مرصاد؛ کمینگاه خداوند

منبع: خاطرات دکتر سعید نظری از مرصاد
ساعت ۲ بعد از ظهر اواخر تیرماه سال ۱۳۶۷رادیو خبر قبول قطعنامه رو از طرف حضرت امام خمینی(ره) پخش کرد.واکنش‎ها متفاوت بود،بعضی‎ها خوشحال بودند بعضی‎ها هم بهت زده،برخی هم بی‎تفاوت.تو این وسط اکثر بچه بسیجی‎ها هاج و واج مانده بودند. برای بسیجی‎ها و رزمنده ها که آرزوی زیارت کربلا و نجف رو داشتند قبول قطعنامه خیلی سخت بود اما حرف ،حرف امام بود و برای همه حجت.تو این حال و هوای یه دفعه خبر رسید که عراقی‎ها از سمت شلمچه به سمت خرمشهر و اهواز حمله کردند و عده ای از نظامی‎ها و مردم رو به اسارت گرفتند. ۲۰۰۰ نفر از پاسداران کمیته انقلاب اسلامی به سمت خرمشهر اعزام شدند.…
تلفن زنگ زد. یکی از بچه‎ها بود.گفت سعید باید بیایی. گفتم کجا؟گفت خرمشهر رو دارن میگیرن ،گفتم میام و ازش پرسیدم اعزام از طرف کجاست؟ گفت استانداری. وقتی جلو استانداری جمع شدیم حدود ۴۰ نفر می شدیم .همه بچه‎ها اعزام مجدد بودند و به قولی هر کدام برای خودشون یه رزمنده کامل. حاج ناصر حسینی اسامی بچه‎ها رو نوشت و گفت سوار بشید. موقع حرکت استاندار همدان آقای دانش منفرد آمد توی اتوبوس و برای بچه‎ها یه کمی صحبت کرد و آخر سر هم دعا کرد که ان شا الله پیروز باشند. ناصر شعبانی راد بغل دستم نشسته بود آرام کنار گوشش گفتم ببین این آقای دانش منفرد چقدر شبیه شهید چمرانه. اونم تائید کرد .بالاخره اتوبوس حرکت کرد. ناصر صمیمی‎ترین دوست من بود. دو تا از برادرهایش شهید شده بودند و با برادر کوچیکش علی هم رفیق بودم داداشهای بزرگش و پدر و مادر و در یک کلام همه خانواده ناصر من رو می شناختند تو راه کلی با هم حرف و حدیث گفتیم و شنیدیم .موقع نماز صبح رسیدیم پلدختر ،ولی صبحانه رو تو خرم‎آباد خوردیم موقع حرکت از خرم آباد بهروز طالبی رو گم کردیم نیم ساعت گشتیم نبود که نبود. از پنجره اتوبوس فریاد می زدیم طالبی طالبی وبعد همه با هم می خندیدیم. حاج ناصر حسینی گفت بریم، بچه که نیست بالاخره پیداش می شه و بدون بهروز حرکت کردیم.…

ساعت ۲بعد از ظهر اهواز پیاده شدیم و یکراست رفتیم تو رستوران. بعدش توی اون هوای گرم مرداد بعد از نهار رفتیم چایی خوردیم. تا عصر توی تربیت معلم اهواز مستقر بودیم که خبر آمد بچه‎های کمیته عراقی‎ها رو از خرمشهر عقب رانده‎اند ولی منافقین از غرب حمله کرده‎اند و تا اسلام آباد آمده‎اند. شبانه به سمت باختران حرکت کردیم حدود یک ساعت که از اندیمشک خارج شدیم تو خواب و بیداری بودیم که صدای همهمه همه رو بیدار و کنجکاو کرد .پرسیدیم چی شده؟ گفتند جاده توسط منافقین مسدود شده و جلوتر رفتن غیر ممکنه.
