه ما و حزب جمهوري اسلامي و شهيد بهشتي با آمدن بنيصدر مخالف بوديم. من که اصلاً به امام گفتم اين آمريکايي است. که امام لبخند زد. هرکس هم در اين باره[کانديداتوري] سؤال ميکرد، جواب روشني نميداد. بعد يک روز رفت ديدن امام و بلافاصله بعد از ديدن امام گفت:«من الان اعلام آمادگي ميکنم براي نامزدي رياست جمهوري.»
همه فکر کردند اين رفته با امام مشورت کرده و ايشان اجازه داده است. در حالي که اصلاً با امام مطرح نکرده بود و اجازه هم نداشت. اين را ميگوييم منافق. همين آدمي که چنين کاري ميكند، بعد از رياست جمهوري، زماني که براي امام بيماري پيش آمد، ميگفت: «امام بيش از دو ماه زنده نميماند. دانشمندان و پزشکان فرانسوي گفتند که امام بيشتر از دو ماه زنده نميماند. برويد فکر كنيد براي بعد از امام!»
آقاي بهشتي در شوراي مرکزي حزب فرمودند که بنيصدر اين حرفها را ميزند. خدا انشاءالله امام را نگه دارد ولي ما هم بايد يک محاسبه بکنيم. شايد هم خيلي حرف بيراهي نزده. ببينيد تا اين حد نفاق[بنيصدر] حرفش را با شرايط جور ميكند تا آن طور جا بيندازد. خب اگر امام هم بگويد برو کنار اين دربين مردم جايگاهش را از دست نميدهد. لذا امام در ظاهر رها کرد و بنيصدر رئيس جمهور شد. اما امام واقعاً رها نکرده بود و داشت اداره ميکرد جامعه را.
بعضيها قبول ندارند که منافقند. در ظاهر قرينهاي هم در نفاقشان وجود ندارد. حتي حاضرند خودشان را براي هدفشان قرباني کنند. به نظر خيلي خالصانه هم پا در راه ميگذارند. تشخيص نفاق اينها مشکلتر نيست؟
- نفاق يک بحث پيچيده است و مخصوصا همين نفاقي که خالصانه صورت بگيرد. چون حرکت خالصانه اهل بازي و کلاه گذاشتن سر مردم و دوز و کلک نيست. بنا بر اين با همين صراحت و سادگي به صحنه ميآيد. در حالي که نفاق در پوششهاي مختلف و با رنگ عوض کردن و يک قيافهاي را گرفتن و با ابزار مختلف و با قويترين شيوههاي فريب مانند جنگ رواني، جنگ نرم، دروغ و کلک و تزويربه صحنه ميآيد. مقابله با نفاق خيلي چيز سختي است.
پس علاج نفاق اين نفاق هم مشکل است. به ويژه در حرکتها و نظامهاي ارزشي که اينها مجبورند حرکتشان منطبق با موازين باشد.
اينکه اميرالمؤمنين (ع) ميفرمايد:«لولا التقي لکنت أدهي العرب؛ اگر پارسايي نبود من داهيترين و زيرکترين عرب بودم» حضرت اميرالمؤمنين علي(ع) در اين مقام عظيم است، اما از عهده مقابله با نفاق برنميآيد. شما نگاه کنيد علي را به عنوان مظهر و ميزان بگيريد. چرا نفرمودند پيامبر ميزان الاعمال است. ميفرمايند علي ميزان الاعمال است. چرا؟چون در زمان پيغمبر همه همراه پيغمبرند. اما مسئله اين است که بعد از پيغمبر شما در خط امامت و ولايت هستي يا نيستي. خب اسلام اصلش اسلام ولايي است. اصلش اسلام امامت است. اسلام عدل است. حالا چه کسي مظهرش است؟ علي. پس اينجا شما ميبينيد همينهايي که ميگويند ما طرفدار خط امام هستيم ولي رهبر را نميگويند. ميگوييم چرا«علي» را نميگوييد؟