مصاحبه با مادر بزرگوار شهید کامیاب

منبع: بنیاد هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور)

بسم رب الشهداء و الصدیقین
در خدمت مادر بزرگوار شهید سید رضا کامیاب هستیم. حاج خانم شما هرگونه خاطره ای از فرزندتان دارید برای ما بفرمائید.
خیلی پسر خوبی بود. من وقتی حامله بودم خواب دیدم در مسجد هستم و در شب آمده ام و مسجد تاریک است و من گریه می کنم. یک دفعه دیدم که این مسجد روشن شد. بعد نگاه به آسمان کردم و دیدم شخصی با یک دوچرخه ای پائین آمد و پیش پای من ایستاد. من بلند شدم سلام کردم وگریه می کردم. به من گفتند مادر جان برای چی گریه می کنید. بعد دیدم دست به سرم کشیدند و گفتند: تو نماز و روزه می خوانی ولی مردم می گویند نمی خوانی اینقدر گریه نکنید. ایشان دست در جیبشان کردند، دو سه دفعه دست راست را به سرم کشیدند و گفتند بوی عطر و بهشت برایت آوردیم. تو هیچ گناهی نداری و بی گناه و پاکی و گریه نکن. وقتی می خواستند پرواز کنند عبای ایشان را گرفتم و گفتم بگویید شما کی هستید و گرنه من نمی گذارم پرواز کنید. ایشان گفتند من همان صاحب الزمانی هستم که صدایش می زدی و پرواز کردند.
خاطره دیگر این است که بچه های دیگر که بازی می کردند، او با آنها بازی نمی کرد و کار خودش را می کرد. قرآنش را می خواند تا زمانی که شهید شد. می رفتیم به خانه اش می دیدم یک عالمه کتاب کنارش است. با سید رضا چند دفعه رفتیم حرم و آمدیم و خیلی پسر خوبی بود.
مدتی بعد از شهادتش ما می خواستیم برویم مشهد. آن موقع همسرش دختر کوچکش را حامله بود. همه اثاثیه را حاضر کردیم. گوسفندی هم قربانی کردیم تا برای بچه ها ببریم. در خواب بودم که دیدم سید رضا وارد اتاق شد و ا ز جیبش یک بسته اسکناس هزار تومانی درآورد و گفت یک کم گوشت هم برای ما بیاورید. از خواب پریدم و گفتم خدا این چه خوابی بود. بعد ما رفتیم مشهد و اثاث ها را در خانه پسر بزرگم گذاشتیم و بعد رفتیم خانه رضا. بی بی (همسر شهید) در اتاق جای کتابخانه نشستند و گفتم بی بی دیشب چه ناراحتی داشتی. می گوید دیروز مریض بودم و رفتم قصابی، گوشت بگیرم اما نتوانستم و گریه ام گرفت. گفتم پدر این ها شهید شده است و بچه ها این طوری اند و من گفتم این طور نگو، چون من این خواب را دیدم. یکی دو دفعه در همان خانه بودم که می دیدم می آمد بالای سرم و صحبت می کرد.
می گفت مهمان نواز و مهماندوست باشید. به برادرزاده هایش می گفت : با دوستان بد و ناباب راه نروید. اخلاقش با بچه هایش خیلی خوب بود و هیچ با آنها با تندی حرف نمی زد و می گفت آنها باید آزاد باشند.
همیشه نماز شهادت می خواند و می گفت مادر من فقط آرزوی شهادت دارم و می خواهم مثل حضرت علی به شهادت برسم و همانطور شد و وقتی رفتم بالای سرش وقت شهادت و می بینم دراز کشیده و می خندد و من گریه می کنم.
ما از این جا نان و سرشیر و غذا فرستاده بودیم برایش. سحر روزی که شهید شد آبگوشت داشتند و گفته بود آبگوشت نمی خورم. همسرش گفته اگر آبگوشت نمی خوری مادر شما نان و سرشیر آورده است. هر لقمه ای که می خورد می گفت دست مادرم درد نکند و بی بی می گوید، وقتی دنیا آمد شیر شما را خورد و وقتی می خواست از دنیا برود همان غذایی را که شما داده بودید خورد وخدا رحمتش کند. یک شب خواب دیدم سر یک چاهی هستم و می گویند رد شو، می گویم می ترسم. بار دوم می گویند رد شو، می گویم می ترسم و بار سوم می گویند رد شو. پایم را بلند کردم و رد شدم و رفتم جای شهدا. برای سید رضا که تعریف کردم گفت صاحب الزمان تو را از چاه رد کرده است.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته