«ما بايد مدافع افرادي باشيم كه منافقين سرهاشان را در مقابل زنان و فرزندانشان سر سفره افطار گوش تا گوش بريدند.»
امام خميني(ره)
غروب ماه رمضان بود. مادرِ آسمان ميخواست، ستاره بچهها را يكی يكی نشانشان بدهد. بچهها خيال می كردند، ستارههای پر رنگتر، مال آنهايي است كه روزه كله گنجشكی بهتري گرفتهاند. غروب بود و زهرا و ابوالفضل كوچك هم، در خانهاي ساده با آجرهاي سالخورده، منتظر بودند. منتظر نشستن دور سفره آشناي «افطار».
زهرايي كه پنجساله بود و با شكستن هر بار سكوت، گونههايش گل ميانداخت و مادري كه مدام می گفت: «قربونت برم، يواشتر، بابات خوابه.» ابوالفضل چهارساله هم گوشه اتاق، در باغ كودكی اش گم شده بود.
«يعقوب» سفره دلش را كنار سفرهای كه با دستان گرم «انيس» پهن شده بود، انداخت: خدايا! به حق مرتضی علی(ع) هيچ مردی رو شرمنده زن و بچهاش نكن!
به چهره رنگ پريده انيس نگاهي كرد. دلش لرزيد. چشمانش بهاری شد، بهاري در بهار. ماه رمضان بود.
همه چيز ساده و صميمی در جريان بود. زنگ خانه كه به صدا در آمد، باغچه لبخند در چهره زهرا به شكوفه نشست. «آخ جون، مامان نذری آوردن.» لِی لِی كنان خود را به حياط رساند. دستان كوچكش، او را در باز كردن قفل، كمك نكردند. شايد هم قفل در نميخواست آن شب باز شود.
انيس، با چادر سفيدی بر سر، به طرف در رفت: مامان، خدا كنه آش آورده باشن، دلم خيلي آش ميخواد!
ـ «صبر كن قربونت برم. شايد مهمون باشه» و آرام پرسيد: كيه؟ صدايي نا آشنا جواب داد: بازكنيد، آش نذری آوردم.
برق شادی كه در چشمان زهرا روشن شد، خستگی روز را در دل «انيس» خاموش كرد. با اشتياق در را گشود.
شب، اولين قدمهايش را بر زمين ميكوبيد. صوت خوش قرآن، آرامش عميقی به دلها می بخشيد. انيس، در را باز كرد. مردی را ديد، با كاسه آشی در دست. زهرا كه به عروسكش قول داده بود، افطار آش دارند و او باور نكرده بود، حالا از ته دل می خنديد. می خواست با صدای كودكانهاش سلام كند كه كاسهای داغتر از آش در دست ديگر مرد ديد. «كلتی» آماده شليك، پشت سر او هم مردی با مسلسل قد علم كرده بود. انيس فرياد زد: يا حضرت عباس! يعقوب برو توی اتاق! انيس با همه توانی كه داشت، مقاومت كرد، اما آنها وارد خانه شدند. آنشب، شيطان برای از هم پاشيدن محفل گرم آنها آمده بود. غروب ماه رمضان بود.
ديوارهای حياطی كه هميشه به روی ميهمان لبخند می زدند، با آن دو ميهمان ناخوانده، سخت غريبی كردند.
صدای نفسهای زهرا و انيس در آسمان خانه پيچيده بود كه آنها، چهار تير به يعقوب شليك كردند. يكي از گلولهها، زهراي پنجساله را بر زمين انداخت.
چشمان يعقوب می ديد و نمی ديد. دلش می تپيد. به گمانش «انيس» برای گرفتن كمك از همسايهها، به بيرون رفته است. خود را به دستشويی رساند و از پشت در آن را قفل كرد، اما انيس در خانه بود و شانههايش از شدت هق هق گريه تكان می خورد. داشت به طرف زهرای كوچكش می رفت كه رگبار مسلسل بی رحمانه او را به زمين رساند.
هنوز چند دقيقهای از آمدن ياران شيطان نگذشته بود كه همه چيز رنگ غروب گرفت. از سفره افطاری كه با خون تزيين شده بود، تا ديوارهايي كه زخمي عميق بر پيشانيشان نشسته بود. دست دختر پنجسالهای كه گلولهای خورده بود و چشمان ابوالفضل كوچكی كه گريهكنان جسد مادر را تكان می داد: مامان پاشو، مامان، اينا كياند؟ چی می خوان؟ مامان، پاشو! زهرا داره گريه ميكنه...
برنامه اين بود: اول می كشيد، بعد سرقت می كنيد و خانه را می سوزانيد.
وظيفه اولشان را كه خوب انجام دادند، اما در اين خانه محقر، چيزی برای بردن نبود. پس بايد آن را به آتش ميكشيدند كه كشيدند. ظرف بنزينی كه ريخته شد و شعله كوچك فندكی كه خودی نشان داد، آتش به پا كرد؛ آتشی كه شيشههای ساختمان را هم می شكست، چه رسد به دلهای شكسته آنها را... غروب ماه رمضان بود.
فرياد گلوله، صدای جيغ دو بچه و شعلههايی كه تا سقف قد علم كرده بودند، همسايهها را به بيرون كشيد. هردو شيطان با اسلحههايی تشنه به خون، از خانه بيرون آمدند.
تازه متوجه بچهها شدند، اما نتوانستند آنها را از انيس جدا كنند. چارهای نداشتند جز بيرون آوردن جسد. در را قفل كردند و خانه در آتش كينه آنها سوخت. در برابر چشمهايی كه نفرت از آنها می باريد، مدام نعره می زدند: برگرديد، والا می كشيمتان، ما مجاهد خلقيم!
زهرا و ابوالفضل فقط فرياد ميزدند؛ اما هيچكس نمی توانست مرهمی بر درد بزرگ دلهای كوچك آنها بگذارد؛ درد بی مادری.
عطش خون ريزی آنها، به حدی بالا بود كه هدف را درست شناسايی نكردند. به مناسبت اين جنايت، اعلاميهای منتشر كردند و مدعی شدند كه «علی اعظم» را به شهادت رساندهاند، ولي نه منزل، منزل «علی اعظم»بود و نه هدف، علی اعظم؛ خانه در اجاره كارگر ديگری به نام «يعقوب استيلاف»قرار داشت.
شانزده مرداد 61 كه منافقين، انيس مهربان يعقوب را از او گرفتند، هم يعقوب بی مونس شد، هم بچهها، آنها به هم قول داده بودند اگر شهادت روزيشان شد، در روستای خودشان يعني «كوهپايه» كنار هم قرار گيرند. يعقوب برای اينكه به قولش عمل كرده باشد سه ساعت و نيم تابوت «انيس نوری» را بر روی شانههای خستهاش گذاشت و به كوهپايه برد به اين اميد كه خودش هم روزی در كنار انيس آرام بگيرد.