دو انقلاب در هفتاد سال؛ چرا؟
1 ـ ميان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامي هفتاد سال فاصله است (1286 ـ 1356). نکته اينجاست که چرا دو انقلاب؟ آيا ممکن نبود يک انقلاب صورت گيرد و حرکت دوم، صرفا يک حرکت اصلاحي در راستاي همان انقلاب نخست باشد؟ آيا انقلاب دوم مؤيد انقلاب نخست بود يا ويرانگر آن؟ به هر روي، نسبت ميان اين دو انقلاب چيست؟ ميدانيم رسيدن به حس انقلاب آسان نيست و اقدام به آن هزينه بسياري دارد، به ويژه انقلاب دوم که واقعا هزينهبر بود و دو نسل، دربست درگير آن بودند؛ يک نسل از شهريور 1320 تا 40 و نسلي ديگر از 40 تا 57.
وقتي در اروپا سال 1789 انقلاب فرانسه رخ داد، به رغم آن که اندکي بعد دوباره استبداد براي مدتي برگشت اما روند کلي تحول چنان بود که انقلاب دوبارهاي لازم نبود. دليل آن اين بود که در همان انقلاب نخست، راه اصلي انتخاب شده بود و کسي در اصل آن ترديد نداشت. در ادامه براي آنان مهم آن بود که اصول انقلاب اول اجرايي شود و براي اين کار هر از چندي لازم بود اصلاحاتي انجام گيرد؛ اما در ايران دو انقلاب صورت گرفت. گويي انقلابيون دسته دوم، انقلاب نخست را نادرست يا دست کم ناکافي ميشمردند و بالاتر آن که در مباني آن ترديد داشتند. تصور بر اين بود که انقلاب جديدي در همه ارکان بايد پديد آيد؛ همان ارکاني که بسياري از آن در مشروطه پايهگذاري شده بود. هرچه بود مشکل سياسي نبود، بلکه يک مشکل فکري و مبنايي وجود داشت که بايد در آن تأمل جديدي صورت ميگرفت.
2 ـ پرسش اين است چه چيزي سبب شد تا دو انقلاب در هفتاد سال الزامآور شود؟
يک پاسخ اين است: انقلاب مشروطه عليه سنتگرايي و در صدد تحقق تجدد بود، اما انقلاب اسلامي مؤيد سنتگرايي. اين پاسخي است که در يک نگاه کلي به نظر ميآيد. البته بايد پذيرفت که جنبش مشروطه جز در سطح روشنفکران نخبه، در سمت و سوي انکار سنتها نبود. شايد هم تناقض اصلي همين بود که صورت و باطن مشروطه با هم تفاوت داشت و براي همين، به اهدافش نرسيد. قانون اساسي مشروطه بر پايه سنتگرايي نوشته شد، اما روح مشروطه ضد سنتگرايي بود. اين روح، پس از مشروطه سرگردان بود. بخشهايي از مناسبات اجتماعي و سياسي و اقتصادي و اخلاقي را دستکاري کرد، اما جاي پاي استواري در ارکان جامعه نداشت. مبانياش شناخته شده نبود و سنتها که دشمن اصلياش بودند، همچنان نيرومند بودند. از آشفتگي پيش آمده مشتي قدرتطلب سوءاستفاده کردند و به نام تأمين امنيت و آرامش افساري به اين روح زدند و آن را تسخير کرده با آن بازي کردند. بدنامي پشت بدنامي.
مسافري در راه رفتن به سفر حج، در قزوين، در سال 1330. ق مينويسد: «شخصي جلوي گاري من را گرفت تا التماس دعا بگويد، اما نه براي دنيا و نه آخرتش چيزي نخواست. تنها گفت: هر کجا وارد شديد به مشروطه خواهان لعنت کنيد». يک مثال ديگر هم بزنم و آن اين که وقتي کسروي در سال 1322 ديد که چه جمعيت عظيمي به استقبال از آيتالله قمي رفتند، وحشت زده شد. تصورش بر اين بود که اين قبيل کارها ديگر قابل اعاده نيست. به هر روي، آشفتگي فکري يا سرگرداني روح مشروطهخواهي، مهمترين معضل انقلاب مشروطه بود. هم در مباني گذشته ترديد انداخت و هم خود از ترديد بيرون نرفت؛ بنابراين، چه انقلابي صورت گرفته بود؟ انقلابي که روحش با سنتگرايايي مخالف بود و جاي پايي هم نداشت. حالا بايد انقلاب ديگري صورت ميگرفت.
