قسمت بيست و ششم خاطرات احمد احمد
از در بزرگ سربازخانه گذشته وارد محوطه ای باز شدیم ، مأمور مرا به کناره دیواری برد و گفت : همین جا بایست . بعد چند سرباز را صدا زد و گفت که این باید همین جا بایستد و تکان نخورد ، اگر حرکتی کرد با قنداق و سرنیزه تفنگ بزنیدش . او اینجا می ماند تا من برگردم ، سربازها که با جملات مأمور ترسیده بودند با حالتی آماده و نگران به من نگاه می کردند ، گویی با فردی خطرناک و جانی مواجه شده اند .
باورم نمی شد که دوباره تابش آفتاب را ببینم و گرمای شعله آن را حس کنم ، آن قدر در تاریکی بودم که آن همه نور با چشمهایم غریبی می کرد و ناخواسته از آن اشک جاری می شد ، با آن همه درد و رنج و زخم هایی که بر پیکر داشتم و بی خوابی که بر من مستولی بود ، این هوا و نور برایم در حد معجزه بود .
احساس می کردم که روی ابرها و در آسمان پرواز می کنم ، در تصور خود حتی صدای چشمه ساز و نغمه پرندگان را می شنیدم ، در همین حال و هوا سیر می کردم که خوابم برد ، کسی تکانم داد و من از خواب جستم ، هراسان نفسی عمیق کشیدم ، ابتدا فکر کردم مأمور همراهم برگشته است .
یکی از سربازها بود ، گفت آقا تکیه بده به دیوار ، من آرام عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم ، واقعاً لحظات شیرین و به یادماندنی بود ، احساس می کردم که در بهشت هستم ، آرامش عجیبی پیدا کرده بودم ، دوباره خوابم برد .
با صدای اذان ظهر بیدار شدم ، مدت ها بود که صدای روح انگیز و دلنواز اذان را نشنیده بودم ، به آن سرباز گفتم که می خواهم به دستشویی بروم و برای نماز وضو بگیرم ، گفت که نمی شود ، اصرار کردم و گفتم که بابا تو مگر مسلمان نیستی ، می خواهم نماز بخوانم .
گفت : به ما گفته اند که از اینجا نباید تکان بخوری ، سرباز دیگری پا پیش گذاشت و گفت که چه کارش داری ، خب می خواهد نماز بخواند ، تهدید کردم که اگر نگذارید که به دستشویی بروم ، الان اینجا کثیف می شود ، دیگر نمی توانم خودم را نگهدارم .
سر گروه (دسته) آنها آمد جریان را پرسید ، به او هم توضیح دادم ، به یکی از سربازها گفت : ببریدش دستشویی ، وقتی وارد دستشویی شدم ، شاید حدود 5 دقیقه خوابم برد ، ناگهان تق تق صدای در را شنیدم و بعد : چه کار می کنی ؟ .... یک دفعه چشمهایم را باز کردم و گفتم : الان می آیم ، سریع آمدم بیرون .
آفتاب ظهر شدید شده بود ، اجازه دادند که زیر سایه نماز بخوانم ، به جهتی که نشانم دادند قامت بستم .... الله اکبر .... نمی دانم در سجده کدام رکعت از نماز بودم که خوابم برد ، لحظاتی بعد سربازی آمد ، بلندم کرد و گفت برو آنجا بنشین ، روی یک پله نشستم و آرام گرفتم .
دقایقی بعد دوباره دل درد را بهانه کرده و گفتم می خواهم بروم دستشویی ، سربازها که با مشاهده نماز خواندنم با آن حال نزار ، ملایمتر شده بودند دوباره مرا به دستشویی بردند ، در آنجا یک نصفه تیغ ریش تراش دیدم ، فکری به ذهنم خطور کرد ، آن را برداشته و زیر شیر آب شستم و در جیبم گذاشتم و پس از تجدید وضو دوباره به روی پله بازگشتم .