ماشین دور زد .مجبور شدیم از سمت نهاوند به راهمان ادامه بدیم. نیمه‎های شب توی سپاه نهاوند مستقر شدیم و صبح زود حرکت کردیم. هر قدر که به باختران نزدیکتر می شدیم هجوم مردم به سمت شهرهای امن بیشتر به چشم می خورد، هرکسی با هر وسیله‎ای که داشت خانواده‎اش رو از شر منافقین نجات می داد. تو شهر صحنه ازدحام بیش از حد بود. یه پیشانی بند سبز رنگ تو دستای من بود که خیلی دوستش داشتم، انتهای پیشانی بند از پنجره ماشین بیرون بود. کم کم خوابم گرفت نمی دانم چقدر خوابیدم که یه دفعه با صدای انفجار وحشتناکی از خواب پریدم تا به خودم بیام پیشانی بند از دستم رها شد و رفت. ناصر بلند بلند می خندید. منم گیج و سر درگم گفتم ناصر چی شده؟ گفت هیچی. رسیدیم. اینجا عقبه توپخانه ایرانه.
از باختران به سمت اسلام آباد با فاصله‎های یکی دو کیلومتر دو طرف جاده رو خاکریز زده بودند، اتوبوس ما وارد اردوگاه چارزبر شد مستقیم رفتیم تو مقر یگان غواصی، از یگان غواصی فقط اسمش باقی مانده بود و همه نیروهاش شده بودند یگان رزم معمولی. بچه‎ها آمدند به استقبال ما .بهروز طالبی هم با بچه ها بود گفتند منافقین تا همین تنگه بغلی آمده‎اند. معلوم شد خبرهای مهمی اتفاق افتاده. بچه‎ها دیشب و پریشب بهشون حمله کرده بودند. تانک ها و زره پوش ها و خودروهای اونها هم پشت همین کوه صف کشیده بودند. صدای تیراندازی و انفجار از دور دست به گوش می رسید منافقین با تمام قدرت تلاش داشتند از تنگه عبور کنند چون عبور از تنگه مساوی بود با سقوط باختران. گروه ما اون شب رو استراحت کرد ولی بقیه بچه‎ها تا صبح درگیر بودند. صبح چندتا اسیر رو آوردند داخل اردوگاه. ساعت نه بود. در حال شستن لباسهام بودند که دستور حرکت رو صادر کردند. من آر پی جی زن بودم. بعد از سازماندهی به سمت تنگه راه افتادیم .ستون پیاده یگان ما ساعت نه و نیم به تنگه چهار زبر رسید، دود و آتش از گوشه گوشه تنگه بلند بود. از کنار خاکریز یه راه کوچک باز شده بود و نیروها و خودروها با احتیاط از گردنه عبور می کردند. دوتا جنازه منافق کنار تنگه روی زمین در حال سوختن بود. چند نفربر زره پوش برزیلی هم تو شعله آتیش می سوختند. آرپی جی زن، بودم و و علاوه بر یه گلوله موشک آرپجی که روی اسلحه جاکرده بودم سه موشک هم تو کوله ام بود، یه قمقمه آب و دو تا هم نارنجک به کمرم. کمکم یه مرد مسن قد کوتاهی بود که مرتب عقب می افتاد.بهش گفتم من کمک نمیخوام تو مواظب خودت باش اگه مشکلی پیش آمد با همین نارنجک ها حساب دشمن را می رسم. اونم از خدا خواستش و از من جدا شد و من شدم بی کمک.

از سمت چپ جاده به سمت روستای حسن آباد حرکت کردیم، حدود ۱۰ کیلومتر را باید به صورت دشتبانی پاکسازی می کردیم. حاشیه جاده پر بود از جنازه زنان و مردان منافق که ساعتی قبل توسط سایر گردان ها تار و مار شده بودند. جیب تک تک جنازه ها رو بررسی می کردیم تا اگه مدرک و سند بدرد بخوری پیدا کردیم به فرماندهانمان بدهیم .همون ساعت اول آب قمقمه همه بچه ها ته کشید.
