فروغ جاویدان و استراتژی جنگ آزادیبخش نوین

حامد صرافپور، فریاد آزادی، بیست و نهم ژوئیه ۲۰۱۱ نویسنده:
نویسنده: ناصر علیزاده


بیست و سه سال پیش در چنین روزهایی مجاهدین آمادۀ یک تهاجم بزرگ می شدند. هنوز سه هفته از حملۀ بزرگ مجاهدین به شهر مرزی مهران با پشتیبانی گستردۀ ارتش عراق نمی گذشت که گفته شد باید برای یک عملیات بزرگ آماده شویم. هنوز بسیاری از مجاهدین در بیمارستان بودند و زخمهای آنان بهبود نیافته بود و هنوز انبوهی اسیر جنگی این نبرد که سر به ۱۵۰۰ نفر می زد تعیین تکلیف نشده بودند و هنوز نبرد پیشین که رجوی آنرا چلچراغ نام نهاده بود جمعبندی نگردیده بود و سلاحهای به غنیمت گرفته شده روی زمین پهن شده بود و همچنان بسیاری از آموزشها بر زمین مانده بود... و هنوز شعار امروز مهران فردا تهران از دهانها نخشکیده بود.

در چنین شرایطی البته اعلام آماده باش حیرت آور بود ولی فضای شور و هیجان باعث می شد که کارها با شدت بیشتری استارت بخورد. از آن پس هر روز شاهد ورود انواع و اقسام نیروهایی بودیم که از کشورهای مختلف سوار هواپیما شده و به عراق منتقل می شدند. از اروپا تا آمریکا و هند و پاکستان... تمامی بخشهای سازمان بسیج شده بود تا هرچقدر ممکن است نیروی بیشتری جمع آوری کرده و به منطقه اعزام نماید. نیروهایی که عمدتاً اولین بار بود با سلاح مواجه می شدند که در این میان می توان از دهها و شاید صدها زن مثال زد که هرگز نه نظامی بوده و نه جز در فیلمها با جنگ مواجه شده بودند. به موازات این نقل و انتقال، گروههای دیگری نیز وارد شدند که گفته شد سربازان اسیر همان جنگ چلچراغ می باشند! آنچه به ما گفته شد اینکه اینها درخواست داده اند تا به ارتش آزادیبخش منتقل شوند... و البته بعدها آنچه روشن گشت اینکه به این سربازان گفته شده بود می خواهیم وارد عملیات بزرگی شویم که هرکس در این جنگ شرکت کند آزاد خواهد شد و می تواند به نزد خانواده خود بازگردد، و به این ترتیب گروههای زیادی از این سربازان به امید آزادی ریسک آمدن به جنگ را تقبل نموده بودند. این نفرات نیز در بخشهای مختلف ارتش سازماندهی شده و بکار گرفته شدند.

کاری سنگین و طاقت فرسا آغاز شده بود و عملاً باید گفت کاری شبانه روزی آغاز شده بود. به طور نرمال در عرض چند روز از شروع آماده باش تا نشستی که مسعود رجوی برگزار نمود، کسی موفق نمی شد بیش از ۲ تا ۳ ساعت استراحت داشته باشد. در بخش شمالی قرارگاه اشرف به طور شبانه روزی زنان و مردانی دیده می شدند که تنها با یک کلاشینکوف مشغول تیراندازی شده و با شلیک چند گلوله یا چند خشاب به عنوان رزمندۀ مجاهد! وارد یکانهای رزمی می شدند! و در این میان تانکهای چرخدار کاسکاول نیز در همان موقعیت مشغول شلیک توپ بودند و توپچیها با چند ساعت آموزش به عنوان نفر متخصص این تانک پیشرفتۀ (قدیمی) آماده عملیات می گشتند. سلاحهای مختلف سنگین به این ترتیب به افراد آموزش داده می شد و طی دو ساعت تا دو روز هرکس متخصص شلیک این سلاحهای سنگین می گردید که به طور کلاسیک بایستی چندین ماه دوره را می گذراند...