یک لنگه از کفش هایم را به سختی از پای ورم کرده ام در آورده و با کف آن ور رفتم ، سرانجام قسمتی از آن را جدا کردم ، بعد تیغ نصفه را در آن جاسازی کردم و کفش را به حالت اولش در آوردم ، در این فکر بودم که اگر شکنجه و آزار را دوباره از سر گرفتند ، با تیغ رگ دستم را بزنم و خود را راحت کنم ، بیشتر انگیزه این افکار ناشی از اعتقاد بر عدم افشای گروه حزب الله و بچه های مرتبط با آن به هر قیمتی بود .
حدود ساعت 3 بعدازظهر بود که من آرام آرام به وضع عادی بر می گشتم ، در فکر و خیال و حالت خواب و بیداری بودم که یکی از سربازها با سرعت به طرفم آمد و گفت : زود باش برو سر جایت بایست ، من هم با عجله به جای اولم بازگشتم و ایستادم ، سرباز هم در یک حالت نمایشی تفنگ را به صورت پیشفنگ نگه داشت .
مأمور از راه رسید ، فهمید که به من خوش گذشته ! ولی به روی خود نیاورد ، دست مرا گرفت و کشان کشان به داخل ساختمان برد و تحویل استوار ساقی رئیس زندان داد ، ساقی دو سرباز را صدا کرد و گفت که زندانی را دنبال من بیاورید .
زندانی سلول شماره 21
مرا به داخل سلول انداختند ، سلول شماره 21 در بند 2 زندان ، سلولی که در آن خاطرات پر نشیب و فرازی برایم رقم خورد ، این بند راهرویی شرقی _ غربی با عرض 5/1 متر بود که در دو طرف آن سلول هایی کنار هم قرار داشت .
وقتی از در شمالی وارد این راهرو می شدی ، سلول های سمت راست رو به غرب یکسره به هم چسبیده بود و فقط یک راهرو در وسطش بود ، سلول های سمت چپ در میانه امتدادش میدان کوچکی در ابعاد حدود 5×5 متر داشت ، در کنار این میدان چند صندلی قرار داشت که گاهی مأمورین و زندانبانان در آنجا استراحت کرده و با هم گپ می زدند .
سلول شماره 21 و سایر سلول های بند دارای مساحتی حدود 5/2×3 متر مربع بود ، در انتهای سلول سکویی به ارتفاع حدود یک متر قرار داشت که با آجر ساخته شده بود ، روی دیوار کنار سکو سوراخ و حفره ای به اندازه 20×20 سانتیمتر مربع قرار داشت .
البته دیوار سلول خیلی قطور بود ، وجود این حفره در آن برای تهویه هوا و تأمین روشنایی سلول بسیار لازم بود ، در روزهای بعد گاهی من از این حفره به بیرون نگاه می کردم و تردد سربازها و زندانبان ها را می دیدم .
در سلول به سمت راهرو باز می شد و روی آن دریچه ای قرار داشت که با تخته ای که از آن آویزان بود باز و بسته می شد ، گاه و بیگاه زندانبان ها آن را کنار کشیده داخل سلول را ورانداز می کردند ، من نیز پس از مدتی گاهی با انگشتم آن تخته را کنار زده ترددهای داخل راهرو را نگاه می کردم .
وقتی در این سلول قرار گرفتم نفس راحتی کشیده و احساس آرامش کردم ، حدس می زدم که دیگر از ضربات مشت و لگد و تازیانه های شلاق رهایی یافته ام ، دقایقی گذشت تا به پایدار بودن وضعیت مطمئن شوم ، خود را با زحمت فراوان به طرف سکو کشانده و روی پتویی که آنجا بود نشستم ، سپس روی آن غلت زده و افتادم ، دیگر چیزی نفهمیدم .
با صدای زندانبان از خواب برخاستم ، دیدم به اندازه دو وعده غذا پشت در است ، گویا زندانبان وقتی وعده دوم غذا را می آورد می بیند که غذای اول دست نخورده باقی مانده و من هم بی حرکت افتاده ام ، تصور می کند که من مرده ام ، از این رو با هول و هراس صدایم می کند .
با این که در فضای جدید قرار داشتم ولی هنوز در همان حال و هوای اتاق عمل سیر می کردم ، صحنه های شکنجه چون تصویری شفاف مقابل ذهنم بود ، دقایقی گذشت تا از آن عالم خواب و خیال بیرون آمده و خود را دریابم .
