مصاحبه با سید محمد کامیاب(برادر شهید)۱

منبع: بنیاد هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور)

در خدمت برادر شهید کامیاب هستیم. حاج آقا شما هر خاطره ای از اخوی شهید تان دارید، بفرمائید.

گاهی پدرم صحبت می کردند که یک فامیلی داریم در منطقه فریمان. منتهی سالها است که من از آنها خبری ندارم و حتّی یک دفعه مرحوم پدرم می خواستند با همشیره مرحوم محمد میرزا ازدواج کنند. که به خاطر یک سری مسائلی، آن ازدواج به هم می خورد تا اینکه یک روز می آید مدرسه خیرات خان شهید کامیاب را پیدا می کند و می گوید: شما پسر آقا سید علی هستید می گوید: بله. شما کی هستید؟ برای چی می پرسید؟ ایشان هم داستان را می گویند و بعد هم شهید هم خود را معرفی می کند و می گوید آمده ایم برای درس خواندن. ایشان می گویند یک نامه ای برای پدرتان بنویسید و شرح ما وقع راکه من گفتم به ایشان بگویید و مرحوم شهید کامیاب به همین ترتیب نامه ای برای مرحوم پدرمان می فرستد و میگوید: یک آقایی هست به نام آقای سید محمد میرزا از فریمان و چنین مسائلی را می گویند و چنین ادّعا می کند. بعد مرحوم پدرمان می آید مشهد. بعد همدیگر را پیدا می کنند و در آغوش می گیرند و آن مسائل فامیلی تازه شده و ارتباطات برقرار می شود. حاج آقای میرزا پیشنهاد می کنند به پدرم که در آنجا که شما می خواستید آن مطلب را انجام دهید، مصلحت نبود. در حال حاضر دختری دارم و تمایل دارم که این پسرت که طلبه است، داماد من شود. مرحوم پدرم به خاطر این که شهیدکامیاب سنیّ به آن صورت نداشت (شاید ۱۶ ساله بودند) با ایشان مشورت می کنند. پس از مدتی زمینه برای ازدواج فراهم شد و رفتیم برای خواستگاری در فریمان. در مجلس عقد ایشان که در فریمان برگزار شد از گناباد آقایان حاج آقای مدنی، سخنور و تعداد دیگر از مبارزان قدیم شرکت کردند و از مشهد هم رهبر معظم انقلاب در مجلس شرکت کردند. خلاصه دختر حاج آقا میرزا به عقد و همسری ایشان در آمدند و پس از این هم بعد از چند ماهی عروسی برگزار شد و همسرشان را به منزل خودشان در مشهد آوردند. در مشهد ساکن بودند. در آن موقع من هم در مشهد بودم و سرکار می رفتم ما یک خانه ای را با هم گرفتیم در خیابان ضد و درآنجا ساکن بودیم. درآن موقع مدرسه جوادیّه نمی رفتم، می رفتم آموزش و پرورش. یک روز من از اداره آمدم منزل و دیدم در منزل باز است و یک پیکان قدیمی در خیابان است و یکی دو نفر داخل آن نشسته اند. حالت، حالت عادّی بود. وقتی وارد منزل شدم دیدم که دو نفر در منزل نشسته اند به محض این که وارد شدم گفتند: آقا سید محمد چرا دیر کردید؟ ما خیلی وقت است منتظر شما هستیم. شما مهمان دعوت می کنید و این قدر دیر می آیید. بعد من تعجب کردم یعنی چه، من که مهمان دعوت نکردم. همسر سید رضا در ایوان نشسته بود ولی صحبتی نمی کرد. من هم گفتم: خیلی خوب کار خوبی کردید و به منزل تشریف آوردید. بفرمایید و این ها بلند شدند و با من دست دادند و گفتند دو سه دقیقه بیایید بیرون، با شما کار داریم. من احساس کردم که وضعیت غیر عادی است. از منزل که آمدم بیرون یکی از پشت سر می آمد و یکی هم شانه من را گرفت و یک اسلحه گذاشتند پشت من و گفتند: بیا برویم در ماشین و با هم صحبت کنیم. من برایم قطعی شد که این ها مأمور ساواک هستند. ساعت حدوداً سه بعد از ظهر بود و این ها من را با خودشان آوردند طرف حرم و در آن زمان اطراف حرم هنوز خراب نشده بود و به حالت بافت قدیمی خود باقی مانده بود. این آقایان خیلی به من توهین کردند و یکی دو تا، کشیده و مشت هم به ما زدند. من هم نمی دانستم چه باید بکنم و چه پاسخی بدهم. وقتی چیزی نمی گفتم این ها حرکت فیزیکی از خودشان نشان می داد. تا این که رسید دم حرم و این ها احساس کردند که من خیلی از آنچه که اینها در ذهنشان است و مورد مطالبه این ها است، اطلاعی ندارم و ذهنم پاک است از این مسائل. وقتی جای حرم رسیدیم، گفتند: شما باید برادرتان را به ما تحویل دهید. تا گفتم من برادری ندارم، این ها به من توهین کردند و گفتند الان حسابت را می رسیم. شما در این مملکت مفت می خورید و می خوابید و خرابکاری هم می کنید. من خندیدم و گفتم: چه خرابکاری؟ شما اصلاً کی هستید؟ چه می خواهید؟ آنها اسلحه را به بغل من فشار دادند. این ها تا ساعت ۵ بعد از ظهر من را در خودرو نگه داشتند و صحبتهایی بین ما رد و بدل شد و یک شماره تلفنی به من دادند و گفتند: باید ظرف ۲ تا ۳ روز آینده برادرت را پیدا کنی و به ما خبر بدهی که کجا است. ما با او کار داریم من هم چون برای پاسخگویی آمادگی نداشتم ، از ماشین پیاده شدم و گفتم چشم. مکثی کردم و مقداری آب نوشیدم تا آنها سوار ماشین شدند. از آنجا به طرف حجره شهید رفتم. آقای سبحانی (هم اتاقی شهید کامیاب) به محض اینکه حالت مرا دید، متوجه شد و جریان را از من پرسید. سپس پاسخ داد که این ها کار قاسمی است. قاسمی یکی از طلبه های شمالی بود که از ساواک حقوق می گرفت و برای آنها جاسوسی می کرد. یک دو سه روزی گذشت و من با راهنمایی دوستان و همچنین حاج آقای سبحانی گفتیم یک زنگی بزنیم به این شماره ببینم چه برخوردی با من دارند و من خودم را آقای قاسمی معرفی کنم. زنگ زدم به ساواک در این بین هنوز مرحوم شهید نیامده بودند و ما اطلاعی از ایشان نداشتیم که کجا هستند. زنگ زدم به ساواک و خودم را به جای آقای قاسمی معرفی کردم. به محض این که گفتم، من قاسمی هستم. آنها زشت ترین مطالب را در آن زمان به آقای قاسمی نسبت دادند و گفتند که تو (قاسمی) حقوق می گیری، پول می گیری که برای ماگزارش بدهی و خبر دهی و بعد این بچه طلبهِ سیدِ خرابکار این طور کرده و هیچ چیز نمی گویی؟ فکر میکنی ما تو را سالم می گذاریم؟ این دفعه بیایی بالا می دانیم چکارت کنیم. یک بلایی به سرت بیاریم که تا دوماه از جایت نتوانی تکان بخوری. هدفم این بود که ببینم این آقای قاسمی با آنها در ارتباط است یا نه که دیدم بله خیلی خودمانی هستند. آن روز برگشتم آمدم منزل. وقتی برگشتم دیدم این ها حدوداً از ساعت ۱۰ صبح همان روز آمده اند منزل ما . دیدیم تمام وسایل زندگی را بهم ریخته اند و مقدار زیادی از کتابها و یادداشت های ایشان و جزوات را جمع کرده بودند. و خوشبختانه اطلاعیه های حضرت امام و تعدادی کتاب و رساله حضرت امام قبلا از خانه خارج شده بود. در آن سالی که در کرمان جریاناتی پیش آمد و مسجد را آتش زدند، مرحوم شهید کامیاب آنجا سخنرانی می کردند.