شهید مهدی بزاززاده



شغل: پاسدار کمیته انقلاب اسلامی
سن: ۱۷ سال
وضعیت تأهل: مجرد
محل شهادت: خیابان ولی‌عصر
تاریخ شهادت: ۵مهر۱۳۶۰
زندگی‌نامه

شهید بزاززاده در سحرگاه نیمه شعبان سال ۱۳۴۳ در طلیعه عید بزرگ شیعیان در خانواده‌ای متدین چشم به‌جهان گشود و به‌شکرانه این روز عزیز وی را مهدی نام نهادند. عشق به اسلام در نهاد او بود و از همان طفولیت آن‌زمان‌که حتی هنوز نمی‌توانست به درستی روی پایش بایستد به تقلید از پدر سر‌بر‌مهر می‌گذاشت و با زبان بی‌زبانی با خدایش راز‌و‌نیاز می کرد و با احساسات پاک کودکانه‌اش او را می‌خواند.
پس از پایان تحصیلات ابتدایی به اتفاق تنی از دوستان مجالس تعلیم و قرائت قرآن بر‌پا‌نمود و مشتاقانه در آنها شرکت می‌جست و بدین‌ترتیب یا به دبیرستان نهاد و به تحصیلات خود تا کلاس سوم متوسطه ادامه داد.
این دوره از زندگی وی هم‌زمان با اوج‌گیری انقلاب‌اسلامی بود و او که تمام وجودش لبریز از عشق به اسلام بود، دیگر سر‌از‌پا نمی‌شناخت و به‌همین دلیل نیز تحصیل را رها کرد و تمام وقت خود را صرف بارور نمودن انقلاب ساخت. در راهپیمایی‌ها شکرت می‌جست، در تظاهرات‌ها در صفوف مقدم جای می‌گرفت، اعلامیه‌های حضرت‌امام را تا پاسی از شب تکثیر و پخش می‌نمود و هر چه در‌ توان داشت به‌کار می‌گرفت تا هدف مقدسش تحقق یابد.
پس از پیروزی انقلاب به همراهی دوستانش به پاسداری از انقلاب پرداخت و در کمیته کلانتری ۱۱ وارد شد. خانواده‌اش در این دوران دیگر کمتر او را می‌دیدند و هر وقت مادرش از او می‌پرسید: چرا دیر به خانه می‌آیی‌؟ می‌گفت: «مادر انقلاب ما احتیاج به پاسداری دارد، باید مواظب بود، زیرا منافقین در کمین اند.»
با شروع جنگ تحمیلی مشتاقانه قصد عزیمت به جبهه را نمود و به خانواده‌اش گفت« اسلام در خطر است و این جنگ تنها بهانه‌ایست برای از بین بردن انقلاب.» در جبهه شجاعانه علیه کفار بعثی جنگید و حماسه‌ها آفرید و در نامه‌هایش حدیث عشق را در جبهه‌های نور علیه ظلمت به‌تحریر در‌آورد‌.
در اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه دست مجروح شد و به‌ تهران بازگشت، مادرش پس از مشاهده دست باند‌پیچی‌شده فرزند به گریه افتاد و او به مادرش گفت: «مادر چرا گریه می کنی؟ فرزندان شما در جبهه‌ها شهید می‌شوند، بدنشان تکه‌تکه می‌شود، شهیدانی که حتی سر بر بدن ندارند، این که چیزی نیست. من حالم خوبست و باید تا چند روز دیگر به کمک بچه‌ها بروم.»
خودش در تهران بود، اما دلش در جبهه و یادش با هم‌رزمانش بود و آرزوی بازگشت به خط مقدم را داشت. پس از چند روز استراحت مجدداً خود را به کمیته مستقر در کلانتری مرکز معرفی کرد تا به خدماتش ادامه دهد‌.
در عبادت و نماز آنچنان از خود‌بی‌خود می‌شد که خویشتن را از یاد می‌برد. دلش با خدا بود و عاقبت نیز با یاد او جان‌باخت.
شهادت‌نامه

روز ۵‌مهر‌۱۳۶۰، منافقین به منظور کشتار مردم و آیجاد آشوب و بلوا به نفع آمریکا و دیگر کشورهای استکباری در سطح شهر تهران دست به اغتشاش مسلحانه زدند و فجایع فراوانی را به‌وجود آوردند. به‌روی مردم آتش گشودند و به کوچک و بزرگ رحم نکردند. اتومبیل‌ها را سوزاندند و به اموال عمومی خسارت وارد ساختند و به عبث کوشیدند از این طریق راه را برای سلطه مجدد آمریاک باز کنند.
در این روز شهید بزاز‌زاده در حال تردد در خیابان بود که با جمعی از تروریست‌‌‌های مسلح روبرو می‌شود و به حکم وظیفه شرعی و در دفاع از جان‌و‌مال مسلمین به مقابله با آنها می‌شتابد و در نبردی نابرابر هدف گلوله تروریست‌ها قرار می‌گیرد. منافقین پیکر پاک این شهید را بر زمین کشیدند و سوزاندند. تا مگر انتقام شکست کفر‌و‌نفاق را بدین‌وسیله جبران کنند. اما شهید در مرگ هم پیروز شد و پیکر پاکش نیز سند رسوایی نفاق گردید.
شهید بزاززاده به هنگام شهادت ۱۷ سال بیشتر نداشت، نوگلی بود که به دست منافقین کینه توز پرپر شد، اما در گلزار شهیدان اسلام جاودانه شکفت. روانش شاد و یادش گرامی باد.
مزار شهید: بهشت زهرا، قطعه ۲۴، ردیف ۹۶، شماره ۳۹ .


منبع: پیروان حق و باطل، انتشارات دادسرای انقلاب اسلامی تهران، چاپ اول، پاییز ۱۳۶۵، ج ۷.