سبک زندگی
نویسنده :
بنیاد هابیلیان
مسعود بسیار امیدوار بود
همسر شهید میگوید: «مسعود هیچ وصیتنامهای نداشت؛ اصلا فکر نمیکرد که این گونه سرنوشت، شهادت را برای او رقم زند. او بسیار امیدوار بود.
آقای مشفق که یکی از همکاران مسعود بود تعریف میکرد که شب قبل از شهادت مسعود ظاهرا یکی از استادان از موضوعی ناراحت شده و به همین خاطر میخواست استعفا کند و یکی دیگر از استادان هم بیمار بوده و نمیخواسته کارش را ادامه دهد. مسعود گفته آقای مشفق نمیشود که دانشکده بدون استاد بماند. من هستم و شما و فلانی... البته من که حالا حالاها هستم اما نباید بگذاریم که استادان پیشکسوت بروند. به هر حال او سرشار از امید به زندگی بود.
هر شب خواب او را میبینم
او در مورد ازدواج دخترش الهام میگوید: «ازدواج الهام شاید تغییر و تحولی را در زندگی بچههای دیگرم ایجاد کرده باشد اما برای من نه؛ چون به وجود همسرم خیلی عادت کرده بودم. او خیلی منظم بود. هر روز بین ۳ تا ۴ بعد از ظهر در خانه بود و تا آخر شب کار میکرد. هر بار بیدار میشدم میدیدم او کار میکند و بیدار است.»
همسر شهید علیمحمدی در مورد در خوابدیدنهای پی در پی این شهید توضیح میدهد: «دخترم هر هفته پدرش را در خواب میبیند و میگوید احساس میکنم پدرم همیشه با من است. بنده هم چند وقتیست که هر شب خواب او را میبینم اما نمیدانم چگونه است که هر بار از خواب بیدار میشوم، حتی برای یک دفعه هم هیچ چیزی به یاد ندارم. اما آخرین بار با اینکه یادم نمیآید، با خنده از خواب بیدار شدم و فقط این حس را داشتم که هر دو بسیار خوشحال بودیم.»
<
کتابخانهاش هر بار اشک مرا در میآورد
اشکهای این همسر شهید که همچنان بعد از دو سال غم دوری از گونههایش جدایی ندارد، امانش نمیدهد. او در مورد یادگاریهای باقیمانده از شهید علیمحمدی میگوید: «باور کنید هر بار که به اتاق کار او میروم و چشمم به کتابهایش میافتد؛ آن کتابهایی که خاک میخورد، حالم خیلی بد میشود و اصلا طاقت ندارم که در اتاق او بمانم. خیلی سخت است. هربار که کتابخانهاش را میبینم اشک میریزم.»
اولویت اصلی کار استاد علیمحمدی، کلاس درس بود
حمیدرضا مشفق رئیس دانشکده فیزیک دانشگاه تهران: روزی با دکتر علیمحمدی در اتاق کارش مشغول بحث کاری بودیم که ناگهان تلفن همراهش زنگ زد. پس از صحبتش با تلفن کمی ناراحت بود. پرسیدم چه شده؟ با ناراحتی از این شاکی بود که تقاضایی از او شده که در یکی از جلسات دانشگاه که مهم است شرکت کند، اما وقت نداشت چون در همان ساعت کلاس داشت و میگفت که اولویت اصلی کار او کلاس درس است و نباید وقت دانشجویان را هدر داد. هر چند جلسه نیز برای امور دانشگاهی بود و به نظرش مهم، اما کلاس را به همه چیز ترجیح میداد.
ذوقزدگی دانشجویان نسبت به ارائه درس "کوانتوم" توسط شهید علیمحمدی
علی معتضدی (دانشجوی شهید): سال اول دانشگاه بودم و زمزمههایی راجع به وجود درسی به اسم "کوانتوم " را شنیده بودم. با توجه به تصوری که از این درس داشتم و جذابیت و در عین حال سخت بودنش با خودم میگفتم کاش استادی که قراره این درس رو باهاش بگذرونم از اساتید برجسته دانشکده باشه. گذشت تا ترم ۴، همه منتظر بودیم تا درسهای ترم بعد و اساتید مربوطه اعلام بشن. قبل از اعلام رسمی یکی از بچهها رفته بود پیش استاد و فهمیده بود که دکتر علیمحمدی قراره ترم بعد "کوانتوم" رو ارائه کنه. خبر پخش شد و ما هم با ذوقزدگی خاصی این موضوع رو به همدیگه میگفتیم. یادش به خیر، نذرهایی سر همین موضوع به ظاهر ساده کرده بودیم، غافل از اینکه ترم ۶ میرسه و کلاس کوانتومی که دکتر نیمهتمام گذاشت و رفت...
ترم هفت بودیم و با شهید علیمحمدی درس آماری داشتیم. گذشته از خاطراتی که در سر کلاس همه از دکتر به یاد دارند، میخواهم یک خاطره از امتحان پایان ترم درس آماری تعریف کنم: دکتر فصل آمار کوانتومی را درس داده بود و من سر کلاس نبودم. برای امتحان پایان ترم که داشتم مسائل را حل میکردم به یک مسئله جالب برخوردم و چون سرکلاس نبودم نتوانستم منظور سئوال را بفهمم. پیش دکتر رفتم و به او سئوال را نشان دادم و بعد گفت الان وقت ندارم فردا بیا. فردا که رفتم دیدم گفت دیگه فرجه حل سئوال تمام شده و من سئوال حل نمیکنم و من هم با خودم گفتم حتما این سئوال را نمیدهد، بنابراین بیخیال حل آن سئوال شدم چون سرمان هم برای کنکور شلوغ بود، درحالی که به نظرم سئوال خوبی آمده بود!