کنار جنازه چندتا منافق یه جعبه بزرگ پیدا کردم که درب اون با گیره سر زنانه قفل شده بود خواستم درب جعبه رو باز کنم ولی به دو دلیل این کار رو نکردم اول اینکه شب قرار بود بریم عملیات دوم اینکه ترسیدم جعبه تله شده باشه و با بازشدن درش منفجر بشه . گرمای طاقت فرسای مردادماه همه بچه ها رو کلافه کرده بود و آب قمقمه ها تمام شده بود؛ توی اون وضعیت بحرانی یکی از بچه ها دلسوزی کرده بود و جعبه تیربار گرینوف کمک تیرباچی رو که یه بسیجی بود ازش گرفته بود و حالا خودش خسته شده بود. به من گفت سعید این جعبه رو یه چند دقیقه ای از من بگیر. منم گفتم باشه. چند دقیقه بعد از گرفتن جعبه سنگین فشنگ تیر بار گیرینوف دیگه اون بنده خدا رو ندیدم چند بار خواستم پرتابش کنم یه گوشه ای ولی هربار که خواستم این کار رو بکنم دلم نیامد. با هر زحمت و مصیبتی بود جعبه فشنگ و اسلحه آرپی جی با موشک روی اون و کوله آرپی جی با سه تا موشک و دوتا نارنجک کمری و مقداری خرت و پرت را حمل کردم.بالاخره ساعت دو و نیم بعد از ظهر وارد روستای کوچک حسن آباد شدیم. بعد از اینکه از امنیت روستا مطمئن شدیم موتور آب چاه روستا رو روشن کردیم و همگی به یاد لبان عطشان امام حسین(ع) از آب چاه خوردیم. بعضی ها شک داشتند شاید آب چاه مسموم باشد ولی آب بسیار خنک و گوارا بود و شدت عطش هم فرصت فکر کردن بیشتر را از بچه ها گرفته بود. تا شب توی روستا مستقر بودیم و هرلحظه آماده بودیم تا ماشین ها از راه برسند و بریم برای عملیات. بالاخره ماشین ها رسیدند. نماز رو خوانده بودیم شام رو هم خوردیم. قبل از اینکه سوار کامیون ها بشیم مشخص شد برخلاف یکی دو روز قبل که فرمانده هان جنگ به خاطر کمبود نیرو غافلگیر شده بودند تعداد بسیار زیادی نیروهای مردمی از اکثر شهرها اعزام شدند و کمبود نیرو به کلی از بین رفته بود. کسانی برای اولین بار به جبهه آمده بودند که تا قبل از این عملیات هیچ اعتقادی به جنگ و دفاع نداشتند اما انگار این عملیات پرده غفلت رو از چشمان بسیاری از افراد برداشته بود. عملا نیازی به اعزام یگان ما به مناطق جلوتر نبود و ما به سمت اردوگاه چهارزبر راه افتادیم. تو خواب و بیداری بودیم که از بلندگوی چادر تبلیغات، صدای قرآن به گوشم رسید. قبل از اذان صبح از خواب برخواستیم و تا وضو گرفتم اذان شد. بعد از نماز و ورزش صبگاهی و صبحانه، ماموریت جدید ما مشخص شد یعنی پاکسازی رشته کوههای منطقه چهارزبر.ساعت هشت صبح به خط شدیم.
اردوگاه چهار زبر در دل یک دره با صفا قرارداشت و مقر ما بالاترین نقطه آن بود. همان روز اول درگیری، منافقین از کوه های سمت راست تنگه مرصاد به سمت نیروهای خودی نفوذ کردند. ما هم از سمت چپ و از بالای ارتفاعات تحرک اونها رو به سختی میدیدیم. چیزی شبیه تنگه احد بود و کاری نمی شد کرد. از دور صدای چندتا چرخ بال به گوش می رسید. چرخ بال ها نزدیک شدند و معلوم شد ایرانی اند و متعلق به هوانیروز ارتش. بچه ها خیلی خوشحال شدند.