3ـ نتيجه آن انقلاب ناقصالخلقه هر چه بود، ترديدي در مباني سنت پيش آورد، چون روح مشروطه در عالم تجدد سير ميکرد. سيل اعتراضات به سنت که افرادي مانند شيخ فضل الله نوري را وحشت زده کرده بود، دامنه اين ترديد را گستراند. ترديدها به مطبوعات و نشريات کشيده شد و به تدريج در عالم سياست و اجتماع هم اثر گذاشت. نظام پهلوي که محصول اين تغييرات با يک مشروطه ناقص الخلقه بود و پرچم تجدد را در دست گرفته بود، ترديد در سنت را دامن زد، اما مهم اين بود که تجدد متفکراني نداشت که مانند قرن هيجدهم و نوزدهم اروپا سنتگرايي را زمينگير کنند. هر اندازه سنتگرايي در ايران عميق بود، تجدد بيريشه بود. گويي تنها هنر تجدد، زخمي کردن سنتگرايي و سنتگرايان و تحريک بيشتر آنان بود. البته در اين دوره نيروي نظامي و انتظامي در اختيار حکومت و رسما حامي تجدد بود و کارش را به زور پيش ميبرد. به تعبير برخي، تجدد آمرانه و از سر اجبار که تنها لج مخالفانش را درميآورد و آنان را بيش از پيش تحريک ميکرد. با اين حال نبايد غفلت کرد که در چندين دهه، مباني سنتگرايي و شاخ و برگهاي آن آسيب جدي ديده بود. قشري تربيت شده بودند که ميانهاي با آن نداشتند. انتقادات جدي بر حواشي سنتگرايي وارد آمده و بسياري از عرفهايي که به نام سنتگرايي جا افتاده بود، در معرض ترديد واقع شده بود.
4 ـ زماني که پايههاي تجدد آمرانه سست شد، سنتگرايان نفسي تازه کشيدند، اما آن قدر خرد شده بودند که فقط صداي نالهشان درميآمد. دست کم سي سال زير ضربات شديد قرار داشتند؛ احساس حقارت ميکردند و براي دفاع از مباني سنتگرايي نياز به فرصت طولاني داشتند.
اما آنچه مهم است، اين که اين زمان دو نياز از سوي سنتگرايان احساس ميشد: يکي نياز کار فکري بود که به پاسخگويي به آن شبهات بپردازد و سنتگرايي را از مظلوميت فکري درآورد و دوم، جسارت سياسي و گرفتن حالت طلبکارانه عليه متجاوزان به سنتگرايي که در پرتو قدرت ارتش و پليس به نان و نوايي رسيده، عليه سنتگرايي داد سخن ميدادند؛ بنابراين، اين از همان زمان دو حرکت در دو سطح آغاز شد: يک سطح کار فکري و سطح ديگر، کار سياسي ـ چريکي.
به نظر ميرسد برآمدن نشريه آيين اسلام، نشانه آغاز حرکت نخست بود و کشتن کسروي نشانهاي از حرکت دوم. کار فکري سازماندهي گروهي و چريکي نميخواست، اما به عکس کار سياسي نوعي انضباط گروهي را ميطلبيد. فدائيان اسلام نشاني از برآمدن يک حرکت تند در سطح سياسي و البته با شعارهاي سنتگرايي هستند. حرکت آنان بسيار شگفت و پردامنه است؛ حرکتي که که برآمدنش واقعا شگفت، اما بر پايه سير تحولاتي است که در جامعه پس از عصر تجدد آمرانه بايد پديد ميآمد.
