به قامت ایستاده‌ات اقتدا خواهم کـرد

منبع: سمیه کچویی، فرزند شهید کچویی

تیرماه۱۳۹۰، موزه عبرت

در آخرین مرحله بازدید از موزه عبرت (کمیته مشترک ضدّ خرابکاری سابق)، راهنمای موزه، که خود یکی ازمبارزین وزندانیان زمان شاه بود، راهروی نیمه‌تاریکی را نشانمان داد و رفت. در میانه راهرو، سه سلول انفرادی قرار داشت. سلول دوم انگار در انتظار من بود. چهره دلنشین او با آن چشمان مهربان و لبخند مردانه، مثل همیشه در قاب تصویر، به من خوشامد می‌گفت. در تاریکی سلول یک مرد ایستاده بود. نگاهم در نگاهش گره خورد. خسته بود، اما هنوز ایستاده بود. ای کاش«طاهره» هنوز زنده بود! شاید هیچ‌وقت گمان نمی‌کرد روزی این درهای همیشه بسته، به رویش باز شود و همسرش را در سلول انفرادی ملاقات کند، بدون نگهبان و بدون محدودیت زمان. ناگفته‌های پشت درهای زندان را، تنهایی‌ها را، زخم زبان‌ها را برایش بگوید و او گوش کند. ناگفته‌ها بسیارند. باید یاران قدیمی را یافت و... . هنوز از موزه خارج نشده بودیم که خبر فوت یکی از بهترین دوستان قدیمی پدرم به گوشم رسید. حاج اکبر مهدوی... .

مرداد۱۳۹۰، تهران

اینکه چرا بعد از سی سال فایلی به دست من می‌ر‌سد که حاوی مصاحبه پدرم با یک محقق تاریخ انقلاب است، اهمیتی ندارد؛ مهم این است که انگار خودِ او این بسته را برایم به امانت گذاشته است. ساعت‌ها صدای دلنشین او، راز و رمزِ سکوتِ مظلومانه او را درقاب تصویر برایم می‌شکند:
«اولین دستگیری من سال۱۳۵۱ بود، خانمِ من سی‌و‌سه روز بود که وضع حمل کرده بود. ما رو آوردند قزل‌قلعه. دو یا سه تا سلول جلوی اتاق رئیس زندان بود که کسی رو که شب اول می‌آوردند، می‌انداختند توی یکی از اینها. قرآن من همیشه توی جیبم بود. تا صبح قرآن خوندم. بازجو آمد و گفت: «ما همه کارهایی که تو کردی می‌دونیم، اعتراف کن... .» برنامه بی‌خوابی‌ها رو شروع کرد روی ما که این باید تو سلولش نخوابد، ایستاده، تکیه هم ندهد تا جای عزت را بگوید. یه مأمور هم گذاشت جلوی سلول. از شب سوم‌چهارم عادت کرده بودم ایستاده چشمهام رو روی هم بگذارم، بعد اینها آب می‌ریختند به صورتم و با فانسقه می‌زدند. [کم‌کم طوری شد که] چشمهام باز بود اما خواب بودم. دیگه پاهام سست شده بود. می‌خوردم زمین، بلندم می‌کردند و آب می‌پاشیدند و فحش می‌دادند. هفت شبانه‌روز طول کشید تا اینها قبول کردند [که] من نمی‌دانم عزت کجاست.
نورالدین طالقانی توی سلول بغل بود، خیلی اعتراض می‌کرد که چرا به من این‌طور فشار می‌آورند. یک نفر دیگر هم بود که به خاطر من دو روز اعتصاب غذای خشک کرد. اسمش خاطرم نیست...»

خرداد۱۳۹۱، تهران

در این یکسال بارها و بارها کلماتش را مرور کردم و حالا می‌دانم رازِ چشمان خسته‌اش را و قامتی که همچنان برافراشته است. «محمد کچویی» هنوز هم ایستاده است؛ با نگاهی مصمم به من، به تو و به فرزندان ما. ناگفته‌های بسیاری دارد این نگاه مهربان.