برای رانندگی این تانکهای چرخدار از نفرات سوآل می شد رانندگی بلد هستی یا نه؟ اگر جواب مثبت بود می گفتند برو راننده کاسکاول بشو!! و بعد هم چند ساعت او را در همان قرارگاه می چرخاندند تا آمادۀ نبرد سرنگونی شود! از زمرۀ این افراد می توانم به راننده تانکهای یگانی اشاره کنم که خودم (نگارنده) در آن حضور داشتم. «محمد» یکی از سربازان اسیر بود که به ارتش پیوسته و راننده کاسکاول شده بود، وی در عملیات جان باخت. «حمیدرضا.ط» از نفرات دیگری بود که تخصص وی موزیک و اقتصاد و ترانه خوانی بود. وی را با یکساعت آموزش رانندگی به عنوان راننده کاسکاول وارد میدان نمودند اما در پل ذهاب تانک وی جوش آورد و ناچار آنرا رها کرده و حمیدرضا را هم به یگان ادوات متصل نمودند تا به همراه آنان به میدان جنگ برود.

اینها بخشی از نیروهای متخصص ارتشی بودند که قرار بود با یک عملیات بزرگ! ایران را فتح نمایند. در کنار این موارد می توانم از فرماندهانی نام ببرم که مستقیم از بخش سیاسی به عراق آورده شده و در منصب فرماندهی تیپ و گردان پیاده قرار گرفتند. در این میان سعید اسدی که تا چندی قبل در اروپا فعالیت داشت و در عملیات سرنگونی نقش فرماندهی یک یگان را بر عهده گرفت، مثال روشنی است. البته تعداد زیادی از فرماندهان تیپ نیز بدون حداقل آموزشهای نظامی بودند که رجوی به عمد و آگاهانه به جنگ فرستاده بود. خانم مهین رضایی از جمله جان باختگان این عملیات بود که در موضع مسئولیت تیپ قرار داده شده بود و در همانجا جان باخت.

در این میان می توان از دهها پدر و مادر پیر یاد نمود که با یک آموزش چند ساعته کلاشینکوف به میدان فرستاده شدند و جان باختند، و یا از دهها زن و شوهری که فرزندان خود را با دهها امید و آرزو به دست مسعود و مریم سپرده و راهی نبرد شدند... زن و شوهرهایی که حتا در آخرین لحظات حضور در اشرف نیز نتوانستند همدیگر را ببینند و خداحافظی کنند. یادآوری اینها بشدت متأثر کننده است اما نمی توانم از مریم و مرتضی یاد نکنم هنگامی که مریم مرا در همان نشست آخرین مسعود رجوی دید و از من سراغ شوهرش (مرتضی) را می گرفت و وقتی گفتم او را ندیده ام، با حالتی که قلبم را بدرد آورد گفت: «اگر او را دیدی بگو اینقدر دنبالش گشتم، اینقدر دنبالش گشتم». این جمله را دوبار برایم تکرار کرد و به او گفتم باشه... اما من نیز هرگز مرتضی را ندیدم و تنها چند هفته بعد از عملیات بود که فرزند ۸ ساله آنها (حسین) را دیدم که به آغوشم پرید و وقتی سراغ مادر و پدرش را گرفتم با لبخندی کودکانه به من گفت: «مامان و بابا به تهران رفته اند!»... و می توانید حالت مرا در آن لحظات سخت درک کنید که در قلبم چه آتشی برپا شد. بعد گفت که الان نزد عمو هستم. به این کودک خردسال گفته بودند که پدر و مادرش به تهران رفته اند و معنای آن واضح بود که هر دو در این «حماسۀ کبیر ملی و میهنی!!!!» و در این «بیمه نامۀ فروغ!!!» جان باخته و فدای قدرت طلبی و نیرنگ رجوی گشته اند...