اين همان حادثه بعد از رحلت پيامبر اسلام است که ميگويد ما در خط پيامبريم ولي در خط علي نيستيم. اگر واقعاً در خط علي نيستي، پيغمبر فرمود بعد از من در خط علي باش. فرمود اگر ميخواهي بروي توي حزب، برو. اما « حزب علي حزب الله » آن حزب خدا محور حزب علي است. اين نفاقي که ميگويد من خط پيامبرم، ميداند که خط پيامبر در خط ولايت و امامت انجام ميشود. اين را نميگويد براي اينکه نگويند خارج از دين پيغمبر است. يک نفاق در مقابل علي (ع) نفاق قدرت است. تمام عناصري که در سقيفه آمدند، قدرت طلب بودند. از مهاجر و انصار دوطرفي که آمده بودند. سعدبن اُباده و ابوبکر، هر دوشان. يکي ميگفت خلافت بايد در انصار بماند، يعني قدرت بايد در انصار بماند. اينها به دنبال خلافت نبودند، چون خلافت يعني خليفه رسول الله بودن. اينهادنبال حکومت بودند. منتها چون ميدانند خلافت يعني جانشيني پيغمبر، آن روز ميگفتند خلافت بايد دست ما باشد. اما حکومت منظورشان بود. يک حاکمي مثل بقيه حاکمان دنيا. همين جا نفاق است. اين در اين خلافت، خلافت را نميخواهد قدرت و سلطه و حکومت را ميخواهد. اما نميگويد حکومت، ميگويد خلافت. بعد دليل ميآورد که چرا بايد خلافت در تيم ما باشد. ميگويد چون ما انصار رسول الله هستيم. خب انصار رسول الله بودن يک توفيق الهي است. نفاق در اينجا ميآيد اين امر ارزشي الهي را به ابزاري براي حکومت تبديل ميكند. حالا در ثقيفه آمدهاند که خلافت بايد در انصار باشد. بعد طرف ديگر ميگويند خلافت بايد در مهاجرين باشد. آيا انصار الله با مهاجرين في الله دعوايشان ميشود؟اينها ميرفتند دنبال حکم الله. هرچي خدا و رسولش گفت. «فمن خلتم فيه من شئ» قرآن حکمش را مشخص کرده. اختلاف داريد شما «فحکمه الي الله والرسول» حکمش دست خدا و رسول اوست. کساني ممکن است استنباطشان از حکم الله مختلف باشد. خب در اينجا هرچي رسول الله ميگويند فصل الخطاب است. اگر فرمود:«علي خليفتي» تمام است. باز ميخواهي استنباط کني که نه! اين که پيغمبر گفت:«من کنت مولاه فهذا علي مولا»، اين يعني دوستي. هرکس كه من با او دوست هستم، علي(ع) دوست اوست! اين يعني هرکس ميخواهد ولايت پذير باشد و ولايت رسول الله را قبول دارد، ولايت علي(ع) را بايد بپذيرد. «فهذا علي» يعني قشنگ اشاره کرد که اين علي و نه هر علي. ولي اويي که ولايت نميخواهد در پي چيز ديگري است. اين نفاق قدرت است.
خدا شهيد لاجوردي را رحمت کند. اين آقاي مجيد انصاري شد مدير کل زندانها. شهيد لاجوردي بعد از جريان شهيد قدوسي که بمب گذاشتند يک ميز شيشهاي گذاشته بودند. اين آقاي انصاري رفته بود آنجا نشسته بود و گفته بود:«چه ميز قشنگيه!» کسي لاجوردي را پشت آن ميز نميديد. کنار مينشست. ميز را خيلي تحويل نميگرفت. خيلي انسان خدايي بود. شهيد لاجوردي به مجيد انصاري گفت:«خيلي قشنگه؟»
مجيد گفت «آره».
شهيد گفت:«يک بوي خاصي هم ميده. متوجهش شدي؟» مجيد گفت:«نه!» شهيد گفت:«پس برو بو کن.»
مجيد بو کرده بود و گفته بود نه![بو نميدهد]
شهيد گفت:«متوجه نيستي؟اين يک بوي بد دارد و يک بوي خوب دارد. آن بوي تعفنش مال آن مقام است که تو خوشت بيايد و بروي بنشيني پشتش. اما يک بوي رحمت الهي دارد ـ اگر براي خدا نشستي ـ که اگر نشستي پشتش تو را نگيرد.»
من که براساس ضرورت و از روي اجبار نيم قرني که در سياست حضور دارم مخصوصاً بعد از پيروزي انقلاب واقعاً اين تعفن قدرت طلبي را يافتم. شما در انتخاباتهاي رياست جمهوري و مجلس اين را بيشتر ميبينيد.
