قسمت پانزدهم خاطرات احمد احمد
اواسط دی ماه تمام اعضای حزب ملل اسلامی به زندان پادگان جمشیدیه منتقل شدند ، این زندان از امکانات و فضای بهتری چون سالن بزرگ ، تخت های دو یا سه طبقه ، پتو و بخاری برخوردار بود .
جمشیدیه دارای دو زندان یکی مخصوص افسرها و دیگری برای سربازها بود ، ما را به زندان سربازها برده و محبوس کردند ، البته اعضای کادر مرکزی را به اتاق جداگانه ای بردند ، زمستان آن سال در آنجا برای ما بسیار خاطره انگیز بود ، بیشتر موقع به خاطر سردی هوا بخاری ها روشن بود ، سوخت بخاری ها در آن زمان زغال سنگ بود ، از این رو گرمای آن با دردسرهایی همراه بود .
به خاطر دارم برای ریختن زغال سنگ به درون بخاری باید در آن را باز می کردیم ، با باز شدن در بخاری دود زیادی داخل اتاق را می گرفت ، برای فرار از این دود پنجره را باز می کردیم و چون لوله بخاری در حیاط بود با باز شدن پنجره دود مضاعف از حیاط به داخل اتاق می آمد ، خلاصه ما سر راه اندازی و گرم نگه داشتن بخاری خیلی دردسر می کشیدیم .
رژیم شاه که تا آن روز از انتشار خبر دستگیری افراد حزب ملل اسلامی خودداری کرده بود ، پس از چند روز از انتقال ما به زندان جمشیدیه و در اوایل بهمن ماه در سطح وسیع با اطلاعات صحیح و غلط شروع به افشای جنجالی خبر کشف و دستگیری اعضای حزب کرد .
رژیم می کوشید با تحت تأثیر قرار دادن افکار عمومی آنها را آماده دریافت اخبار محاکمه در دادگاه کند ، به طریقی که احساسات و عواطف عمومی جریحه دار و بر ضد رژیم نشود ، به عبارتی با این تهاجم خبری سعی می کرد اقدام ظالمانه بعدی خود را توجیه کند .
انعکاس پر هیاهو و گسترده این اخبار ، عکس العمل ها و واکنش های متفاوتی در بر داشت ، برخی ما را منتسب به اخوان المسلمین در مصر و برخی هم منتسب به شوروی و کمونیست ها کردند ، آنها که ما را می شناختند و از ماهیت اسلامی افراد خبر داشتند جریان حزب ملل اسلامی را الهام گرفته از جمعیت فداییان اسلام و یا منشعب از آن دانستند .
در این میان موج تبلیغات علیه حزب موجب نگرانی مضاعف خانواده ها شد ، به ترتیبی که اغلب خانواده ها از زنده ماندن بچه های خود قطع امید کردند ، پدرم بعدها تعریف می کرد : " دیدم مقابل دکه روزنامه فروشی مردم جمع هستند ، جلو رفتم اهالی محل همه به من نگاه می کردند ، وقتی عکست را روی صفحه اول روزنامه دیدم بند دلم پاره شد و رنگ از رویم پرید ، با اضطراب و ترس پیش مادرت آمدم و گفتم که احمد را تیر باران می کنند ، احمد از دست رفت ... "
با این که رژیم چهره ای خطرناک ، مخدوش و تروریستی از حزب ترسیم کرده بود ، ولی به خاطر شرایط و فضای زندان جمشیدیه ، مأمورین با احترام بیشتری برخورد می کردند ، مأمورین و زندانبان های این زندان از مأمورین ساواک و شهربانی نبودند ، بلکه از دژبان های پادگان جمشیدیه بودند .
ما بعد از مدتی ارتباط خوب و محترمانه ای با آنها یافتیم و در صدد این بودند که به نحوی به ما کمک کنند ، تهیه و خرید مایحتاج زندانیان یکی از این کمک ها بود ، حتی در برخی اوقات استواری به نام مظفری در صفوف نماز جماعت زندانیان دیده می شد .
وضعیت غذایی این زندان از زندان شهربانی بهتر بود ، اگر کسی بیمار می شد خودمان او را تیمار و تر و خشک می کردیم ، البته اطلاعات پزشکی آقای محمد پیران(1) و مهارت او در تزریقات و پانسمان در این زمینه خیلی کارساز بود .
برنامه های مذهبی ، جلسات بحث دینی ، مباحث تشکیلاتی ، کلاس تفسیر قرآن ، مراسم دعا و مناجات در زندان جمشیدیه دنبال می شد و روز به روز به اعتقاد و غنای اندیشه و تفکر ما می افزود .
