شهید کچویی از زبان دیگران

منبع: خبرگزاری ایسنا

اسوهٔ صبر...

شهید لاجوردی: یک روز محمد با یکی از منافقین برخوردی داشت، خب محمد سرپرست زندان بود و در مقابل او، یک زندانی قرار داشت. وقتی نصیحتش می‌کرد که وضع زندان را به هم نریزید و مقررات را رعایت کنید، او با گستاخی هرچه تمام آب دهان به صورت محمد انداخت. محمد هم با آقایی هرچه تمام‌تر تف را از صورت خود پاک کرد و به او گفت که «این برخورد شما یک برخورد انسانی نیست» و در همین حد بسنده کرد. با اینکه خب حاکم بود و قدرت داشت و می‌توانست هر نوع عکس العملی نشان بدهد، ولی عکس العمل او در همین یک جمله خلاصه شد و کوچک‌ترین واکنشی نسبت به آن زندانی نشان نداد.

همیشه جویای علم بود

هاشمی رفسنجانی: در سخنرانی‌ به مناسبت فوت محمد کچوئی گفت: «کچوئی از کسانی بود که در کلاسهای درس آقایان هاشمی، منتظری، ربانی شیرازی، طالقانی، انواری و مهدوی کنی که در دوران محکومیتشان در زندان تشکیل می‌شد با علاقه و ایمان شرکت می‌کرد. ایشان به ایمان و تقوی، سخت کوشی و پذیرفتن سخت‌ترین مسئولیت‌ها در دوران محکومیت و یا دوران پذیرفتن مسئولیت زندان معروف بود»

ساده و بی‌آلایش

همسرشهید کچوئی: او که سال‌ها شاهد خلوص او در این راه بوده است، در این زمینه می‌گوید: «محمد طعم فقر و محرومیت را چشیده بود و همواره سعی داشت الگوی سادگی و بی‌آلایشی را در زندگی خود پیاده کند. او دنیا را با تمام زیبائیهای ظاهری‌اش‌‌ رها کرده و مصداق کامل آیه «الذین یرثون الفردوس هم فی‌ها خالدون» بود. روزی به من گفت: «۲ قطعه فرش دارم که بسیار مرا ناراحت می‌کنند. اگر موافقی آن‌ها را بفروشیم و به ازدواج دو جوان کمک کنیم.» هنگامیکه فرش‌ها را فروخت خوشحال و آسوده شد. همواره به فرزندمان محسن سفارش می‌کرد که اگر شهید شدم گریه نکن بلکه بر سر مزارم قرآن بخوان و سعی کن راه مرا ادامه دهی. آنگاه برای خود و فرزندش محسن- آرزوی شهادت می‌نمود.»

اگر می‌خواهی مبارزه کنی ازدواج نکن

عزت شاهی: «هنگامی که کچویی قصد ازدواج داشت، خیلی نصیحتش کردم که اگر می‌خواهد مبارزه کند باید دور ازدواج را خط بکشد، چرا که اگر ما در این راه از بین برویم و یا دستگیر شویم، نه ثروت داریم و نه کسی که خرج آن‌ها را بدهد... اما او گوشش بدهکار نبود، می‌گفت: من از خانواده‌ای زن می‌گیرم که با این مسائل آشنا باشند. با کسی وصلت می‌کنم که خانواده‌ای مبارز داشته باشد و... رفت و با خواهر حسن حسین‌زاده ازدواج کرد. حسن خودش مبارز و زندان کشیده و پدرش هم از طرفداران آیت الله کاشانی بود، کچویی خیالش راحت شد که به خانواده‌ای سیاسی پیوند خورده است و اگر مشکلی برایش پیش آمد آن‌ها زندگی زنش را رتق و فتق خواهند کرد... عصر آن روز هم که کچویی و کبیری را فراری دادم به میدان خراسان رفتم و کچویی را یافتم، همسرش در آن زمان باردار بود، گفتم: ببین من از اول گفتم که اگر می‌خواهی وارد این بازی بشوی نباید زن بگیری. حالا هم که گرفتی و اگر واقعاً و جدی می‌خواهی به مبارزه ادامه دهی باید از زن و بچه‌ات جدا شوی و آن‌ها را به امید خدا‌‌ رها کنی! و مثل بقیه وارد زندگی مخفی شوی وگرنه برگرد برو سر زندگی‌ات، بالاخره امشب، فردا شب می‌آیند سراغت. گفت:» این روز‌ها موعد وضع حمل خانمم است، نمی‌توانم ر‌هایش کنم، ولی تلاش می‌کنم خودم را از چشم مأمورین دور نگهدارم. او از من جدا شد و رفت، زن باردارش را برداشت و برد منزل باجناقش در حوالی میدان خراسان، یکی دو شب بعد فرزند او محسن به دنیا آمد. «