در همين نظام يک نفر رجايي نيست. ميآيد ميشود نخست وزير و بعد هم رئيس جمهور. اما همهاش خدايي است. نه رئيس جمهوري برايش مطرح است نه نخست وزيري مطرح است. اين انسان است. وقتي در شوراي مرکزي حزب جمهوري اسلامي نظر بزرگان بر اين شد که آقاي رجايي نخست وزير بشود، شهيد بهشتي فرمودند که بنده و شهيد اسلامي برويم با ايشان صحبت کنيم. خب ما از زمان «گروه شيعيان» از جواني با شهيد رجايي رفيق بوديم. آن موقع هم من دبير اجرايي حزب بودم. رفتيم با شهيد رجايي قرار گذاشتيم . چهارشنبه آمد منزل شهيد اسلامي در چهارراه آبسردار که هنوز هم آنجاست، گفتم آقاي رجايي ما در شوراي مرکزي حزب تصميم گرفتيم و آقاي بهشتي هم فرمودند که شما مسئوليت نخست وزيري را به عهده بگيريد. رجايي گفت من؟ گفتم بله، به من و آقاي اسلامي گفتند که با شما صحبت کنيم. حالا شما نظرات چيست؟ گفت: من بايد فکر کنم. گفتم: براي چي بايد فکر کني؟ گفت: من بايد بدانم وظيفه ام چيست. گفتم: وظيفه روشن است. وقتي آقاي بهشتي و آقاي خامنهاي و آقاي هاشمي و آقاي باهنر وآقاي موسوي اردبيلي و آقاي پرورش و همه بزرگان و مؤمنين ميگويند شما بشو نخست وزير، خب اين تکليف ميشود براي شما. اين وظيفه است ديگر. چه بحثي داري؟ گفت: نه اينطور نميشود. بايد فکر کنم. اول اينکه ببينيم آيا از من بهتر هست که «برويم» کمک کنيم که او بشود!
اين خيلي حرف است که به کسي بگويي نخست وزير شو و او بگويد بگذار ببينم شايستهتر از من هست؟ که در اصطلاح فرهنگ اسلامي «تقديم مفضول بر فاضل» نشود و الا ملعونيت ميآورد. يا آن حديثي که پيغمبر اسلام فرموده که خدا ميداند پشت آدم را ميلرزاند:«من تقدم علي المسلمين» هرکس خود را جلو بياندازد«و هو يري أن فيه من هو افضل منه» و او ببينيد که کسي از او برتر هست«فقد خان الله و رسوله و المسلمين» خائن به خدا و رسول خدا و مسلمين است. ديگر چيزي از اين سنگينتر نيست. اين رجايي است که همه وجودش خداست. اصلاً نميگويد برويد. ميگويد برويم سراغ او. دوم اينکه ببينم اگر اين مسئوليت در من منحصر ميشود، آيا من از عهدهاش بر ميآيم؟سوم اينکه اگر ديدم توانمندي هم دارم آيا اين من را عوض نميكند. مقام من را عوض نميكند؟
خيلي در اين چيزهاي ارزشي نميشد با رجايي بحث کرد. آدم ويژهاي بود. خيلي انسان خدايي بود. همين است که يک ملت هنوز حسرت رجايي را ميخورد.
گفتم: کي جواب ميدهي؟ گفت: يک هفته ديگر. گفتم: بابا مملکت انقلاب شده است. نميشود. قرار گذاشتيم سه شنبه بعد. آمدم پيش شهيد بهشتي در جلسه گفتم. فرمود من ميدانم رجايي دنبال چيست. ميخواهد با خودش و خداي خودش خلوت کند و ببيند وظيفهاش چيست. سه شنبه چهارشنبه هفته بعدش رفتيم آنجا. گفت: من با خودم گفتم که شخص براي اينکار به جاي من فراوان است اما بنيصدر نميگذارد. دوم ديدم به کمک شماها ميتوانم. سوم براي اينکه عوض نشوم برنامهريزي کردم که آنها بتواند من را نگه بدارد و يکياش اين است که ميخواهم آن بلوز و شلوار زندان شاه را بياورم که وقتي نخست وزيري بر من مستقر شد ماهي يکبار با همه کارمندهاي نخست وزيري جمع بشويم. تي بکشيم. دستشوييها را بشوييم که يادم نرود من همان محمد علي رجايي هستم.
حالا ببين بنيصدر چه جوري است؟براي اينکه به قدرت برسد همه نوع کلک ميزند. همه نوع فريب. همه نوع چهره. ميگفت اين رجايي خشكسر است! و از اين دست تهمتها.