در این نشست ها ، انگیزه ما برای دفاع اسلامی و عزت بخش در دادگاه های پیش رو و امید به مبارزه در آینده تقویت می شد و در این میان نقش آقای محمد جواد حجتی کرمانی برای تعیین چارچوب دفاع و رفع شبهات بسیار سازنده و کارگشا بود .
در مراسم عزاداری برای خود برنامه مرثیه سرایی و سینه زنی می گذاشتیم ، در یکی از این مراسم هیئت 8 نفره اتاق ما سینه زنان و نوحه گویان از اتاقی به اتاق دیگر می رفت ، گاهی این نوحه ها حالت سیاسی هم پیدا می کرد ، مانند :
اگر ز حزب مللی ، بگو تو با صوت جلی علی ، علی ، علی ، علی "
و دیگران تکرار می کردند : " علی ، علی ، علی ، علی . "
در مراسم دعای کمیل شب های جمعه چند نفر از دوستان از جمله محسن حاجی مهدی ، اکبر صلاحمند و محمد باقر صنوبری با صدای خوش مداحی می کردند ، البته اجرای برنامه های مذهبی و مراسم سنتی در جای خود برگزار می شد و هیچ یک مانعی برای برنامه های تفریحی و سرگرمی و شوخی نبود .
وجود این برنامه ها در انبساط خاطر و سر زندگی حال و روح بچه ها خیلی تأثیر داشت ، به خاطر دارم که در همین زمینه گاهی دوستان در مواجهه با من با هماهنگی از قبل و به شوخی همخوانی می کردند : زمین شوره زار سنبل نیاره سر احمد کچل مو در نیاره
پرچم کشور در آن زمان که دارای سه رنگ سبز ، سفید و قرمز و نقش شیر و خورشید بود برای نظامیان از احترام خاصی برخوردار بود و اهانت کنندگان به آن به شدیدترین وجه تنبیه می شدند ، با این وصف روزی در دست یکی از دوستان پارچه بزرگی دیدم که به جای دستمال استفاده می کرد ، دقت کردم و دیدم که پرچم است ، با مشاهده این صحنه خنده ام گرفت ، پرسیدم : " که از کجا گیر آورده ای ؟ " ، گفت : " که از گروه ارکستر پادگان کش رفته ام ! "
برای رفتن به حمام و دستشویی در زندان مقررات خاصی وجود داشت ، گاهی در این زمینه با مشکلاتی مواجه می شدیم ، از قبیل این که برای رفتن به حمام باید از کوچه ای از مأمورین می گذشتیم ، حدود 5 ماه به ما داروی نظافت ندادند ، روزی من به سروانی که رئیس زندان ما و نیز رهبر گروه ارکستر پادگان بود گفتم که ما به دارو احتیاج داریم . او گفت که به خود تیمسار بگو . من منتظر فرصتی بودم تا موضوع را به تیمسار خردور ( تیمسار خردور معاون دژبان مرکز ایران ) بگویم .
یک روز تیمسار خردور برای بازرسی و بازدید از قسمت های مختلف زندان آمد ، وقتی وارد حمام شد من در سر بینه مشغول کندن لباس هایم بودم ، جلو او ایستادم و گفتم : " تیمسار ما مسلمانیم و نیاز به نظافت داریم ، دستور دهید داروی نظافت به ما بدهند . "
نمی دانم با چه لحنی این جمله را گفتم که به او خیلی برخورد ، ناگهان سیلی محکمی به گوش من نواخت و تا من به خود بیایم از آنجا دور شد ، من چند فحش به او دادم و از برخوردش خیلی ناراحت شدم ، صورتم برافروزخته و رگه های شقیقه ام برجسته شد ، اگر کمی صبر کرده بود شاید با ضربه مشتی او را می کشتم .
در آن لحظه عصبانیت من حدی نداشت ، اگر لباس به تن داشتم حتماً دنبالش می دویدم و حسابش را می رسیدم ، وارد حمام شدم ، دوستان که عصبانیت و برافروختگی مرا دیدند علت را پرسیدند و من جریان را برای آنها گفتم .
آنها نیز خیلی ناراحت و عصبانی شدند ، قرار شد که بعد از حمام داخل اتاق تصمیم مقتضی برای این جسارت تیمسار بگیریم و با او برخورد کنیم ، از حمام که بیرون آمدم چند سرباز دژبان جلو مرا گرفته و با خود بردند ، بین راه می اندیشیدم که اگر با خردور مواجه شدم چگونه انتقام بگیرم .
