دکتر بهجت قاسمی
دکتر بهجت قاسمی، استاد دانشگاه شهید بهشتی و همسر شهید دکتر مجید شهریاری بود که در روز حادثه ترور، ایشان را همراهی می کرد و بر اثر انفجار به شدت مجروح شد. شرح ماجرای ترور و مجروحیتش را از زبان وی خواهید خواند:
روز قبل از حادثه دکتر از دانشگاه به من زنگ زد و گفت در دانشگاه جلسهای هست که من هم باید بروم، من یک طرح در دست اجرا داشتم که مدتی بود به مشکل خورده بودم و دکتر گفت مشکل طرح من در آن جلسه حل میشود. فردای آن روز من خیلی خوشحال بودم.
صبح روز بعد با دکتر از منزل بیرون رفتیم. به علت آلودگی هوا و زوج و فرد شدن خودروها، من نمیتوانستم خودرو بیاورم، به همین دلیل با خودروی دکتر رفتیم؛ به پسرم محسن هم گفتیم با ما بیاید، اما گفت کلاس دانشگاه او ساعت ۱۰ صبح است و نیامد و این لطف خدا بود که نیاید تا شاهد این حادثه تلخ نباشد.
دکتر و راننده جلو نشستند و من هم عقب، آقای دکتر در مسیرها و ترافیک بیشترین استفاده را از وقت میکردند و به مطالعه پروژهها یا تز دانشجویان میپرداختند و یا تفاسیر قرآن آیت الله جوادی آملی را گوش میدادند.
حدود پانصد، ششصد متر در بزرگراه ارتش رفته بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم، راننده سرعت را کم کرد تا از منتهی الیه سمت راست به سمت دارآباد برود، در همان موقع، یک موتور در کنار درب جلو ماشین، جایی که آقای دکتر نشسته بود قرار گرفت، در آن لحظه من حتی صدای برخورد چیزی را با ماشین احساس کردم ولی فکرکردم برخورد جزئی موتور با ماشین است.
راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون.
دکتر مشغول مطالعه بود، من که در پشت نشسته بودم به سرعت پیاده شدم و همان لحظه صدای دکتر را شنیدم که میپرسید چی شده؟
بعد از فریاد راننده، دستش را برد که کمربند را باز کند، من به این فکر افتادم تا دکتر کمربندش را باز می کند من در جلو را باز کنم تا سریعتر پیاده شوند. دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. دستم را بردم به سمت درب ماشین، خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود، دستم نرسید و بمب منفجر شد.
بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفنهای سیار. آنتن بلندی داشت. بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد.
یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامه هایش که میگشتم، دیدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه میکرد. سرش به آن گرم بود.
انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. بیهوش نشده بودم، فقط حرارت اولیه انفجار را در صورتم احساس میکردم. خواستم بروم به مجید کمک کنم اما نمیتوانستم حرکت کنم و فقط میگفتم مجید من.
بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمیتوانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، میافتادم.
راننده آمد بالای سر من به او گفتم برو مجید را کمک کن اما راننده که آمد بالای سر مجید، دیدم توی سر خود میزند. یک نگاه به من میکرد و یک نگاه به مجید. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است.
با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خودم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده میشد.
خودم را کشان کشان رساندم به درب خودرو، دیدم مجید بی سر و صدا سرش به سمت راننده بی حرکت افتاده فهمیدم که مجید شهید شده در این دقایق من فقط داد میزدم و ناله میکردم مجید من.
بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، میدانستم که تمام شده است.
خیلی دلم میخواست میتوانستم بالا بروم. میدانستم که آخرین لحظهای است که او را میبینم.
لحظهای بعد فهمیدم روی برانکارد نیروهای امداد هستم، بی اختیار تا یاد مجید افتادم صحنه کربلا به ذهنم خطور کرد که سر فرزند زهرا (س) را بریدند و چه بلاهایی که بر سر اهل بیت نیاوردند اما مجید من که خاک پای آنها هم نمیشود. پس از آن گفتم الحمدلله.
ولی من چون نزدیک بمب بودم خیلی صدمه دیدم و یکی از ترکشها تا نزدیکی قلبم نفوذ کرده بود و واقعا معجزه الهی بود که خطر مرگ رفع شد، پای چپ من هم از ده جا شکسته و تکه تکه شده بود که پزشکان با پیوند عضله آن را ترمیم کردند.