قطب زاده را نگاه کنيد. يک آدم آنچناني و يک لات به تمام معنا بود. سازمان مجاهدين خلق هم همين گونه بود. چون اينها ميخواستند قدرت داشته باشند. در خاطرات منتظري آمده که اينها همه را نفي ميکردند و ميگفتند ما صد تا مثل امام در آستينمان داريم. امام را قبول نداشتند. اين موسي خياباني در زمستان 56 ميگفت راه مجاهد از روحاني جداست و خلق راه ما را طي ميکنند. در خاطرات منتظري نوشته شده که شبی در زندان باز شد و مسعود رجوي و موسي خياباني و بقيه آمدند نشستن پهلوي ما. ميگويد رجوي گفت به نظر ميرسد انقلاب دارد به پيروزي ميرسد و شما که در امام نفوذ داريد بگوييد که حکومت را بدهند دست ما. اينجا خدا رسوا ميكند که ميآيند و قدرت طلبيشان را نشان ميدهند. در اين کتاب اخير که زير چاپ رفته «احزاب و تشکلها از ديدگاه تاريخي و علمي» در آنجا اين قدرت طلبي را نشان دادم که اينها چطوري سر قدرت طلبي با هم دعوايشان شد و همديگر را کشتند. يا الان شما در هنگام انتخابات رياست جمهوري در نظام ما ميبينيد. گاهي ميبينيد دعوا سر قدرت است. همه حرف از امام و ولايت فقيه ميزنند. نمونهاش سال گذشته همين جريان فتنه را ببينيد. آقاي موسوي حرف هايش و گفتارش و جزواتش و همه چيز قبل از انتخابات را بگذاريد کنار و جزواتش بعد از انتخابات. صفحه اول عکس امام و آقا را زده، بعد هم عکس خودش. بعد هم ميگويد تابعيت ولايت فقيه و هر چي ولي فقيه بگويد.
خب آيا واقعاً موسوي طرفدار ولايت فقيه بود؟طرفدار آقا بود؟اين آن بود که مينمود؟نبود. بعدش معلوم شد. «والله يشهد ان المنافقين لکاذبون» دروغ بود. اين کجا آقا را قبول دارد؟کجا امام را قبول دارد. من که آن دوران را ديدهام. عضو شوراي مرکزي حزب بود امام را قبول نداشت. روزنامه جمهوري اسلامي را کسي نگاه کند معلوم ميشود. امام همان موقع هم رهبر مملکت بود. مگر کسي مثل لاجوردي باشد که بگويد:«من آرزو دارم امام يک بار به من بگويد برو تو آتش که بعد ببينم ميتوانم برم يا نه؟ تا الان يقين دارم که ميروم».
اصلا لاجوردي همين بود. واقعاً همان که امام ميخواست را عمل ميکرد به عنوان حجت شرعي. شهيد عراقي هم حرفهايش را وقتي امام يک چيزي ميگفتند، کاملاً تغيير ميداد و تبعيت ميکرد.
ديديد که او به همين چيزهايي که براي مردم ارزش داشت رو آورد. از آقا ، ولايت فقيه، امام. ميگفت نخست وزيرِامام. من که ميدانم اين نخست وزير تحميلي بر امام بود. تحميلي بر مقام معظم رهبري بود. تازه اين بخشي از مطالب درباره موسوي است. و الا من چند برابر مطالبي که تا به حال درباره موسوي گفتم مطلب از او دارم. همين که اين[موسوي] واقعاً به اين فلاکت دچار شده من برايش متأسفم. خب اگر از دنيا ميرفت ميگفتند يک مدتي در جنگ خدمتي کرده و يک رحمتي برايش ميفرستادند. اما الان چي؟ الان به چنان فلاکتي رسيده که نميتواند در بين مردم ظاهر بشود و همراهانش هم امريكا و انگليس و اين دشمنان خدا شدهاند.
من ديگر چي برايش بگويم. ديگر او به اين چنين فلاکتي رسيده. ولي اين آدم آنجا قيافه ديگري دارد چون ميخواهد به قدرت برسد. کم رنگتر از اين يا پر رنگتر در آينده هم ممکن است باشد. نميخواهم بگويم هر کس رئيس جمهور ميشود قدرتطلب هم است. نه اين يک مقداري حب الجاه است و انسانها دوست دارند رئيس جمهور شوند و در حديث هست که «آخر ما يخرج من قلب المؤمن» يا «من قلوب الصديقين» اين صديقين که مورد إنعام الهي اند، حالا چه ميشود؟همين «آخر من يخرج من قلوب الصديقين حب الجاه»آن آخرين چيزي که براي خالص شدن است و از وجود اينها خارج ميشود «حب الجاه» است. يعني به سادگي از کسي بيرون نميرود.