خاطرات محمد محمدی گرگانی:

» در زندان اوین، آیت‌الله طالقانی، لاهوتی، آیت الله مهدوی کنی، آیت الله منتظری، آقای هاشمی، مرحوم کچوئی، بادامچیان، آقای عسگراولادی، حیدری، آیت الله گرامی، آقای فاکر وآقای معادیخواه حاضر بودند. داستان سال ۵۴ پیش آمده بود و عده‌ای از بچه‌های سازمان اعلام کرده بودند که ما مارکسیست شده‌ایم. من به لحاظ تشکیلاتی مسئول آیت الله ربانی شیرازی بودم. او وقتی راه می‌رفت دست‌هایش را پشتش می‌گذاشت، انگشت‌های دستش را به شکل عصبی تکان می‌داد و با خشم می‌گفت: «ما این همه به بچه‌های مذهبی جامعه و مردم گفته‌ایم که به شما کمک کنند، خانه دادند، پول دادند، شما را مجاهد تلقی کردیم، شهید تلقی کردیم، حالا این شده میوه‌اش که این‌ها بیایند بگویند خدا و قیامت را قبول نداریم. من جواب خدا را چه بدهم؟»
وقتی ربانی این حرف‌ها را می‌زد، من با عمق وجودم می‌توانستم درک کنم کسی که تمام زندگی‌اش را برای اعتقادش می‌‌گذارد، حالا خودش را با چه فاجعه‌ای روبه‌رو می‌بیند. طبیعی هم بود که داد بزند «همه‌اش دروغ است.» از خاطرم نمی‌رود که آقای مهدوی کنی به دنبال رابطه‌ای که قبل از ۱۳۵۰ با ایشان داشتیم در زندان با هم قرار گذاشتیم که بنشینیم کتاب مرحوم علامه طباطبایی درباره ماتریالیزم که مطهری به آن پانوشت زده بود یعنی «روش رئالیزم» را بخوانیم. من می‌دیدم آیت الله مهدوی کنی که آدم متدینی بود و با اعتقادش آمده بود، نمی‌توانست قبول کند که این همه برای مجاهدین مایه گذاشته باشد و حالا عده‌ای بیایند و با تعبیری چرکین، تبدیل به ماتریالیزم‌اش بکنند و بی‌خدا و بی‌قیامت باشند. می‌گفت: «دیگر یک ذره هم حاضر نیستم مایه بگذارم، ما برای اعتقادمان آمده‌ایم. ما مردم را هم برای خدا در نظر گرفته‌ایم، نه اینکه بلند شویم بیاییم اینجا جانمان را بدهیم، مال مردم را بدهیم، به مردم بگوییم به این‌ها کمک کنید و دست آخر هم این‌ها این طوری بشوند.»
«... کچوئی کسی بود که تمام جزوه‌های مجاهدین را بعد از ریزنویسی روی کاغذ سیگار در پشت جلد قرآن و مفاتیح به شکل ظریفی جاسازی می‌کرد. ما قرآن و مفاتیح را به بیرون می‌فرستادیم و ساواک توجه نمی‌کرد که چرا مفاتیح و قرآن از زندان بیرون می‌رود. جلد مفاتیح و قرآن پر از تجربیاتی می‌شد که به بیرون انتقال می‌یافت و کچوئی این‌ها را صحافی می‌کرد. با چه هزینه‌های امنیتی این‌ها را به خانواده می‌داد تا به بیرون ببرند. سال ۱۳۵۵، منوچهری بازجوی ساواک مرا در زندان اوین خواست و گفت:» فلانی ببین ـ خیلی عذر می‌خواهم ـ خر خودتان هستید، خیال کردید ما نمی‌دانیم در جلد کتاب قرآنتان چیست؟ خیال می‌کنید ما نمی‌دانیم که داخل کتاب‌هایی که نویسنده‌اش مهدی تاجر (بازرگان) است چیست؟ «این‌ها دیگر آن موقع لو رفته بود. می‌‌خواهم عرض کنم کچوئی یک بچه با ایمان مذهبی با اعتقادی بود. معلوم است چقدر برای او ناگوار بود که این همه زحمت کشیده، حالا می‌بیند نه‌تن‌ها به لحاظ اعتقادی او را نفی می‌کنند بلکه خودش را هم بایکوت و مسخره می‌کنند... یادم هست مرحوم کچوئی می‌خواست مسئول دیگ بشود. یک راهرو را در نظر بگیرید که ۱۵۰ نفر آدم در اتاق‌های مختلف‌ آن زندگی می‌کنند. در آهنی را می‌بستند و بعد ناهار می‌آوردند. غذا داخل یک دیگ بزرگ بود آن را در ابتدای سالن می‌گذاشتند. بعد داد می‌زدند که مسئول غذا بیاید غذا را تحویل بگیرد. یکی باید می‌رفت این دیگ را می‌گرفت، ملاقه را هم می‌گرفت و در ظرف زندانی‌ها غذا می‌ریخت. کچوئی گفت:» من حاضرم که مسئول دیگ بشوم. «من و مسعود رجوی رفتیم با دو تا از بچه‌های چریک‌های فدایی صحبت کنیم که قرار است کچوئی مسئول دیگ بشود. حرف بچه‌های فدائی این بود که شما می‌خواهید یک نفر راست را بگذارید مسئول دیگ و این خودش موجب می‌شود که این‌ها برای خودشان موقعیت پیدا کنند. ما روی این قضیه بحثمان شد. حرف من این بود که آن‌ها هم باید از خود دفاع بکنند. من به مسعود رجوی گفتم:» امثال محمد کچوئی، رجایی، بهزاد نبوی، سرحدی‌زاده و نوروزی سال‌هاست زندانی کشیده‌اند، چرا ما الان نباید بگذاریم او مسئول دیگ هم بشود. «آخر به اینجا رسیدند که ما نمی‌گذاریم. قدرت هم دست اکثریت قریب به اتفاق ما و بچه‌های فدایی بود. یعنی حکومت دست این‌ها بود. خیلی هم اختلاف و بحث بود. با موسی خیابانی خیلی بحث شد که این کار‌ها درست نیست. محمد کچویی و رجایی فهمیدند. رجایی آمد و گفت:» ما حتی مسئول دیگ هم نمی‌توانیم باشیم؟ «آن بچه‌ها شوخی‌ای درست کرده بودند به نام گروه ملاقه. آن‌ها می‌گفتند که این بچه‌های مذهبی غیرسازمان چون معتقدند که مارکسیست‌ها نجس‌اند، با مارکسیست‌ها برخورد تحقیرآمیز می‌کنند. می‌خواهند ظرف آش و ملاقه دست خودشان باشد که دست نجس آن‌ها به غذا نخورد. این موجب می‌شود که آن‌ها هم حساس بشوند و احساس کنند که در زندان گروهی آن‌ها را نجس می‌دانند. محمد کچویی هم می‌گفت:» من نمی‌توانم باور کنم که این‌ها مارکسیست‌اند. این‌ها همان‌هایی هستند که تمام جریان شما را از بین برده‌اند. من چطور قبول کنم نجس نیستند. «این برخوردهای او کینه‌های عمیقی از وی در دل منافقین برجای گذاشته بود.

او سرانجام در سال ۱۳۵۶ و با اوج گیری انقلاب اسلامی و برای ظاهرسازی رژیم ستمشاهی در پی فشارهای کمیته‌های حقوق بشر به همراه برخی دیگر از همرزمانش آزاد شد و به خیل مبارزین پیوست.

خاطرات حجت الاسلام موحدی ساوجی: فکر می‌کنم در همین زندان [قزل قلعه] با شهید کچویی آشنا شدم. ایشان یکی از نیرو‌های بسیار مخلص و مومن و متعهد انقلابی و ثابت قدو بود که در زندان کتاب‌های قرآن و دعا که پاره می‌شد، ایشان صحافی می‌کرد. حتی صحافی را به زندانی‌هایی که علاقمند بودند، یاد می‌داد. یکی دوتا از برادرهای خانمشان در همین زندان بودند.