خلاصه فردای آن روز که سرجلسه امتحان نشسته بودم دیدم آخرین سئوال امتحان همان سئوال بود و دکتر سرجلسه به من نگاه کرد و خندید! من هم نگاه کردم و توی دلم خندیدم و نهایتا هم ۱۸ شدم به خاطر همان سئوال. خدا بیامرزد دکتر رو.
مرد فعال و با اراده و پشتکاری بود که البته ویژگیهای اخلاقی خاص خودش را داشت و روی هم رفته مرد بزرگی بود که از دستش دادیم و من همیشه در کارهای علمی او را به عنوان یکی از الگوهای ایرانی خود قرار دادهام و خیلی وقتها یادش میکنم. امیدوارم راهش همچنان ادامه یابد.
حساسیت استاد نسبت به دانشجویانش برایم فراموش نشدنی است
علیاکبر چاهه (دانشجوی شهید): سال۸۸ با شهید علیمحمدی درس مکانیک کوانتومی داشتیم. دکتر دانشجویان ورودی ۸۶ دانشکده را از همان ترم ۱و۲ که با ایشان درس فیزیک پایه ۱و۲ داشتیم میشناخت. یکی از دوستانم که جزو دانشجویان برتر ورودی از نظر معدل بود، به طور منظم در کلاسها حضور پیدا نمیکرد تا اینکه یک روز دکتر مرا در صحن دانشکده دید و از من در مورد او و دلیل غیبتهایش سئوال کرد و گفت به او بگویم حتما در اسرع وقت پیش دکتر برود چون غیبتهایش زیاد شده و باید درس را حذف کند. من که میدانستم حذف این درس به معنای پنج ساله شدن اوست از دکتر خواستم این بار را اجازه دهد تا او از این به بعد سرکلاسها حاضر شود. دکتر هم گفت حالا بگو حتما پیش من بیاید تا ببینیم چه میشود. پس از آنکه به وی پیام دکتر را رساندم، پیش دکتر رفته بود و به او قول داده بود به طور منظم در کلاسها شرکت کند و دکتر هم پذیرفته بود. حساسیت استاد نسبت به دانشجویانش برایم فراموش نشدنی است.
استاد علیمحمدی معتقد بود دانشجویان باید با حضور در کشور ایران را بسازند
سهشنبه بود دقیقا یه هفته قبل از شهادت استاد، چند تا از بچهها رو دیدم که همگی داشتن به یک سمت لابی نگاه میکردن و برای من جالب شد که برم پیش بچهها و بپرسم که به چی نگاه میکنن. به دکتر و دوتا از بچههای خفن(از لحاظ درسی!) دانشکده که الان رفتن آمریکا نگاه میکردن! از دور فقط اختلاف قدشون بود که برامون جالب بود ولی واسمون جالبتر این بود که بفهمیم دارن در مورد چی صحبت میکنن.
بحث سر خارج رفتن بود یکی از بچهها از دکتر پرسید استاد چرا خارج نرفتین، اون یکی میگفت چرا شما تمایل ندارید که به بچه ها recommendation بدید، خب چه اشکالی داره که بچهها برن خارج، وقتی میتونن اونجا موفقتر باشن و خیلی از این حرفای دیگه.
استاد مثل همیشه بعد از تموم شدن حرفا بهش یه لبخند خیلی معنادار زد. انگار یه عالمه حرف داشت برای گفتن ولی ترجیح داد حرفی نزنه انگار که میدونست مخاطبانش تصمیمشون رو گرفتن، شاید هم فکر میکرد! ولی چیزی که من همیشه به عنوان شاگرد استاد بهش ایمان دارم اینه که با همه مشکلاتی که همه میدونیم در کشورمون وجود داره شهید علیمحمدی اعتقاد داشت که باید در کشور موند و سخت تلاش کرد و ایران آباد ساخت.
لفظ همیشگی دکتر: «این کلاس دام آموزشی داره»!
راستش لحظه لحظه کلاسهای دکتر نه تنها برای من بلکه مطمئنم برای تمامی دانشجویان خاطرهای ماندگار است. مهرماه بود، بچهها همگی ته دلشون خیلی خوشحال بودند که قراره درس کوانتوم ۱و۲ رو با دکتر بگذرونند. غالبا هر وقت دکتر سرکلاسهاش حاضر میشد، بچههای دانشکده خودمون که حاضر میشدن هیچ، گاه بیگاه مهمانهای خارج از دانشکدههای دیگه هم که آوازه استاد را شنیده بودند میآمدند.
خلاصه کلاسمون خیلی شلوغ بود. بین صندلیهای کلاس تا ته کلاس صندلی تک نفره آهنی خیلی داغون هم چیده میشد. دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در میآورد و درس هر جلسه را جدا میکرد و پای تخته میرفت. گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن میکرد. مینوشت و توضیح میداد و جلو میرفت. گرم درس گفتن میشد تا اینکه چندبار نزدیک بود از روی سکوی تخته سقوط آزاد کند! هر وقت این اتفاق میافتاد دکتر میخندید و میگفت " این کلاس دام آموزشی داره! آدم گرم درس دادن میشه، تختش ۵۰ متر از سکوش جلوتره وقتی که داری مینویسی یه دفعه زیر پات خالی میشه ".