بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دولتهای مستکبری همچون آمریکا و انگلیس که دستهایشان از دزدی منابع ایران قطع و نفوذشان در کشور ایران از بین رفته بود و عامل اصلیشان یعنی رژیم پهلوی را از دست داده بودند، برای سرنگونی حکومت نوپای جمهوری اسلامی در نقاط مختلف ایران توسط عواملشان سعی داشتند علم تجزیهطلبی را گسترش بدهند. در این میان یکی از مناطق حساس و استراتژیک ایران که عمده منافع نفتی ایران در آن منطقه وجود داشت، دستخوش خیانت و آشوب گروههای قدرتطلب وابسته به کشورهای وهابی حوزه خلیج فارس گردید. گروهی از عوامل وهابی تحت عنوان جبهه خلق عرب با بمبگذاری و ترور و اقدامات تروریستی تحت رهبری فردی به نام «شیخ شبیر خاقانی» در منطقه خرمشهر به کشتار مردم بیگناه دست زدند، تا اینکه توسط نیروهای مردمی و انقلابی سرکوب شدند. گروهی از تروریستها مخفی و تعدادی از آنها نیز به عراق متواری شدند. بعد از حمله ارتش بعث به ایران این گروه به عوامل ستون پنجم عراق در مناطق مختلف خوزستان تبدیل شدند و با وطنفروشی خائنانه در نفوذ و کشتار مردم مقاومتکننده در برابر تجاوز ارتش بعث نقش بسیار استراتژیکی را برای آن بازی کردند، به حدی که این گروه تجزیهطلب وابسته به امریکا و انگلیس به شدت مورد نفرت و کینه مردم انقلابی خوزستان و عربهای ایرانی واقع شدند. در طول 32 سال گذشته در همه بحرانهایی که در مناطق مختلف عربنشین ایران به وقوع پیوست، ریشههای این گروه وجود داشته و نقشآفرینی کردهاند؛ حتی در انفجار و عملیاتهای تروریستی سالهای اخیر در اهواز، نقش «گروه الاهوازیه» که همان «جبهه خلق عرب» میباشد، که نام خود را از جبهه خلق عرب به الاهوازیه تغییر داده، کاملا آشکار است. بعد از حمله ناتو به عراق و حضور ارتش انگلیس در بصره نقش این گروه در جنوب ایران پررنگ تر شد و سازماندهی آنها توسط انگلیس کاملا مشهود است و مستندات زیادی در این رابطه وجود دارد .
تجزیه طلبان وهابی الحوازی که مقر اصلیشان در انگلستان و در شهر لندن است، در تشکیلات رهبری کننده آنها انجمن دوستی ایران و انگلیس وجود دارد و با سناریوی انگلستان، سعی داشتند بخشهایی از خوزستان را تجزیه کنند و در همین رابطه، تحرکاتی را در جنوب ایران آغاز و درگیریهای مسلحانهای را ایجاد کردهاند.
این تجزیهطلبان که خود را به نام «الاهوازی» معرفی کردهاند، با تمسک به قومگرایی عربی که امروزه توسط انگلستان و امریکا برای ایجاد تفرقه در کشورهای مخالف استکبار رواج داده شده است اعتقاد دارند که از سال 1925 میلادی، فارسها منطقه الاهواز را اشغال کرده و اکنون فارسها بایستی به اشغال اهواز پایان دهند.
در ادامه به شرحی بر زندگینامه یکی از قربانیان ترور گروههای جداییطلب میپردازیم.
جانباز کاظم سواری در سال 1340 در روستای سعیدیه متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. وی در سال 1353 پدرش را از دست داد، سپس به همراه خانواده خود عازم شهر حمیدیه شد. او تا مقطع پنجم ابتدایی درس خواند، سپس برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه شد.