سپس به طرف ظرف غذا رفتم ، ولی قادر به خوردن غذا نبودم ، زیرا که گلو و روده هایم خشکیده بود ، حالت دلزدگی نسبت به غذا داشتم ، غذای دوم آش بود ، آن را امتحان کردم هنوز گرم بود ، چند قاشق از آن را به دهانم ریختم و با قرقره کردن آب آش کم کم راه گلویم باز شد ، حال نزاری داشتم ، واقعاً رو به موت بودم ، با اکراه خود را مجبور به خوردن غذا کردم .
چند روزی نفس راحتی کشیدم ، از شکنجه دیگر خبری نبود ، تا این که از طرف استوار ساقی آمدند و خواستند که همراه شان بروم ، ناراحتی و تشویش به وجود بازگشت ، گفتم خدایا ! خودت رحم کن ، باز هم دارند مرا برای بازجویی می بردند .
از بند 2 خارج شده وارد محوطه شدیم ، نگاهی به برج و باروها کردم ، زندان در حصار قرار داشت ، چون من ناتوان ، مجروح و بیمار بودم سربازها زیر بغلم را گرفتند و بالای سکو نشاندند و گفتند که همین جا بمان .
دیدم ساقی پیشاپیش دو زن به سوی من می آید ، وقتی که نزدیکتر شدند ، باورم نمی شد که آن دو زن یکی مادر و دیگری خواهرم باشند ، هاج و واج و بهت زده به نزدیک شدن آنها نگریستم ، از تعجب و حیرت قادر به حرکتی نبودم .
ساقی با لهجه ترکی غلیظ به مادرم گفت : این احمد ... احمد ... ها پسرت ، بعد سربازی را صدا کرد و گفت : مواظبش باش زیاد حرف نزد .... بعد از ما دور شد . من هنوز بهت زده به مادر و خواهرم می نگریستم . مادرم در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت : احمد ، پسرم چی شده ؟
گفتم که هیچی مادر ! گفت : همه نگرانتیم ، رفقایت ، همکلاسی هایت ، همه می آیند و از وضعت سؤال می کنند ، با شنیدن این خبر ناراحت شده و گفتم که اگر دوباره آمدند و دوباره آنها را دیدید ، بگویید احمد گفت خاک بر سرتان شما مثل این که الفبای مبارزه را هم نمی دانید ، خانه ما تحت نظر است و امکان شناسایی شما وجود دارد و ...
آگاهی از تردد دوستانم به خانه ما بدون رعایت مسائل و نکات امنیتی برای من سخت و دشوار بود ، من تا سر حد مرگ شکنجه شده بودم تا نشانه ، اثر و نامی از آنها افشا نشود ، حال می شنیدم که آنها به راحتی خود را در معرض خطر قرار می دادند .
نگرانی در چشمان مادر و خواهرم موج می زد ، مادر حرف های ناگفته و رازهایی در دل داشت که نمی توانست برایم باز گوید ، اشک های او و نفس هایش چنین گواهی می داد ، او نگران این بود که زندان آخرین مکان دنیایی من باشد ، در آن ملاقات دریافتم که او با دنیایی از ابهامات روبرو است .
پس از احوالپرسی و گفتگو با خواهرم ، دریافتم که برادرم تلاش زیادی برای تعیین تکلیف و وضعیت من انجام داده و مادر و خواهرم نیز مکاتباتی با ریاست دادستانی ارتش در این خصوص و نیز درخواست ملاقات با من کرده اند . (سند شماره 6)
آنها در آخر چاره را در مراجعه به ساقی دیده اند ، ساقی که خود ترک بود وقتی متوجه زبان ترکی مادرم می شود ضمن گفتگو ، از تربیت فرزندانش انتقاد می کند و سرانجام به خاطر عرق قومی ، رضایت به ملاقات آنها با من داد . (1)
در این ملاقات کمی از جهت دفترچه یادداشتی که در جیب پیراهنم داشتم خیالم راحت شد ، گویا در روزهای اول بازداشت من ، علیرضا سپاسی برای بازبینی اوضاع به منزل ما می رود ، مادرم اظهار نگرانی می کند ، علیرضا دلیلش را می پرسد ، مادرم می گوید که پسرم پیراهنش را عوضی پوشیده و بی پول مانده است .
