آن شب را محسن نیز بهخاطر دارد
منبع:
به روایت همسر شهید کچویی
هوالمحبوب
والذین آمنوا واتبعتهم ذریتهم بایمان الحقنا بهم ذریتهم و ما التناهم من عملهم من شی کل امرء بما کسب رهین
وآنانکه ایمان آوردند و از خاندانشانشان پیروی کردند در بهشت به یکدیگر ملحقشان میکنیم و البته هر کس در گرو عمل خویش است
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود که زبند غم ایام نجاتم دادند
در سحرگاه روزی از روزهای خدا و در ظلمت شب و تاریکی بیابان، قفسی گشوده شد و زنی بال گشود، خونین بال و سبک و آرام و خندان با سری خونین و جسمی نحیف، اما آرام، تو گویی در آن هنگامه خونین بالی، همراهی و همدمی، آشنایی دیده است که چنان لبخند زیبایی بر لبانش نشسته، چنانکه گویی در آن زمان او به اختیار، همراهی با شوی خود که به استقبالش آمده بود را پذیرفته و با چنان رویی گشاده پای در راه نهاده است.
و من خود آن لبخند را دیدم، در سردخانه، آنگاه که چهره سرد و خونین اما آرام تو را دیدم و لبخند آخرین بر لبانش بود.
مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم که همه یکی بود و همه تو بودی، خواسته بودی که امشب از تو نیز گفته شود تا دیگران هم بدانند از چه رو تو ما را اسطورهای و افسانه...............
- از آن هنگام که به خواستگاریم آمد (و دیدند که ماه در خانه آمده) و من با آنکه میدانستم او سیاسی و بقول بعضی خرابکار است با رضایت به همسریش در آمدم و همراه راه سخت زندگی او شدم و پای در این راه نهادم.....
از آن آغاز که همسرم در گریز، با من وعده میکرد و جز اندکی همدلی فرصتی نبود
و این بود تا به خانهاش آمدم و سالی بعد، که چندان هم آسان نگذشت، خداوند ما را فرزند پسری عطا کرد که گفتمش: او نیز به جمع بلازده ما پیوست و چون فرزند به یک ماهگی رسید تو را به زندان بردند.....
- آن شب که مرا بردند میدانستم که تو در این آغاز راه چه خواهی کشید، میدانستم که همسر جوان من، و فرزند نوزادم چه اندازه تنها خواهند شد، همه را میدانستم ماهها تو را ندیدم با آنکه میدانستم سرگردانی میان زندان شهربانی، زندان قصر، کمیته مشترک ضد خرابکاری و یا اینجا که من هستم، قزلحصار.....
و تو بدنبال شوی خود چه مشتاق و صبور میگشتی با فرزندی در آغوش.
آن روز را هم فهمیدم که در زندان قصر تو و فرزندم در تهاجم گارد شاهنشاهی چگونه گریختید و چگونه ضربات باتوم شاهنشاهیان بر بازوی نحیف تو نشست، همه را دانستم سوختم و صبر کردم.
و پس از هشت ماه تو را دیدم با فرزندم که به دیدارم آمدی و تو را دیدم که صبوری و ثابت قدم.
- آری آن روز که به دیدارت آمدیم پس از هشت ماه تو را دریافتیم، مقاوم و آرام، نمیدانی که در این هشت ماه چه کشیدم، از سرگردانی و حیرت، از فقر و تنهایی، از شماطت دیگران، از آنهایی که میگفتند تو خرابکاری و از.....
و روز آزادیت فرا رسید، یک سال و اندی بیش طول نکشید و این نخستین فراق ندانستم که تکرار خواهد شد و تو آمدی سرشار از شور جوانی و اشتیاق دیدار من و فرزند یکسالهات که دیگر تو را نمیشناخت....
و چه زمانی را تو صرف محبت به او کردی تا او تو را که باز آمده بودی باز شناسد.
یادت هست، محسن را آنچنان که از چشمانت محبت به او نمایان بود نمیبوسیدی که نکند تو را از راه باز دارد و اینچنین بود تا تو را بار دیگر بردند.
آن شب را محسن نیز به خاطر دارد:
- آن شب چند روزی از عملیات گذشته بود و من با آنکه نگران بودم باز به خانه آمدم، نیمههای شب صدای آنها را بر بام خانه و بر پشت در شنیدم،
و آمدند و مرا گفتند برخیز، گفتمشان تا نماز نخوانم بر نخواهم خواست و تسلیمشان کردم، نماز خواندم و تو و فرزند از خواب برخاسته و ترسیدهام را تنها گذاشتم....
و اینبار نتیجه دادگاه اعدام و با یک درجه تخفیف حبس ابد بود........................
اول بار که تو را دیدم از نتیجه دادگاه پرسیدی؟ گفتمت حبس ابد! خدایا چقدر صبور بودی که فقط گریستی گفتمت طاهره این سیب را به هوا بیندازی هزار چرخ میخورد و تو تنها گریستی...
محسن هم گریه کرد، دستانش را فشردم که مرد کوچک تو بود.
طاهره اینجا هم تنهایی است، اینجا هم داغ سیگار بر دستانمان میگذارند، اینجا هم هفتهها بیداری میدهند اینجا هم آنقدر بر پاهای تاول زدهام زدهاند که مدتهاست چرک و خونابه میریزد و در سلول از شدت تعفن پاهای چرک کردهام با همراهم به نوبت از منفذ زیر در تنفس میکنیم......
طاهره اینجا غوغاست.......
من درتمام سختیها همدرد توام.