به اتاقی وارد شدیم که تیسمار خردور در آن نشسته بود ، دو نفر سرهنگ نیز در دو طرف او بودند ، قبل از این که من حرفی بزنم ، تیمسار گفت : " آقای احمد احمد ! " گفتم : " بله ! " گفت : " من اشتباه کردم ، یک لحظه عصبانی شدم و تو گوش شما زدم ، از شما معذرت می خواهم ، خب شما هم نباید آن جمله را در مقابل جمع به من می گفتی ! "
با این جملات تیمسار کمی از خشمم فروکش کرد ، گفتم : " جناب تیمسار ! جای معذرت خواهی و بخشش نیست ، بین من و شما مسئله بخشش مطرح نیست ، ما مسلمانیم و 5 ماه است که نظافت نکرده ایم . " گفت : " من هم مسلمانم ، همین امسال زیارت خانه خدا بودم ، اگر نمی بخشی قصاص کن ! "
با این جمله آن دو نفر سرهنگ جا خوردند و رنگشان پرید ، کمی در جای خود جابجا شدند ، گویا می ترسیدند که من به واقع سیلی او را تلافی کنم ، من هم وقتی موضع نرم تیمسار را دیدم با این که باورم نمی شد در دستگاه رژیم کسی با این مقام و درجه چنین برخوردی کند خشم و عصبانیت خود را فرو نشاندم و گفتم : " بخشیدم . "
وقتی از اتاق تیمسار بیرون آمدم ، بچه ها را در حال غیر عادی دیدم ، گویا در وضعیت آماده باش به سر می بردند و هر لحظه انتظار درگیری و نزاع را می کشیدند تا به دفاع از من وارد جریان شوند .
بین آنها همهمه بود ، آقای حجتی کرمانی جلو آمد و پرسید : " احمد چی شده ؟ " ماجرا را از لحظه سیلی خوردن تا طلب بخشش تیمسار خردور یا قصاص او توضیح دادم ، هنوز ناراحتی در چهره بچه ها نمایان بود ، آقای حجتی کرمانی پرسید : " آخر چه ؟ بخشیدی ؟ " گفتم : " بله ." بعد او رو به همه کرد و گفت : " احمد کار خوبی کرده ، مسلمانی رفته آنجا و چنین اتفاقی افتاده است ، درست است که اهانتی به همه ما شده اما وقتی که خود احمد بخشیده بخشش او برای ما محترم است ."
برخی از دوستان نسبت به بخشش من معترض بودند ، اما آقای حجتی گفت : " اثر تبلیغی و ارشادی کار احمد بیشتر است . "
برای تفریح و سرگرمی بیشتر به ورزش می پرداختیم ، ورزش از برنامه های همیشگی ما بود ، چه به صورت انفرادی و چه جمعی . گاهی داخل اتاق چند تشک روی هم می انداختیم و بعد بچه ها را به کشتی دعوت می کردیم .
کسب اخبار در این زندان بیشتر از طریق افرادی بود که به ملاقات ما می آمدند ، برای مثال مادرم در یکی از ملاقات ها می گفت : " احمد درباره شما می گویند که گروه مسلحانه هستید و می خواستید با شاه بجنگید ، این حرف ها راست است ؟ "
به این ترتیب ما از مواضع مردم و گروه های بیرون از زندان نسبت به خودمان آگاه می شدیم ، بعد از وقت ملاقات دور هم جمع می شدیم و صحبت های شنیده را کنار هم گذاشته و آنها را تحلیل می کردیم .
دهه آخر ماه مبارک رمضان آن سال را در زندان جمشیدیه سپری کردیم ، شرایط این زندان برای روزه گرفتن بهتر از زندان شهربانی بود ، آنها به جای نهار افطاری و به جای شام سحری غذای گرم می دادند . (2)
در شب های ماه رمضان چه در شهربانی و چه در جمشیدیه به همت دوستان جلسات مذهبی و تفسیر قرآن برقرار بود ، بچه ها دور هم می نشستند و هر چه از آیات قرآن .می فهمیدند بیان می کردند و آن را به بحث می گذاشتند .
آقای حجتی کرمانی بیشتر این جلسات را هدایت می کرد ، به یاد دارم که سوره حجرات از سوره هایی بود که در این شب ها مفصل تفسیر می شد ، شب های قدر را نیز دوستان با شکوه خاصی برگزار می کردند و آنچنان خالصانه سر بندگی به خاک می ساییدند که برای من فراموش شدنی نیست .
در این زندان بود که موفق شدم آقای سید محمد کاظم موسوی بجنوردی (3) رهبر حزب را ببینم ، وقتی او را دیدم باورم نمی شد که چنین فرد جوانی تئوریسین و نظریه پرداز ، رهبر و خط دهنده اصلی حزب باشد و با آن سن کم و جوانش چنین تشکیلات پر رمز و رازی را پایه گذاری کند ، برای من افکار بلند و متعالی او همیشه قابل احترام بوده و هست .
او در زندان فاصله ای بین خود و دیگران نمی گذاشت و مانند بقیه در کارها و نظافت زندان مشارکت می کرد ، البته او بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و بحث های نظری می کرد ، با این رویه بعدها توانست در بحث ها و مناظره ها بر مارکسیست ها برتری یابد .