علیرضا می گوید آن پیراهن را بیاورید ، بعد او دفترچه را در جیب آن پیراهن پیدا می کند و پیش بچه ها برده و می گوید که خیال تان راحت باشد دفترچه همراه او نبود و خودش هم قطعاً در برابر شکنجه مقاومت می کند . (2)
آن روز به یاد ماندنی گذشت و من کم کم با شرایط موجود خو گرفتم ، از آن به بعد خانواده مرتب برایم پول می فرستادند ، البته تا آن روز زندانی های قدیمی از دریچه سلولم پول می انداختند ، من نیز پس از دریافت پول قسمتی از آن را به درون سلول زندانیان جدید می انداختم و با پولی که داشتم گاهی از طریق یک استوار مواد و وسایل مورد نیاز خود را تهیه می کردیم .
ارتباط با سایر زندانیان با وجود سلول های انفرادی سخت و گاهی غیر ممکن بود ، با این حال ما سعی خود را می کردیم ، این امر گاهی هنگام رفتن به دستشویی و با بازجویی و گذر از کنار سلول ها محقق می شد ، به محض این که مأمور همراه چند متری از ما فاصله می گرفت از نام ، نشان و جرم زندانی سلولی که در مجاورت آن حرکت می کردیم سؤال می کردیم .
با این شرایط حدود هشت ماه در سلول شماره 21 به سر بردم ، شرایطی که بسیار یکنواخت و خسته کننده بود و بیشتر اوقات آن به خوردن و خوابیدن اختصاص داشت ، شاید عمده کار من در سلول مکرر خوانی یادداشت های زندانیان قبلی بر در و دیوار سلول بود ، بیشتر وقت خود را صرف خواندن آیات و ادعیه هایی که از حفظ بودم می کردم ، در این مدت در فواصل مختلف تعداد زندانی به سلولم آوردند و بردند که هر یک ماجرای خاص خود را دارد .
____________________________
1- رئیس زندان قزل قلعه استوار با سابقه ارتش به نام ساقی بود ، او با لهجه غلیظ ترکی صحبت می کرد و شهرتی بین کلیه زندانیان سیاسی داشت ، ساقی ظاهراً آدم ملایم و بی طرفی نسبت به زندانیان بود ، معمولاً امکانات مناسبی با توجه به شرایط فراهم می کرد و مخالف سخت گیریهای شدید و شدت عمل نسبت به زندانیان بود ، به طوری که گاهی به طنز زندان قزل قلعه را هتل ساقی در قیاس با جهنم اوین به ریاست استوار حسینی می گفتند . (ر.ک : خاطرات جواد منصوری)
.... بعدها که قزل قلعه منحل شد و کادر اداری آن را آوردند به اوین که تازه ساخته شده بود ، ساقی شد جزو کادر اداری . دیگر در زدن و کوبیدن زندانی شرکت نکرد ، می گویند یک روز جوانی را کتک می زند و شب که به خانه می رود بچه اش تب شدیدی می کند ، از آن پس توبه می کند و می رود در کادر اداری .
این ساقی همان زمان هم کمک می کرد ، اگر خانواده ای از راه دور برای دیدن بچه شان می آمدند و وقت ملاقات نبود او خودش ملاقات می داد ، از زندانی هایی که خیلی ضعیف نشان می دادند بدش می آمد و به آنها می گفت : اگر ...ش را نداری چرا سیاسی شدی ؟! ( ر. ک : خاطرات صفرخان)
2- آقای جواد منصوری در خاطرات خود می گوید : در اردیبهشت ماه سال 1350 یکی از اعضای حزب الله به نام سعید فاتح در بازگشت از یک دوره چریکی از سرزمین فلسطین و لبنان دستگیر شد و با اعترافات او و کشف بعضی مدارک ، آقای احمد احمد نیز دستگیر شد .
با مقاومت احمد احمد در بازجویی و عدم اعتراف او به مطلب قابل توجهی ، تشکیلات حزب الله از هر گونه لطمه و صدمه ای مصون ماند ، اگر چه دستگیری وی موجب اختفای بیشتر ما و رعایت بیشتر مسائل امنیتی شد .