5 ـ از اين پس، بايد اين دو راه را دنبال کرد؛ راهي که راهبران آن عبارت از يک کاروان فکري هستند و تلاش ميکنند با التيام بخشيدن به زخمهاي پيشين، فکر ديني را قابل عرضه براي دنياي جديد نشان داده و همزمان در دو بخش پاسخ به اشکالات و تجديد فکر ديني به جلو گام بردارند. دوم راه ديگري که راهبران آن گروهي از نخبگان سياسي و جوانان کنجکاوي هستند که ميکوشند با عوامل سياسي موجود که از نظر آنان بدترين شرايط براي دين و مملکت است و به علاوه، عامل دست استعمار خارجي و متهم به نشر بيديني و فساد اخلاقي و غيره برخورد کنند. هر دو جريان در دهه بيست تا اواسط دهه سي، خارج از حوزه علميه قم شکل ميگيرد، اما برخي از عناصر آن تحصيل کرده حوزه علميه قم هستند و عناصري از آن تک تک در اين گوشه و آن گوشه در موجهاي ايجاد شده در دو بخش فکري و سياسي مشارکت دارند. هرچه جلوتر ميآييم، نياز اين دو جريان به يکديگر بيشتر و بيشتر ميشود، چنان که ضعف در بخش نخست، سبب شکل نگرفتن تشکلهاي سياسي و چريکي در بخش دوم است. دليل آن اين است که هنوز نيروي فکري چندان نيرومند نيست که بتواند موج جديتري ايجاد کند.
درباره فدائيان اسلام بايد توجه داشت که اعتماد به نفس شخصي نواب و قاطعيت شگفت او و ارادت کامل هوادارانش، عامل مهمي بود که بسياري از کمبودهاي فکري را جبران ميکرد. بسياري گمان ميکردند اين حرکت چندان جلو رفته است که حتي راه برگشت هم ندارد و ديگران هم نمي توانند به آن برسند.
6 ـ کاروان تفکر از پس از شهريور بيست، بيشتر از آن که از قشر روحانيون باشد، از چهرههايي متديني بود که از طوفان لائيسيسم رضاشاهي جان سالم به در برده، زبان نسل جديد را تجربه کرده و توانايي آن را داشت تا دستکم با نو کردن الفاظ و گهگاه سخن گفتن عليه خرافهگرايي در قشر جديد نفوذ کند. اين تجربه تازهاي بود که سابقه نداشت و براي بسياري تازگي داشت. چهرههاي اين جريان از معلمان يا مهندسان يا پزشکاني بودند که يک ويژگي ديگر هم داشتند و آن ايجاد نوعي توافق ميان آموزههاي دين با آموختههاي آنان از علم جديد بود. مقالات اين جماعت در نشريات اسلامي منتشر ميشد و زماني که انجمن اسلامي دانشجويان براي نخستين بار ايجاد شد، يکي از كارهايشان انتشار اين قبيل مقالات بود. اين مکتب فکري در دوران 36 ساله پيش از انقلاب فعال بود و در بيشتر شهرها نمايندگاني داشت. شايد برجستهترين چهره اين کاروان فکري مهندس بازرگان بود که آثار بيشماري داشت و اين آثار فراوان منتشر ميشد. از مشهورترين آثار او کتاب «مطهرات در اسلام» بود. تصوري که اين جماعت از اسلام ارايه ميدادند، چند ويژگي داشت:
الف) اسلام علمي است.
ب) اسلام امر خرافي نيست، بلکه ضد خرافه است.
ج) اسلام يک آيين اجتماعي و سياسي است. اينها کمترين ويژگيهايي بود که اسلام ارايه شده توسط اين جماعت از آن برخوردار بود.
7ـ گروهي از روحانيون، بيشتر در تهران تا قم و اندک اندک در قم هم، با آزادي که به دست آوردند، تلاش کردند در تحول فکري اسلام و نو کردن آن، مشارکت کنند. تلاش براي اين تحول که يک سکه دو رو بود، شامل مبارزه با خرافهگرايي و نو کردن الفاظ يا محتوا نياز به يادگيري زبان روز جامعه داشت. تاريخ اسلام بايد از نو نوشته ميشد. عقايد و فقه و احکام شرعي هم بايد توجيه تازه مييافت و بسياري از مسائل ديگر مانند معجزات و غيره هم بايد يا تأويل ميشد يا تفسير علمي مييافت. هدف آن بود تا ذهنهاي پرورش يافته پس از مشروطه که سنتگرايي را نميپسنديد، توجيه شود که سنتگرايي لزوما به معناي کهنهگرايي يا خرافهگرايي نيست. انسان ميتواند در عالم جديد، دين را هم جديد کند. هم فرزند زمان خويشتن باشد و هم اسلام را داشته باشد. شايد آيتالله طالقاني و حاج سراج انصاري و محمد باقر کمرهاي، نخستين افرادي بودند که در اين وادي گام گذاشتند و رابطه نزديک با قشر تحصيل کرده برقرار کردند. در اين زمان، فشارهايي که بر اسلام وارد ميآمد، تنها از سوي نسل متجدد محصول مشروطه نبود، بلکه کمونيستها هم به صحنه آمده بودند و دين را افيون تودهها ميدانستند.
اکنون وظيفه کاروان تفکر پاسخ دادن به اشکالات خرافهاي بودن دين از ديد متجددين نبود بلکه آنان بايد فلسفههاي ماترياليستي را هم پاسخ ميدادند. اين وظيفه دايره گستردهاي داشت و در واقع هرچه جلوتر ميآمد، نيازهاي تازهاي را ميطلبيد.
8 ـ اين سير را بايد در دهه سي هم دنبال کرد، با اين تفاوت که در دهه سي حوزه قم در اين زمينه فعال شد. اين فعال شدن چندان نيرومند نبود. حتي در برخي جهات، قادر به رقابت با آثار مهندس بازرگان هم نبود، اما هرچه بود، نگاه سنتگرايي آن نيرومندتر بود. مشکل آن مشکل زباني بود. مشکل آن بود که انديشههاي گذشته که مثلا در شرح تجريد يا اسفار ملاصدرا آمده، چگونه ميتواند به فلسفه روز تبديل شود؟ بايد سالها ميگذشت تا اين زبان کارآمد و به روز شود.
از استثناها که بگذريم، ميتوانيم زبان مجله مکتب اسلام را زبان معيار براي اين ادبيات مدافعانه از اسلام در نيمه دوم دهه سي و دهه چهل و پنجاه بدانيم. اين زبان همه فهم بود و تيراژهاي شگفت مکتب اسلام هم اين را نشان ميداد، اما اکنون که با دقت مينگريم، آن زبان به لحاظ واقعي، چندان نيرومند نبوده و به ويژه بيش از آن که حرکتي تحولخواه را تعقيب کند، بيشتر جنبه ادبي و لفظي داشته است. مکتب اسلام حتي در مقايسه با مکتب تشيع از کلاس پايينتري برخوردار بود. اين وضعيت هيچگاه رو به بهبود نرفت و در يک دهه اخير، به رغم تيراژ بالايي که داشت، سطح آن نازلتر هم شده بود، اما مهم آن بود که نياز شگفتي در جامعه پديد آمده بود و اين نياز بود که تيراژ را بالا ميبرد. اين نياز به دنبال بالا گرفتن نهضت اسلامي و محور شدن آن براي تحول سياسي بود. مخاطبان فراوان، خوراک فکري ميخواستند و عطش فراواني داشتند. در اين ميان، استثناها جالب توجه بودند. آنها موقعيت خوبي در جامعه داشتند و به تدريج عرصههاي فکري جديدتري از سويشان گشوده شد. در حوزه تفکر يک آدم جدي کافي است که اين فضاها را بگشايد و نياز به لشکرکشي نيست.
9 ـ زماني که نهضت اسلامي خرداد رخ داد، شرايط فکري به مقدار زيادي آماده شده بود. بدون آن شرايط امکان تحقق چنين نهضتي وجود نداشت. نهضت اسلامي ماهيت کاملا متفاوتي با آنچه از تحولات سياسي که از مشروطه به اين سوي رخ داده بود داشت، اما اين شرايط فکري، تنها در قشر خاصي از سنتگرايان که عمدتا روحانيون و بازاريهاي متدين و شمار اندکي از معلمان و دانشگاهيان بود، وجود داشت. چنين وضعيتي حتي در اين اقشار بيش از آن که جنبه اثباتي آن نيرومند باشد، بيشتر شامل نوعي احساس مثبت نسبت به شرايط فکري جديد بود. بخشي از موفقيت آن هم در شکست انديشههاي ديگر و بيپاسخ ماندن تلاشهاي سياسي بر مبناي انديشههاي مليگرايانه بود، اما به هر حال، ميان دو جناح نزاعي نبود و به ويژه ميان جريان ملي ـ مذهبي و مذهبي تا اين زمان وحدت رويه با نوعي تأمل وجود داشت. ادامه کار پس از شکست ماجراي خرداد از يک طرف و به زندان افتادن سران ملي ـ مذهبي از سوي ديگر، باز هم نشان داد که شرايط فکري چندان آماده نيست. دستکم آن اندازه آماده نيست که بتواند موجي در جامعه ايجاد کند و از موجوديت سنتگرايي به عنوان يک جنبش غالب عليه تجدد مورد حمايت دستگاه پهلوي و روشنفکران حمايت کند. اين زمان انديشههاي چپ مارکسيستي نيز همچنان نيرومند بود. در زماني که فکر ديني سنتگرايي غايب بود و در مکانهايي که همين خلأ وجود داشت، انديشههاي مارکسيستي همچنان رونق داشت، خلأ فکري با تمام وجود حس ميشد. اين خلأ را بچههاي انجمن اسلامي دانشگاهها بيشتر و زودتر درمييابند و دربدر در قم و تهران به دنبال تئوريهاي جديد گشتند. داستان اين حرکت را که نوعي حرکت فکري ـ سياسي ـ نظامي بود، همه ميدانيم و از سرنوشت آن هم که همزمان تحت تأثير امواج فکري چپ مارکسيستي بود، آگاهيم. مهم آن است که نياز به تقويت انديشه جدي شده بود و کساني در تکاپو براي تدوين مباني بودند. وقتي کتاب حجاب آقاي مطهري از سال 48 به بعد هر سال چاپ ميشد، ميتوانست نشانگر چنين تکاپويي باشد.
10 ـ نزديک شدن جلال آل احمد به روحانيت يا به عبارتي چاپ غربزدگي در سال 39 و رسيدن نسخهاي از آن به خانه امام، نويد رشد نوعي حرکت سنتگرايانه انقلابي را ميداد. در اينجا سنتگرايي بر دو بخش شده بود؛ بخشي از حوزه که محافظهکارانه انديشهها و تجربهها و رويههاي گذشته يا به عبارتي پس از مشروطه را نگه ميداشت و حتي با روزنامه خواني هم مخالف بود و بخشي که به دليل رفت و آمدهاي پياپي به تهران و تأثيرپذيري از فضاي سياسي پديد آمده در کشور، به دنبال تحول و دگرگوني بود. آرمانها همان آرمانهاي مذهبي بود، اما رنگ و روي آن بايد عوض ميشد. اين زمان انتقاد از تمدن غرب و انعکاس نامطلوب آن در شرق هم باب شده بود و نمونه روشن آن کتاب غربزدگي جلال بود.
اکنون حرکتي که آغاز ميشد، بر مبناي همان تقسيمي بود که در دهه بيست شکل گرفته بود. گروهي به هر دليل، مثلا استنباطشان از شرايط فکري جامعه، روحيات شخصي، احساس خطر از انحرافات فکري، ترس از رشد مارکسيسم يا هر عامل ديگري در مجراي «کاروان تفکر» بود. از دهه سي، اين جماعت از ميان روحانيون، بيشتر فعاليتشان را در غالب نقد مارکسيسم از يک طرف، پاسخ دادن به شبهات شرقشناسي از سوي ديگر و حل معضل رکود در تمدن اسلامي و عوامل آن آغاز کردند. جماعتي از آنان که در تهران بودند، به ويژه شخص استاد مطهري، يکي از پيشتازان اين ماجرا بود، اما تعداد ديگري از روحانيون هم که براي منبر به تهران دعوت ميشدند، به تدريج وارد اين کاروان فکري شدند. احساس نياز به ايجاد حسينيه ارشاد، مؤيد تئوري افرادي بود که روي تحول فکري در همه ابعاد ايجابي و انکاري آن پافشاري ميكردند. هم اثبات ارزش اسلام براي به دست گرفتن رهبري در اجتماع و فرهنگ و سياست و هم رد و نقض انديشههاي مدعي و رقيب کاري مسئوليتي بود که اين کاروان تفکر به دنبالش بود.
11 ـ در کنار اين دسته، شمار ديگري از روحانيون، راهي را که شبيه فدائيان اسلام بود ادامه دادند. مؤتلفه تشکلي بود که براي اين هدف ايجاد شد و به رغم آن که ساختار آن متشکل از نيروهاي متدين بازار بود، روحانيون برجستهاي در آن به کار گرفته شدند كه وظيفه آنان کار سياسي نبود، بلکه به عکس کار فکري بود. اين تشکل خيلي زود لو رفت و کسي آن را در بيرون از زندان ادامه نداد، هرچند تأثيرش را گذاشت. آنچه از آن ميتوان به عنوان کاروان سياسي روحانيت ياد کرد، عبارت از شماري روحاني منبري و جوان بود که الزاما بايد از ميراث فکري سنتگرايانه نو شده توسط خود يا ديگران به ويژه نيروهاي فکري استفاده ميکردند. براي شناخت اين جريان، ميتوان شرح حال شمار فراواني از آنها را که در پانزده سال خطابههايشان مبارزه با شاه و مظاهر غربگرايانه وابسته به او بود، مرور کرد.