پاورقی ها ________________________
1 . محمد پیران از اعضای کادر مرکزی حزب ملل اسلامی بود که هنگام دستگیری ، پزشکیار وظیفه بود و در پادگان او را دستگیر کرده بودند ، او فردی بسیار آرام و متین بود ، بیشتر اوقاتش را صرف یادگیری و حضور در جلسات مختلف با آموزش اطلاعات عمومی پزشکی و کمک های اولیه به سایر افراد می کرد ، او به دلیل همین فعالیت هایش مدتی را هم به زندان شیراز تبعید شد و سرانجام با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد .
پیران ، فردی با عزت نفس زیاد بود که با وجود سابقه 13 سال زندان و مبارزه علیه طاغوت بدون هیچ ادعایی دنبال شغل معلمی به شهرستان همدان رفت ، و در سال 1379 به عنوان نماینده مردم رزن همدان به مجلس شورای اسلامی راه یافت .
2 . آقای احمد شیرینی یکی دیگر از اعضای دستگیر شده حزب ملل اسلامی در این خصوص می گوید : " روزی ما را به صف در پادگان می بردند ، در بغل این صف سرلشکر معصومی فرمانده وقت پادگان جمشیدیه و تیمسار خردور معاون پادگان در کنار هم راه می رفتند که معصومی به خردور گفت : تیمسار ! اینها بچه مسلمان هستند و الان ماه رمضان است ، مواظب باشید به اینها سحر غذای گرم بدهند ، این را من خودم شنیدم و بعد از آن دیدم که هم در افطار و هم در سحر غذای گرم به ما می دادند . "
3 . سید محمد کاظم موسوی بجنوردی فرزند مرحوم آیت الله میرزا حسن موسوی بجنوردی و متولد 1321 در نجف اشرف است ، او پس از تحصیلات متوسطه برای کسب علوم دینی در نجف اشرف وارد حوزه شد . وی در 14 سالگی به اتفاق چند نفر از همسالان خود کتابخانه ای تأسیس می کند .
در 16 سالگی پس از مطالعه مجموعه ای از کتاب های تاریخی ، اجتماعی و سیاسی نظریه انقلاب مسلحانه و تشکیل حکومت اسلامی را در ذهن خود شکل می دهد و به دنبال آن جلسات آموزش علوم سیاسی و تفسیر وقایع روز را بر پا می کند ، او در سال 1339 به ایران آمد و دروس حوزوی را در مدرسه سپهسالار ( مدرسه عالی شهید مطهری ) پی گرفت .
موسوی بجنوردی در تهران برنامه های سیاسی خود را با تشکیل محفل جدیدی از دوستان پی گرفت و در اواخر سال 1340 نخستین هسته های حزب ملل اسلامی را با هدف براندازی رژیم سلطنتی و تشکیل حکومت اسلامی پی ریزی کرد ، او توانست در مرحله ازدیاد و تعلیم با کمک دوستان و اعضای اولیه حزب جوانان مسلمان و معتقدی را جذب کند .
موسوی بجنوردی پس از کشف غیر منتظره حزب توسط عوامل رژیم با تنی چند از یاران خود به کوههای دارآباد پناه می برد ، اما پس از تعقیب ساواک در محاصره قرار گرفته و دستگیر شد ، او در دادگاه بدوی و تجدید نظر به اعدام محکوم شد ، ولی با وساطت آیت الله حکیم محکومیت وی با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد ، او در زندان همواره از هر فرصتی برای غنای اندیشه خود بهره جست و کتب فلسفی ، سیاسی ، اجتماعی و اقتصادی بسیاری را مطالعه کرد .
بجنوردی در زندان کتاب " اقتصادنا " اثر شهید سید محمد باقر صدر را ترجمه کرد ، وی در زندان به جهت دانش و اشرافی که نسبت به مسائل اسلامی و سیاسی پیدا کرده بود در مناظره های سنگین با گروه های مختلف شرکت می کرد و توانست افراد زیادی را از انحراف به مارکسیسم نجات دهد ، وی با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد و پس از تشکیل حزب جمهوری اسلامی به عضویت کمیته مرکزی حزب انتخاب شد .
موسوی بجنوردی در سال 1358 با حکم مرحوم بازرگان و پس از تأیید حضرت امام (ره) به استانداری اصفهان منصوب شد ، پس از مدتی به اولین دوره مجلس شورای اسلامی راه یافت ، پس از این دوره ، مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی را تأسیس کرد ، این مرکز بزرگ علمی و تحقیقی تا کنون توانسته است ده جلد فرهنگ نامه کم نظیر منتشر کند ، او اکنون مشاور رئیس جمهور و رئیس کتابخانه ملی ایران نیز هست