اما يک حب الجاه است و يک قدرت طلبي. اينها با هم متفاوت است و نبايد اينها قاطي شود. فقط اينکه اگر گفتيم حبالجاه يعني اينکه هست و انسانها خوششان ميآيد. اما وقتي ميگوييم قدرت طلبي يعني اين ميداند که ميخواهد خلاف حق بگويد اما باز ميخواهد بيايد برسد به سلطه.
بعضي در کسب مقام صرفا به دنبال شهرت هستند.
- عرض ميکنم. نفاق بعدي که خيلي نفاق مهمي است، نفاق نفسانيات است. اين نفاق ممکن است طرف قدرت نخواهد اما شهرت بخواهد. ميخواهد هوس هايش را بر طرف کند. ممکن است در همين دراويش و صوفيها ادم مخلص هم پيدا بشود ولي بعضيهايشان دقيقاً اهل نفسانياتند. خوشش ميآيد مردم بيايند دستش را ببوسند و او شاه و سلطان بشود.
ممکن است پشمينه پوش باشد، ولي نفسانيتش را ارضا ميكند. در ظاهر زاهد و در باطن شاه.
نوع ديگر نفاق، نفاق انحراف است که طرف منحرف شده اما خودش را به گونه ديگر نشان ميدهد. جاسوس بوده يا او را خريده اند، درون زندان خودش را انقلابي نشان ميدهد اما در واقع مأمور ساواک است و کاري هم با او ندارند. مثل شاپور بختيار. اين خودش را فروخته بود و مزدور بود. ظاهرا به قول شهيد دکتر آيت مهره بدلي بوده است. در ظاهر شده بود مهره انقلابي و همهاش ميآمد در جبهه ملي. من خاطرات الهيار صالح را نوشتم که دبيرکل جبهه ملي بود ولي امريكايي محض بود. آيت ميگويد جهانشاه صالح مهره اصلي بود و اين مهره بدلي. بعد ميگويد در هر کشوري استعمار يک مهره اصلي دارد و يک مهره بدلي که وقتي يکي مثل شاه که مهره اصلي است ميخورد زمين، اينها را سر کار ميآورند.
يا انحراف عقيدتي. سازمان مجاهدين خلق يکي از اين نمونههاي بارز است که من در کتاب«تهذب و تشکل» نوشته ام. اينها از افکار اسلام خالص فقاهت و ولايت منحرف بودند. از حنيف نژاد گرفته تا بقيه. ولي آمدند و شدند مجاهد خلق. امام(ره) دربارهشان ميگويد اينها آمدند نجف و دو نفر بودند. يکي تراب حقشناس و ديگري حسين روحاني ومن ميدان دادم و چند روز ميآمدند. از نهج البلاغه ميگفتند و اينها. امام آن موقع فهميده بود اينها منافقند منتها هيچي به آنها نگفته بود. من ديدم اينها خيلي نهج البلاغه ميخوانند، ياد آقا سيد عبدالمجيد همداني افتاده بودم که يک يهودي پيشش مسلمان شده بود. آقا سيد مجيد ديد اين خيلي به مباني ديني بيشتر از خودش معتقد است. ايشان يک روز به مرد يهودي تازه مسلمان شده گفته بود شما من را ميشناسي. تازه مسلمان ميگويد بله. عبدالمجيد ميگويد پدرم را ميشناسي؟ تازه مسلمان ميگويد بله. عبدالمجيد گفته بود جد من کيست. تازه مسلمان گفت:پيغمبر اسلام. عبدالمجيد پرسيد خودت را هم ميشناسي؟تازه مسلمان ميگويد بله من يک يهودي هستم که تازه مسلمان شده ام. آقا سيد مجيد به يهودي ميگويد تو چطور بيشتر از من ميداني؟
خب اينها منحرف از نهجالبلاغهاند. عقايد مارکسيست را دارد ميگويد. ديناميزم قرآن مينويسد. اين در حقيقت دارد با انحراف جوان از قرآن به ديالکتيک قرآن ميبرد. اينها همه کتاب هايشان التقاطي است. البته بعضي از اينها اين نبود که بگويم منافق بودهاند. بعضي از اينها آن عقيده انحرافيشان را دقيقا به عنوان اسلام و شهادت ميدانستند. آن موقع يک فضاي احساساتي بر جامعه حاکم بود و فريب اينها هم خيلي فريب جدي بود. اينها وقتي برگشتند ايران گفتند امام ما را تأييد کرده که دروغ گفتند. من در اوين به محمد محمدي گفتم که چرا به ما دروغ گفتيد؟ گفت ميخواستند از همه نيروهاي شما استفاده کنند. گفتم چرا به قول خودشان كه چريک همه جانبه هم ميدانستند، شناخت واقعي را نشان ندادند؟ حتي نيامدند من را عضو کنند تا شناخت واقعي را نشان ندهند. اگر نشان ميدادندکه متوجه ميشديم اينها منحرفند. حالا اين را من در کتاب «لاجوردي اسطوره مقاومت» نوشتم.