درشب ۱۸،۱۹ ماه مبارک ایشان در مسجد کرمان سخنرانی کردند. مأمورین برنامه ریزی قبلی داشتند که در مسجد شلوغ کنند و بعد در مسجد را ببندند و مأمورین را در پشت بام مستقر کنند و شروع کنند به تیراندازی. سپس مرحوم شهید کامیاب را دستگیر کنند. اما با شرایطی که دوستان ایشان و مبارزین به وجود آوردند، ایشان رانتوانستند دستگیر کنند و آنچه که مسلّم است این که نظام با برنامه ریزی قبلی در کرمان و مسجد کرمان، خسارات زیادی معنوی و همچنین مالی به مسجد و کتاب و قرآن و مردم وارد کردند. مستمعین که دست اندر کار قضایا بودند به یک شکلی چراغ را خاموش می کنند و لباس شهید کامیاب را تعویض می کنند و ایشان را فراری می دهند. شبانه با ماشین ایشان را منتقل می کنند به رفسنجان که در بین راه که می رفتند ظاهراً ۲ الی ۳ ماشین عوض می کنند. چون مأمورین در مسیر جاده با برنامه ریزی قبلی شهربانی، سعی داشتند ایشان را دستگیر کنند. بعدها گفتند آقای ثابتی قائم مقام نصیری رئیس ساواک آن زمان دستور مستقیم داده بود به آرشام رئیس ساواک کرمان که ایشان(شهید کامیاب) را باید مستقیماً دستگیر کنید و بفرستید به تهران پیش خود این آقای ثابتی که در انجا بازجویی شود و ببیند که این چه کسی است. چون مرحوم شهید کامیاب از نظر چهره و تیپ با مقام معظم رهبری فرقی نمی کرد و اگر عکس های ایشان را در کنار هم قرار دهند واقعاً کسی تشخیص نمی دهد که کدام یکی آقا هستند و کدام یکی مرحوم شهید کامیاب. آنقدر که آنها شبیه هم بودند. قسمت بود که ایشان زنده بمانند و دستگیر نشوند ایشان را بردند به رفسنجان و در رفسنجان ایشان تا اذان صبح در منزل حجت الاسلام محمّدی نگه می دارند. ساواکی ها احساس می کنند که شهید به اینجا رسیده باشد، ولی اقدامات امنیتی انجام نمی دهند؛ امّا توجه داشتند که در یزد ایشان یک ۲۴ ساعتی توقف می کند و از یزد با یک ماشین دیگری به کاشان می روند و در کاشان هم یک توقف کوچک می کنند. این توقف ها، بیشتر به این دلیل بود که رد شهید کامیاب گم شود و مأمورین ساواک و شهربانی نتوانند ایشان را خیلی راحت دستگیر کنند. این توقف ها در مسیر احتمالاً از طرف مبارزین برنامه ریزی شده بود که ایشان در هر شهر یک ۲۴ ساعتی توقف کنند که بعد به این بهانه دوستان و آشنایان که در آن شهرستان فعال بودند، برای ملاقات می آمدند. تقریباً ماه مبارک هم در حال تمام شدن بود که از کاشان قرار بود بروند به مشهد. بعد می گویند چطور است ما یک سر به قزوین برویم چون با آن آقایان آشنا بودند. برویم یک احوالی از حاج آقای باریک بین (امام جمعه فعلی قزوین) بپرسیم. ایشان به پیشنهاد اقای باریک بین یک برنامه سخنرانی در قزوین ایراد می کنند. آقای باریک بین به شهید کامیاب می گویند: ما خیلی وقت است که به این نتیجه رسیده ایم که برای بدست آوردن حکومت اسلامی بالاخره یک عده ای باید جانشان را فدا کنند و خونشان را نثار کنند و یک عده ای در مسیر بالاخره بی گناه یا باگناه ممکن است، شهید شوند و خساراتی به آنها بخورد که این ها طبیعی است و من مدتهاست که این قضیه را پذیرفته ام و هر وقت مسافرت می کنم غسل شهادت را کرده ام و آمادگی دارم و مشکلی نیست . من درکنار شهید بودم اما از نظر روحی مثل ایشان نبودم و برای من درک آنها کمی سنگین بود بعد مجلس سخنرانی برگزار می شود و بعد از سخنرانی، مراسم قرآن به سر تمام می شود و چراغها را خاموش می کنند ایشان صحبت می کنند و صراحتاً شاه و خانواده شاه و تشکیلات دربار را زیر سوال می برند و می گویند که شاه ثروت مردم را به غارت برده است و آمریکاییهارا برما حاکم کرده اند. در همان شب تانکها از پادگان حرکت می کنند و سه دستگاه تانک می آید بازار و تانک اوّل با شلی گلوله، ایوان در ورودی مسجد را خراب می کند و تانک دوم و سوم می روند به بازار که سرپوشیده بود و تعدادی از مردم را قربانی می کنند و تعدادی از مغازه ها را خراب می کنند.