خوشبختانه ساواک شمار بسياري از اين سخنرانيها را به طور خلاصه و حتي کامل حفظ و خلاصهاي از مطالب آنان را در پروندههاي اين اشخاص ضبط کرده است. در ميان اين افراد، کساني را ميتوان يافت که هم کار سياسي ميکردند و هم کار فکري. بسا درباره برخي کفه ترازو به يک طرف بيشتر بود. افرادي مانند شهيد هاشمينژاد، از جمله کساني بود که در هر دو کاروان فکري و سياسي فعالانه تلاش داشت. نمونههاي ديگر مانند هاشمي رفسنجاني هم تقريبا اين ويژگي را داشتند، اما بار سياسي کارشان بيشتر بود.
مقام معظم رهبري نيز از جمله کساني بود که در تربيت نيروهاي فکري در مشهد سخت فعال بود و به رغم تلاشهاي سياسي که داشت، نوعي رفتار ميکرد که کمتر و کمتر از سوي ساواک متهم به کار سياسي ميشد. به همين ترتيب، ميتوان از بسياري ياد کرد و روش آنان را تحليل نمود.
12ـ اين اصل را بايد به عنوان يک ويژگي مهم در حوزه بحث از زمينههاي رخداد انقلاب مد نظر داشت که دقيقا دو رشته کار در پانزده سال صورت گرفت؛ يک رشته کار فکري بود که سررشتهدار آن از ميان روحانيون اشخاصي چون شهيد مطهري و شهيد بهشتي و مؤسسات فراواني بود که با نامهاي گوناگون در داخل حوزه علميه ايجاد شده و به کار تربيت نيروي فکري پرداخت. اين مراکز، گاه مدرسه و گاه مؤسسات تبليغي و گهگاه هم مطبوعاتي بود. جنبوجوشي که اين جريان به لحاظ فکري ايجاد کرد، موج عظيمي را به عنوان يک حرکت سنتگرايانه فکري اما انقلابي توجيه کرد و آنان را قانع نمود که ميتوانند يک نظام فکري جايگزين براي آنچه در آن دوره بود، ايجاد کنند.
جمعبندي اين حرکت فکري در بخشهاي گوناگون، ما را به اين ارزيابي ميرساند که نوعي سازمان فکري سنتگرايانهاي را ايجاد کرد که ميتوانست امتداد يک سير تاريخي به رغم انفصالي باشد که مشروطه ايجاد کرده بود. البته و صد البته در حاشيه مشروطه، تلاشهاي بسياري براي نو کردن انديشههاي اسلامي صورت گرفته بود و اين خود کمک شايستهاي براي حرکت فکري جديد بود، اما همان گونه که در آغاز گذشت، روح مشروطه به نوعي افراط آن هم در سمت و سوي گريز از سنتگرايي تمايل داشت و اين دقيقا چيزي بود که ضرورت تحقق دو انقلاب را در فاصله هفتاد سال فراهم آورده بود.
رشته ديگر کار سياسي است که در دو طراز مسلحانه و مبارزه فکري ـ سياسي پيش ميرفت. روحانيون و متديناني از دانشگاهيان و بازاريان بودند که برابر رژيم ايستادگي کرده و سالهاي متمادي را در زندان و تبعيد سپري کردند. فهرست بلندي از اين مبارزان را از ميان اقشار گوناگون ميتوان به دست داد، کساني که در سنگر مبارزه سياسي ايستادگي کرده و عرصه را بر نهادهاي امنيتي و انتظامي دولت پهلوي تنگ کردند. بسياري از اين جماعت همزمان کار فکري هم ميکردند اما آنچه مهم است صبغه فعاليتهاي سياسي آنهاست که طي سالهاي پس از 42 و به خصوص پس از 50 سرگرم فعاليت سياسي بودند.
حرکت سياسي در طراز مبارزه مسلحانه نيز ابتدا از موتلفه آغاز شد، آن گاه در مجاهدين خلق و سپس در فداييان خلق و در نهايت از پس از سال 50 و به خصوص 54 در گروههاي زيادي تجلي يافت. حجم اين فعاليتها در قياس با موج مبارزات فکري ـ سياسي براي بسيج مردم محدود اما سروصداي آن بلند بود.