يک نفاق، نفاق التقاط است. منافق التقاط از اسلام منحرف نيست اما التقاطي است. يعني يک چيزي با يک چيزي مخلوط شده. اين اسلامها درست مثل اسلامهاي عرفاني کاذب است. مثل عرفانهايي است که عقايد ديگران بن مايه آن را مشخص ميكند. مثل نفاق مارکسيست در ايران که اين بن مايهاش در واقع عقايد مارکسيسم ـ لنينيسم و چپ است.
ملي مذهبيها چه طور؟ مسلمانند ولي ليبرال دموکراسي را ايدئولوژي خود ميدانند.
براي شناخت نفاق التقاط نيز بايد بن مايه را شناخت. نهضت آزادي بنمايهاش ليبرال دموکراسي غرب است. محمد نخشب سوسياليست است. سوسياليست مذهبي. اينها ليبرال مذهبياند. لذا اسمشان را ميگذارند ملي مذهبي. اين ملي مذهبي التقاطي است. چيزي که مهم است براي ملي مذهبي، ملي گرايي است. ملي گرايي بن مايه اينهاست. ميخواهد ايران را بگويد اما وقتي ميخواهد ورود لشکر اسلام به ايران را بگويد، مي گويد حمله اعراب وتازيان و. . . . اين التقاطش التقاط ملي گرايي است. ميخواهد تشيع را بگويد، مي گويد گرويدن به تشيع به اين علت بوده که ايران براي حفظ استقلالش مقابل مسلمانها بايستد[عثماني ها]. بعضيها خنده دارتر از اين ميگويند که شهربانو دختر يزدگرد همسر امام حسين شده و چون امام حسين داماد ايراني هاست. . .
اينها يک ملت را در التقاط ميبرند که مثلاً ملي گرايي باعث گرويدن ايرانيان به تشيع شده است. نه فهم و هوش و درايت و امامت پذيريشان. اين نوع التقاط ملي گرايي است. التقاطهاي ديگري هم داريم که من نميخواهم روي آنها بحث کنم.
پس نفاقهاي گوناگوني داريم. حالا ما يک زمينه گستردهاي از نفاق داريم. حالا دومسئله مهمتر اينکه چگونه ميشود نفاق را شناخت و چگونه ميشود با آن مقابله کرد و علاجش چيست؟
اولين مسئله شناخت است. آگاهي يافتن و آگاهي دادن. اول آدم بشناسد که چه کسي منافق است و اين کدام يک از انواع نفاق است. چون منافق در جمع کار ميكند و تأثيرات او مهم است. چون براي توده و مريدان کار ميکنند ، آگاهي دادن مهم است. وقتي طرف آگاه ميشود برمي گردد. اين نکته مهمي است. چون مردم ذاتاً از منافق بدشان ميآيد. حتي از منافق بيشتر از دشمنشان بدشان ميآيد.
اما شيوه آگاهي دادن هم مهم است که اين از همان شناخت نوع نفاق مشخص ميشود.
بعد از شناخت نوع کسالت نوبت به راه صحيح علاج ميرسد. در همين فتنه کسي ميگفت فلاني اصلاً کافر است. که اين اشتباه است. اگر به او بگويي کافر گردنش را کج ميكند و ميگويد آخر من که دارم نماز ميخوانم، من با امام بودم، من که روحاني هستم، من که خودم را مرجع تقليد ميدانم! اصلاً مرجع هم نيست ولي خود فرموده است. اينجا اگر آگاهي غير دقيق باشد نتيجهاش ميشود ايجاد تعصب و لجاجت بين طرفداران. اتفاقاً يکي از مشکلاتي که ما در چاره انديشي فتنه در نزد مسئولان مييابيم همين است که گاهي افراد افراطي عمل ميکنند. کسي ، طرفي را ميزند و طرف مظلوم نمايي ميكند. يا يک مقاله تند مينويسد و او بلافاصله مظلوم نمايي ميكند. يا سوء استفاده ميكند. منافق شش دانگ حواسش جمع است تا از هر فرصتي به نفع خودش سود ببرد.
حالا چاره نفاق چيست؟ چارهاش اين است که اول ببينيم با چه چيزي اين نفاق و نيرنگ علاج ميشود. دوم، سران فتنه و نفاقاند. سوم، عناصر منتفع از اين نفاقند. چهارم پشتيبانان از نفاقند يا حاميان پشت پرده. پنجم، فريبخوردگان اينها هستند و ششم کساني که ناشي از نا آگاهي تحت نأثير اينها قرار ميگيرند. تودههاي مردم معمولا اينگونهاند.
اولين مسئله بعد از شناخت منافق اين است که افکار او را رو کند. شهيد مطهري که متوجه نفاق حزب توده شدند، ميروند بن مايه را هدف قرار ميدهند و کتاب اصول و روش رئاليسم را يا علامه طباطبايي تهيه ميکنند و توده را به باد ميدهند. بدون دعوا. وقتي نفاق ملي گرايي که از زمان رضاخان شروع شده بود تحت عنوان مليت در مقابل مکتب، آمد خدمات متقابل اسلام و ايران را نوشت. وقتي متوجه نفاق تحجر و از آن طرف فساد و تحجر و بيحجابي شد، رفت در مجله زن روز آن موقع که پايگاه اين کار بود و حجاب را نوشت و در اين باره مقدس مآبها هم خيلي به او ايراد گرفتند. نفاق قدرت شريعتمداري را در دارالتبليغ فهميد. به جاي اينکه برخورد کند، رفت در آنجا درس داد. يک بار هم امام به اين يار عزيزش نگفت نرو. چون ميدانست او براي چه به آنجا ميرود. شهيد مطهري نقشههاي شريعتمداري را براي دارالتبليغ که نتيجهاش همان تبديل شدن حوزه به دانشگاه بود، نقش برآب کرد. امام از اينطرف با سخنرانيهاي خود فضا را باز کرد و شهيد مطهري از درون رفت در آنجا کار کرد.
در رابطه با انقلاب وقتي بنيصدر آمد. امام بنيصدر را نزد کنار. ميتوانست بگويد برو کنار. امام متوجه شدند که او دارد مردم را فريب ميدهد. اما امام اولين کاري که ميکنند اين است که روحانيت را ميبرند کنار که دعواي بهشتي ـ بنيصدر نشود. چون از روحانيت فقط آقاي بهشتي بود. امام ملاحظه داشتند که اگر بهشتي رئيس جمهور شود جنگ ميشود. دعوا سر ميگيرد و بنيصدر اجازه کار را به بهشتي نخواهد داد. بعد آقاي فارسي آمد. فارسي صددرصد رأي ميآورد. من خودم مسئول تبليغاتش بودم. بعد از سه هفته در هفته چهارم داشتند ميبردند که آقاي بهشتي متوجه اين شدندوهمان شب امام به آقاي هاشمي گفتند با فارسي بيا اينجا. امام به فارسي ميگويند براي شما مشکلي هست که در صحنه نباشي؟فارسي گفت:نه. همانجا استعفايش را اعلام کرد!
امام چرا اينکار را ميكند؟ براي اينکه نظام جمهوري اسلامي نظام تحميل نيست. نظام اکراه نيست. نظام آگاهي بخشي به انسانها براي انتخاب آگاهانه و آزادانه است. اگر مردم ميخواهند اسلام را انتخاب کنند و اسلام دين تمام مردم است. امام از سال ها قبل نفاق قدرت و انحراف و التقاط منافقين را در نجف متوجه شد. ولي هيچ چيز نگفت. حتي به ما پيغام ندادند که با اينها همکاري نکنيد. گذشت و گذشت.
