پدرانه های شهید


عروسک گران قیمت
من از پرسنل ژاندارمری بودم. زیاد به ماموریت می رفتم. یکبار که برای او عروسک گران قیمتی آوردم، عروسک را با خودش برد بیرون تا با بچه های همسایه بازی کند. وقتی برگشت عروسک همراهش نبود. مادرش از او پرسید: «عروسک را چه کرده ای؟ تو که آن را با اصرار بیرون بردی، چرا آن را با خودت نیاوردی». ناهیدگفت: «دوستم عروسک ندارد او گفت: بابام برای من عروسک نمی خرد. دلم برای او سوخت. دختر خوبی است. عروسک خودم را به او دادم.»


محمد کرجو(پدرشهید)

پاکیزه و مرتب
به پاکیزگی و تمیزی خیلی اهمیت می داد. یک روز در حیاط را باز کرده بود و چادرش را دورش پیچیده بود و در چارچوب در نشسته بود و به کوچه نگاه می کرد. بچه ها در کوچه بازی می کردند. از راه رسیدم و پرسیدم:«چرا نمی روی با بچه ها بازی کنی؟» گفت: «دیشب باران آمده، زمین پر از گل و شل است، لباسم کثیف می شود». بچه های دیگر مادرشان مجبورشان می کرد، هرشب مسواک بزنند ولی او هرشب قبل از خواب بدون گفت و گو مسواک می‌کرد. بچه ها به او می گفتند: «وسواسی»!


محمد کرجو(پدرشهید)
محبت به پدر
من زیاد به ماموریت می رفتم. وقتی از راه می‌رسیدم, می دوید جلو و من را در بغل می گرفت و می بوسید حتی وقتی بزرگ شده بود به نحوی ابراز احساسات می کرد. به او می گفتم «تو دیگر بزرگ شده ای، این حرکات از تو بعید است.» اما او نگاه می کرد و لبخند می‌زد.

یک روز ساعات پایانی ماموریتم بود. با منزل تماس گرفتم و گفتم: فردا برمی گردم؛ اما کاری پیش آمد و نتوانستم به موقع برسم. از ظهر گذشته بود که به منزل رسیدم. همه غذا خورده بودند؛ اما ناهید منتظر من مانده بود. مادرش می گفت: «اصرار کردم حالا که بابات دیر کرده، نهارت را بخور». قبول نکرد. به او گفتم: «شاید من دیرتر می آمدم چرا نهارت را نخوردی؟» بهانه آورد و گفت: «آن موقع گرسنه نبودم، الان با تو غذا می‌خورم». ناهید با محبتش نزد من دوست داشتنی تر شده بود.


محمد کرجو(پدرشهید)
از پنج سالگی؛ محجبه
از سن پنج سالگی, اگر تا سر کوچه هم می رفت، محجبه بود و چادر سرش می کرد. زنبیل کوچکی داشت و دستش می گرفت. انگار سال هاست که زن خانه است. همسایه مان جلو او را می‌گرفت و می گفت:«چادرت را به من می دهی؟» ناهید می‌گفت: «نه،آخر برای تو بزرگ است».


محمد کرجو(پدرشهید)
جلوی تلویزیون ایستاد و...
ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت می‌کرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت می‌کرد. در راهپیمایی‌های انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس شهدا بسیار منقلب می‌شد. به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز ۱۲ بهمن که برای نخستین بار، امام (ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت: «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام.

محمد فاتحی کرجو(پدر شهید)
یادگاری از دخترم
به دلیل مسائل آن روز کردستان صلاح ندیده بودند، در کردستان دفن شود، به همین خاطر در تهران به خاک سپرده شد. به بایگانی مدرسه ناهید رفتم تا پرونده اش را بگیرم و حداقل یادگاری از او داشته باشم. متاسفانه به خاطر آتش سوزی در بایگانی آموزش و پرورش، پرونده ها سوخته بود. پرونده او هم از بین رفته بود. دوست صمیمی ناهید دختری به نام «شمسی» بود. گروهک ها قبل از ربودن دخترم, او را در خانه اش به رگبار بستند و شهید کردند. انگار آن ها طاقت دور ماندن از هم را نداشتند.
محمد کرجو(پدرشهید)

منبع: بسیج پرس, رجانیوز