کاظم سواری پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه شد و سرانجام در سال 1360 به دست گروه جداییطلب صلاح مزرعه و حبیب نبگان به درجه رفیع جانبازی نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با جانباز کاظم سواری:
«ما از سال 1340 تا سال 1353 در روستای سعیدیه زندگی میکردیم، سپس عازم شهر حمیدیه شدیم. تا مقطع پنجم ابتدایی به ادامه تحصیل پرداختم، سپس وارد حوزه علمیه شدم. پدرم، همان سالی که به شهر حمیدیه آمدیم، از دنیا رفت و من به دلیل شرایط اقتصادی خانواده، شروع به کار کردم. ابتدا باغبانی میکردم، سپس به واسطه یکی از آشنایان در سازمان برق و بوستان مشغول به کار شدم. تازه زمینهای اطراف را آسفالت میکردند که برگهای را پیدا کردم. بر روی آن نوشته بود: «امام خمینی از ایران خارج میشود و وارد عراق میشود و از عراق به کویت میرود.» متن را میخواندم که یکی از مهندسین سازمان من را صدا زد. زمانی که جلو آمد و دید برگهای را میخوانم، آن را از دستم گرفت و گفت که مشغول کارم بشوم. بعدا متوجه شدم که برگه را صورتجلسه کرده بود. یک روز از ژاندارمری آمدند و من را برای بازجویی بردند. آن زمان، تازه با جریان انقلاب و امامخمینی(ره) آشنا شدم و پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه شدم. در کنار فعالیت در سپاه، در اوقات فراقت به حوزه میرفتم و همچنان درس طلبگی میخواندم. در پایگاههای مقاومت سپاه مشغول تبلیغ بودم. مسائل مربوط به احکام و اصول عقاید و اخلاق اسلامی را تشریح میکردم.
ابتدا مدیریت داخلی سپاه را بر عهده داشتم، دژبان رهبری بودم و در زمان جنگ عراق علیه ایران تامین امنیت 2جاده به عهده من بود. گاهی پستها را عوض میکردم و سرکشی میکردم. پس از مدتی فرمانده گردان شدم.
در سال 1360 حادثه تروریستی توسط گروههای جداییطلب مزرعه و حبیبنبگان به وقوع پیوست که من در آن حادثه به درجه رفیع جانبازی نائل آمدم.
آن روز من به داروخانه میرفتم تا داروهای سپاه را تهیه کنم. ماشین را پارک کردم و از خیابان رد شدم تا به داروخانه بروم. داروهایم را تهیه کردم و در حال خارج شدن از آنجا بودم که صاحب داروخانه صدایم زد. او را میشناختم. برگشتم تا کمی با او صحبت کنم. به یکدیگر دست دادیم و در حال سلام و احوالپرسی بودیم که ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. دیگر چیزی به یاد ندارم. وقتی چشم باز کردم داخل داروخانه افتاده بودم. از ناحیه چشم مجروح شده بودم. از گوشم خون میآمد و فکم در رفته بود. از ناحیه ران پای راست نیز خونریزی داشتم. خودم فکم را جابهجا کردم و با چفیهای که داشتم، رانم را بستم و آرام آرام خودم را به سپاه رساندم. آنها بلافاصله من را به بیمارستان شهید بهایی رساندند. چهار روز را در آنجا گذراندم، سپس مرا با هواپیما به بیمارستان بقیهالله رساندند. اعضای سپاه به خانوادهام خبر دادند و آنها را با ماشین شخصی خودم برای ملاقات به بیمارستان آوردند.
بچهها مدام گریه میکردند. فکر میکردند، من به شهادت رسیدهام. تا مرز شهادت رفتم؛ اما خدا نخواست.
شخصا مورد تهدید این گروههای جداییطلب قرار نگرفته بودم؛ البته نامههایی را به داخل پایگاه سپاه میفرستادند که به عنوان مثال نوشته شده بود: «یا ایها الحرثالخمینی/یا ایها الابنا الحرثالخمینی/هیئوا ارواحکم الی الرحیل» یعنی شما را میکشیم. وقتی چند نفر از اعضای گروه صلاح مزرعه و حبیب نبگان را گرفتیم، اعتراف کرده بودند، هدفشان از نامههایی که به داخل سپاه میانداختند، من بودم.
یک بار قصد سوزاندن خانه ما را کردند. پانزدهم رمضان، ساعت 2ظهر بود. من خانه نبودم و همسرم نیز از منزل همسایه به خانهمان میرفت، که یکی از عناصر گروههای جداییطلب، در حالی که چهرهاش را پوشانده بود، بنزین را بر روی درب منزل ما ریخت، هنگامی که میخواست آتش را روشن کند، همسرم به سمت او رفت، تا اقدام به گرفتن او و برداشتن روپوش چهرهاش کند که فرار کرد.
مسیر ما مسیر امامعلی(ع) است. مسیر ولایت است. اگر 100بار هم به عقب برگردم، ذرهای از فعالیتهای انقلابیام را کم نخواهم کرد. کشورهای غربی تروریستهای تجزیهطلب را حمایت میکنند و انگلستان پناهگاه رهبران گروههای تجزیهطلب است، همان مدافعان از حقوق بشر!»