- باز ما تنها شدیم من و پسرت، باز من بودم و تنهایی، من بودم فقر و بیکسی، من بودم وپسرت مرد کوچک زندگیم، که مرا از شیشه اطاق میدید که در حیاط رخت میشویم و چون دید که برف میبارد و من تنها در زیر برفم، چتر کوچکی را سایبان سرم کرد.... و دستانش از سرما سرخ بود که من او را به اطاق کوچکمان باز گرداندم.
پسرت بود آنگاه که در میان کوچهای با رختهای چرکی که برای شستن به جایی میبردیم به زمین خوردیم...
پسرت بود که در شیب تند اوین بر روی یخها افتادم و او گریست.....
با پسرت به انتظار در سرما، پشت دیوار بلند اوین منتظرمان نگه داشتند تا تو را نشانمان دهند و تو را دیدیم در قفس...
و همه آنچه را تو نبودی با پسرت دیدم تا آنروز که به ناگهان پشت در ظاهر شدی و خبر آزادیت را به ما دادی دیگر انقلاب به خروش آمده بود....
- روز آزادی از ما مثل همیشه تعهد گرفتند تا در این شلوغیها داخل نشویم و من دو روز پس از آزادی در جلسات دوستانم برای برگزاری راهپیمایی شرکت کردم.
و من این بار هم با تو بودم و بیتو....
طاهره انقلاب باز هم به من نیاز دارد میدانم نگران منی، شبها که دیر میآیم، میدانم که صدای شلیک تیرها تو را نگران میکند، ۱۷ شهریور بود و تو تا شب نگران من و من نگران مردم....
گفته بودم چراغی که به مسجد رواست بر خانه حرام است.....
میدانم بهمن ماه اصلاً به خانه نیامدم، آخر من در کمیته استقبال از امام مسئولیت پذیرفته بودم....
باز هم فرصتی نبود تا تو را که پس از سالها باز میدیدمت و پسرم که اکنون مرد کوچک شش سالهای بود را ببینم، بگذار انقلاب را به ثمر برسانیم.
- باز هم تو را نمیدیدم، نه چون قبل اینبار شبها میشد که بانتظارت ماند و تو را دید، میشد که لااقل از سلامتت در پایان هر چند روز مطمئن بود، میدانم انقلاب به تو نیاز دارد.....
ما نیز همراه توایم.
انقلاب به ثمر رسید، جمهوری اسلامی تأسیس شد.
خدایا چه شادمان بودی پس از این سالهای پر از ظلم، عاقبت تلاشها نتیجه داد، پس حتماً دیگر به خانه میآیی؟
- آری انقلاب پیروز شده است، اما باز هم به من نیاز دارد، دشمنان از هر سو این درخت تازه نهاده را قصد کردهاند و من برای حفاظت از آن موظفم، هر چند باز هم تو را و فرزندم را نبینم.
نمیدانی گروهکها، دشمنان خارجی همه میخواهد برنیامده، از ریشه برکنندش.
و من در میان تعجب همگان مسئولیت زندانبانی را پذیرفتهام، هم بندهایم از این دوباره بازگشتنم به زندان متعجب بودند که گفتمشان من که خود زندانی بودهام درد زندانی و خانوادهاش را میدانم.
و اینچنین بار دیگر به زندان آمدم و باز هم تو و فرزندانم که به تازگی دو تا شده بودند، را تنها گذاشتم. مثل همیشه....
- آری مثل همیشه تنها تو را دیرهنگام شب میدیدم، آنهم پس از ساعتها انتظار و دلهره نیامدنت، که تو را به کشتن تهدید کرده بودند و تو آرام در صف مقدم مبارزه با آنها بودی.
کودکانت نیز تو را نمیدیدند که شبها دیر هنگام میآمدی و صبحها زود رفته بودی.....
باورم نمیشد که شبی بازنگردی
و تو بازنگشتی....
ده روزی بود که به خانه نیامده بودی
و عاقبت روز دهم برای همیشه ماندگار صفحه خاطرهها شدی
و باز هم من ماندم و تنهایـــی....
محمد چگونه باز تنها سفر رفتی،
مرا هم میبردی، بخدا دیگر طاقت تنهایی ندارم
- من آنروز آماده رفتن بودم و به استقبال شهادت رفتم، نمیخواستم تو را تنها بگذارم، تو که همراه صمیمی و همگام راستین من بودی، اما طاهره اینجا، جای من و تو نیست باید رفت.
میدانستم سخت است، اما خوشنود بودم که اینبار تو در تنهاییت غریب نیستی، تو به لباس همسر شهید در آمدهای و این بار شماطت گذشته نیست، که همه تو را ستایشت خواهند کرد....
اینبار تو در مکه نبودی که غریبانه در شعب بمانی، تو در مدینه محترم همه بودی.....
- و من ماندم تا کودکانت را بپرورم و چه سخت بود....
اکنون هجده سال گذشته است، تو اینبار سختیهایم را دیدی، گریههایم را دیدی، تو در بیت الاحزان خانهات همراهم بودی، گویی هستی....
اکنون کودکانت هر کدام راهی سخت طی کرده و همراهی دارند و من وظیفهام را آنچنان که تو خواسته بودی بانجام رساندهام، دیگر نوبت توست که بوعده وفا کنی، مرا هم ببری، مثل خودت، نه آرام و خوابیده در رختخواب، که خونین و راهوار......
من طاقت ماندن و ماندگاری در این دنیا را دیگر ندارم، میخواهم ایستاده این راه را تا به انتها طی کنم، تو خود وعده کردی در خواب، که کارهایم را چون انجام دهم باز همراهت خواهم بود اکنون نوبت توست که بیایی و مرا نیز با خود ببری....
من آمادهام، امشب در جاده مراقب باش غیر از من کسی نرود، من آمادهام.....