سخن از آنچه در این بین گذشت آسان نیست، سه روز پیش از حرکت به سوی مرزهای ایران، رجوی در نشستی که ماکزیمم نفرات موجود در آن با تمام سربازان اسیر به ارتش پیوسته (که اصطلاحاً به آنان ار پی یا رزمندۀ پیوسته گفته می شد) و نیروهای اعزام شده از خارج به ۷۰۰۰ تن می رسید، ضمن توجیه اینکه چرا بعد از مهران به تهران قرار است حمله کند از اهمیت این موضوع گفت و اعلام هم نمود که اینکار بدون آموزش کافی صورت می گیرد اما باید برویم و اگر نرویم خیانتی است که در تاریخ ماندگار خواهد شد...

در جمعبندی همین عملیات بود که وی آنرا «بیمه نامۀ فروغ جاویدان» نام نهاد که انجام آن مشروعیتی بوده برای حضور در عراق و دلیلی بر نبودن زائدۀ جنگ بین ایران و عراق....

بعد از این جنگ که تنها محصول آن خونریزی بود کم کم صدای اعتراضات به هوا بلند شد ولی رجوی با ترفندهای مختلف آنرا در گلو حبس می نمود که کافی است به دو نمونۀ آن اشاره کنم: در نشست جمعبندی فروغ، پیرمردی به اسم «میرزا آقا» بلند شد و به مسعود رجوی گفت: «ما در این عملیات تمامی نیروهای مجرب و ایدئولوژیک خود را از دست دادیم و دیگر هرگز نمی توانیم آنرا جبران کنیم»... اما مسعود با این حرف مخالفت کرد و همزمان هم داد و بیداد صدها نفر به هوا رفت که خیر چنین نیست و ما جای خالی آنها را پر می کنیم، و به این ترتیب چنین اعتراضاتی که در سینۀ بسیاری وجود داشت از همان روزهای اول سرکوب شد.....

اینک ۲۳ سال از آن حادثه سنگین که موجبات کشته شدن نزدیک به ۱۴۰۰ تن از مجاهدین و دهها هزار کشته و مجروح از طرف مقابل را فراهم نمود می گذرد. امروز خیلی چیزها را می توان با دقت بیشتری نگریست و جمعبندی نمود. سالها بعد از این جنگ، رجوی نتوانست به هیچ عملیات مستقلی دست بزند که بخوبی نشانگر همان چیزی بود که رجوی می خواست با عملیات فروغ جاویدان خلاف آنرا ثابت کند که ارتش رجوی زائده جنگ نیست. ولی برای هرکسی که از بیرون نگاه می کند، بخوبی روشن است که از آن پس تا سقوط صدام، رجوی موفق نشد دست به هیچ عملیاتی بدون مجوز رئیس جمهور عراق بزند. چیزی که گاه خشم او را هم موجب می شد. وی بارها اعلام کرده بود اگر [آیت الله]خمینی بمیرد ارتش رجوی به ایران حمله خواهد برد ولی حتا بعد از مرگ او نیز عراق چنین مجوزی نداد...

اما تأثیرات اصلی «بیمه نامۀ فروغ» را می توان امروز بخوبی مشاهده کرد. از رجوی باید پرسید اگر این همه نیرو را به کشتن دادی تا بیمه نامۀ حضور مشروع در عراق بگیری چه شده است که امروز برای ماندن در اشرف و حفظ جان خود دست به دامان لابی های اسرائیلی و نومحافظه کاران آمریکایی شده ای؟ از رجوی باید پرسید چرا صدها زن و شوهر را از هم جدا کرده و به میدان فرستادی تا کشته شوند و فرزندان آنان را هم به دست کسانی سپردی که جز به سوء استفاده از این کودکان نمی اندیشیدند؟ از او همچنین باید پرسید، اگر استراتژی خشونت آمیز «جنگ آزادیبخش نوین» تو درست بود، چرا امروز در چنین مخمصه و بن بستی افتاده ای که هر روز باید صدها هزار دلار به این و آن سیاستمدار بازنشسته آمریکایی بدهی تا ده دقیقه از شما حمایت کنند؟ و چرا این استراتژی بعد از ربع قرن به این نقطه رسیده که نه تنها ایران را آزاد!!!! نکردید بلکه اعضای خودتان را نیز اسیر و در کشتارگاه تنها گذاشته اید؟