در انجا دوستان برای فراری دادن شهید کامیاب، برنامه ریزی می کنند و مسیر را عوض می کنند و به منزل آقای باریک بین نمی روند وایشان را به طرف شمال فراری می دهند و در دشت گرگان و ... ساکن می شوند. مدت زمانی می گذرد تا شرایط آرام می شود و ساواک از تعقیب شهید کامیاب دست می کشد.

مقام معظم رهبری می گویند: من درهر جا که طلبه ها و دوستان دیگر جرأت نمی کردند بروند، مأموریت سخت را به شهید کامیاب محّول می کردم و عنایت خاصّی به این شهید داشتم.

سپس ایشان برگشتند مشهد و مدتی آنجا بودند. از سالهای ۵۲-۵۳ ایشان به درسشان ادامه می دادند و مشّقت های زیادی را کشیدند. در زمانی که ایشان تحصیل می کردند جزء طلبه های شاخص و برجسته بودند. ما دو برادر از شهرستان آمدیم به مشهد و به لحاظ آن علاقه ای که به هم داشتیم، از نظر شخصی مسائل زمان و اجتماع و فرهنگ، تفکّرات ما به هم نزدیک بود و ما بیشتر از بقیه اخوی ها با هم مأنوس بودیم. مرحوم پدرمان هم روحانی بودند و با این مسائل موافق بودند و وقتی ما حرکت مثبتی انجام می دادیم نظر مساعدی داشتند و مخالفتی نداشتند. بعد ما منزل را عوض کردیم، آمدیم طرف بست پایین خیابان و در آنجا که یک منزل دربستی را از یک آقایی که بعدها متوجه شدیم که ایشان گنابادی هستند اجاره کردم وقتی ایشان ما را شناختند، اجاره شان را کم کردند. در آن زمان زمستان خیلی سختی بود سال ۵۵-۵۴ بود مرحوم شهید دارای یک فرزند شدند. به نام سید حسین کامیاب. یک مدت کوتاهی ما در آن خانه نشستیم و دیدیم که اگر مأمورین بخواهند بیایند، کوچه راهی برای فرار ندارد، لذا خانه را عوض کردیم. شهید کامیاب می رفتند مدرسه مرحوم آیت الله میلانی. شهید کامیاب به خاطر سطح علمی این مدرسه، در کلاس های آن شرکت می کردند و البته موفق هم بودند. مدرسه به ایشان پیشنهاد کرد که در اینجا ثبت نام کند و شهریه هم بگیرد، ولی شهید کامیاب پاسخ داد که من به خاطر سطح علمی کلاسها، در این مدرسه شرکت می کنم نه به خاطر گرفتن شهریه. به همین دلیل دیگر شهید به آن مدرسه نرفتند. همچنین مدرسه آیت الله میلانی به نحوی زیر نظر ساواک بود و آنها می خواستند از این طریق شهید را زیر نظر بگیرند.

مرحوم شهید کامیاب در همان اوایل پیروزی انقلاب بود برای سخنرانی به گنبد رفتند. یکی از این سخنرانی ها در شهر شاه پسند(آزادشهر) برگزار شد وقتی مأمورین مطلع شدند، تعدادی سرباز فرستادند تا این سخنرانی آقا را تعطیل کرده و شهید کامیاب را دستگیر کنند.

دوستانشان می گفتند ما در آنجا (مسجدجامع آزادشهر ) سخنرانی داشتیم، یک وقت دیدیم سه تا ماشین سرباز آمدند آنجا. مسجد مملو از جمعیت بود. سربازان نگذاشتند سخنرانی به پایان برسد و مجلس را به هم زدند.سپس مرحوم شهید را دستگیر و به پاسگاه بردند. جمعیت تقریباً ۵ هزار نفر و بیشتر این ها شب به منزل نرفتند. آمدند جلوی پاسگاه با فاصله ی ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر که مأموران ۲ تا ۳ صف جلوی پاسگاه ایستاده بودند که مردم به پاسگاه حمله نکنند. وقتی دیدند جمعیت این طور زیاد است، درخواست نیروی کمکی کردند. حدود ۱۶ الی ۱۷ ساعت این قضیه ادامه پیدا کرد. تا این که یک روز دیگر این ها در پاسگاه به توافق می رسند. رئیس پاسگاه یک سروانی بود آرام و متدین و متصل به مسائل انقلاب بود. اما به خاطر مصلحی نمی توانست مسائل را علنی بکند. تا ساعت ۴ تا ۵ بعد از ظهر روز بعد این بازداشت و نگه داری ادامه پیدا می کند و ساعت ۵ بعد از ظهر رئیس پاسگاه می گوید: من شما را آزاد می کنم به این شرط که دیگر در این جا سخنرانی نکنید و مردم را هم بگویید با آرامش متفرّق شوند. مرحوم شهید کامیاب که خصوصیات اخلاقی خاصی داشتند و هر جا که می رفتند با آن برخوردی مناسبی که ایشان داشتند، اگر طرف مقابل دشمن جانی ایشان هم بودند، بر اثر سخنان شهید کامیاب، یک مقداری رام و ملایم می شد و با ایشان ارتباط برقرار می کرد. بالاخره این قضیه نیز ختم به خیر می شود و شهید کامیاب به خاطر ایثار مردم، از چنگال مأمورین شاه رهایی می یابد.