در 30خرداد60 دست منافقين را رو کرد. حتي از قبل هم اين کار را نکرد. رجوي را پذيرفت. رجوي رفت قم و رفيقدوست هم آنجا بود. ميگفت من رفتم ديدم موسي خياباني و رجوي اينجا هستند. گفتم اينجا چهکار ميکنيد. آنها گفتند فکر ميکنيد امام مال شماهاست؟امام ما را قبول دارد و. . . . رفيقدوست دائم با اينها چالش داشت. رفيقدوست رفت پيش امام گفت امام اينها را چرا راه داديد؟امام فرمودند «اگر اينها نيايند حرفشان را با من بزنند پس با کي بزنند؟» رفيقدوست ميگويد:اينها سوء استفاده ميکنند که امام در جواب ميگويد:«بله گفتم ضبط نشود»
امام حواسش جمع بود. بعد اينها از امام دلگير هم بودند که چرا همه علما از اينها حمايت ميکنند ولي امام نه؛ که امام در جوابشان گفته بود «همين که من از شما چيزي نميگويم ممنون باشيد و اينکه چيزي عليه شما نميگويم نه اين است که از شما بيمي دارم. هنوز تعدادي از اين جوانها به شما اعتقاد دارند. من منتظرم آنها هم متوجه شوند. »
امام يعني اين. اينها بيان اسلام را ميگويند نه حرف خودشان. ممکن است غير مستقيم بگويند. امام فرماندهي کل قوا را ميدهد به بنيصدر. خب اين خيلي مهم است. امام اينکار را کرد چون بنيصدر معتقد بود قدرت سه پايه دارد. مردم، ارتش و حزب. حزب که نداشت. مردم هم که ميدانست به زودي عليه او ميشوند چون با اماماند. ارتش را خواست با شعارهايش جذب کند. امام او را گذاشت روي سر ارتش و نتيجهاش اين شد که ارتشيها موضوع را فهميدند. چون بنيصدر ميخواست سلطنتيها را دوباره به ارتش برگرداند. پس امام نيامد بنيصدر را از مردم بگيرد. مردم را با هدايت و تدبير از بنيصدر گرفت. کار به جايي رسيد که همين کسي که رئيس جمهور اکثريت مردم بود[بنيصدر] در همدان سلامتيان به او گفت: امام عزلت کرد. بنيصدر گفت رئيس جمهور منتخب شما در سنگر مقاومت ايستاده است. مقاومت کنيد. يک نگاه کرد ديد حتي سلامتيان هم فرار کرده است و هيچکس نيست. خودش هم بعدا فرار کرد.
شما در اين فتنه ديديد که آقاي موسوي اصلاً صلاحيتش براي رئيس جمهوري تأييد نميشد. کروبي هم که خودش ميداند و خودش. آن دفعه خوابيد رياست جمهوري رفت. اين دفعه که بيدار بود ديگر همه چيز رفت. موسوي کسي است که ششصد تخلف از قانون اساسي را آقا به او در دوران نخست وزيريش گوشزد کردند که طبق همان بايد رد صلاحيت ميشد ولي ميبينيد در شوراي نگهبان تأييد ميشود و در نهايت آزادي به صحنه ميآيد و هر کاري که ميخواهد را انجام ميدهد. زن و رقص و آواز و انداختن شال سبز به گردن يک سگ در ميدان ونک و داخل و خارج و پيامک و شعر وسرود و. . . همه چيز. اينها تا قبل از انتخابات در نهايت آزادي کار کردند و فکر کردند برندهاند. نه! دستشان رو شد. آقا ميدان را باز کرد. نفاق جديد را با بن مايه ليبرال دموکراسي و چپ غربي و سوسياليسم غربي نشان داد. بعد هم حتي اينها ناشيانه عمل کردند. اگر از من بپرسند اين ناشيانه کاري چه بود مي گويم همين روشي که بعد از انتخابات پيش گرفتند. يعني مجبور شدند چيزي که در بن مايهشان بود نشان دادندصد و سي و خورده اي نماينده اعلام کردندکه محاکمه بايد بشود. مردم نيز همين را ميگفتند. اما آقا فضا را باز کردند. اينها با اين کارهايشان خيلي به آقا جفا ميکنند. اينقدر آقا با اينها با صفا و محبت برخورد کرد ولي اينها ميدانند که اگر آقا اشاره کند اينها همه چيزشان بر باد است.
مسئولان و خواص جامعه بايد در امتداد ولايت عدل حرکت کنند. همين کاري که همه کرديم. نه از امام جلو بيفتند و نه عقب. هرکس هم بايد وظيفهاش را انجام دهد. . مراقب باشيم که بهانه به دستشان ندهيم. اما باج هم نبايد داد. هرنظامي که باج دهد باخته. ما به آمريکا باج نمي دهيم چه برسد به اينها. نظام جمهوري اسلامي اين است که تحت رهبري ولايت مسائل را براي مردم مي گويد. ولايت امور فتنه را به سهولت امور فتنه را دفع كرد. راه را براي ندامت و توبه باز ميگذارد.
روزنامه جوان-سيد احسان رئيس الساداتي