یک چرخ بال شنوک و سه چرخ بال کبری. چرخ بال شنوک تقریبا بالای سر ما قرار گرفت و اون سه تای دیگه به نوبت آمدند و به دستور چرخ بال شنوک با شلیک موشک هایی که دودهای رنگی از عقب اونها خارج می شد حساب منافقین رو رسیدند. همه ما جمع شده بودیم و تنها کاری که از دستمان بر می آمد گفتن الله اکبر بود. صحنه بسیار دیدنی و عجیبی بود.تو عملیات مرصاد همه نیروها اعم از ارتش و سپاه و نیروهای مردمی آمده بودند تا به دنیا بفهمانند مردم ایران برای دفاع از دین و میهنشان یک ذره هم عقب نشینی نخواهند کرد و ما تو عملیات مرصاد که منافقین اسم آن را فروغ جاویدان گذاشته بودند این موضوع را به کرات به چشم خود می دیدیم.

روز بعد ساعت هشت صبح همگی به خط شدیم و به سمت ارتفاعات مشرف بر اردوگاه چهارزبر به ستون یک حرکت کردیم. ظرف نیم ساعت بالای کوه اول رسیدیم و از خط الراس به سمت ارتفاعات مقابل و به سمت پائین سرازیر شدیم. شیب رشته کوه مقابل کمی تندتر بود اما بچه ها ظرف مدت کوتاهی بالای ارتفاعات آن رسیدند. اثرات درگیری و جنگ شب های بیش به وضوح لابلای سنگهای بزرگ به چشم میخورد. طبق معمول جنازه چند منافق رو هم پیدا کردیم و با دقت جیب اونها رو بررسی کردیم. نزدیک ظهر به پشت تنگه مرصاد رسیدیم. با بی سیم ماشین خواستیم و موقع نماز تو اردوگاه بیش بچه ها بودیم. اسرایی که دستگیر می شدند به قسمت پائین اردوگاه اعزام می شدند . منطقه اطراف چهار زبر و تنگه مهم آن که بچه ها بر اساس آیه ای از قرآن مجید اسم اون رو مرصاد یا کمینگاه گذاشته بودند تقریبا امن شده بود و در مناطق جلوتر هم امنیت برقرار شده بود. قرار شد بریم برای بازدید از شهرها و مناطق جلوتر. صبح زود با حدود بیست نفر از بچه ها سوار یه کامیون شدیم و حرکت کردیم.
قبل از عملیات مرصاد منافقین روی استقبال مردمی خیلی حساب باز کرده بودند و قرار بود تا همدان یکسره ادامه بدهند و از پایگاه هوایی نوژه به تهران حمله کنند و بلافاصله کشورهایی نظیر اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا و چند تا کشور اروپایی دولت موقت اونها رو به رسمیت بشناسانند! توی فیلمی هم که از اونها به غنیمت گرفته شد با چهره های خندان و شاد به هم تعارف می کردند و فریاد می زدند هرکی می خواد بره تهران سوار بشه اما منطق چهار زبر و تنگه استراتژیک آن کمینگاه و قتلگاه آنها شد و رویای شیرین فتح تهران رو به گور بردند.تو شهر اسلام آباد و تو دل تظاهرات مردمی که بر علیه منافقین برگزارشده بود گیر کردیم.مردم برای ما دست تکان می دادند و ما هم در اوج غرور و افتخار جواب اونها رو می دادیم.نزدیکی های شهر سرپل ذهاب رفتیم یه جای با صفا به اسم سراب گرم و برخلاف اسمش آب بسیار سرد و خنکی داشت. اونجا شنا کردیم .من و ناصر همه جا با هم بودیم. بعد از شنا به هر دو نفر یه هندوانه کوچک دادند. ما دوتا هم رفتیم زیر سایه درختان سرسبز اونجا هندوانه مان رو خوردیم. بعد از ظهر توی شهر مظلوم قصر شیرین بودیم. از شهر جز مسجد نیمه ویران آن هیچ چیز سالمی به چشم نمی خورد نزدیک های غروب بود و احتمال حمله و کمین منافقین خیلی زیاد بود تصمیم به بازگشت گرفتیم و به سمت چهار زبر حرکت کردیم نماز مغرب و عشا رو توی راه خواندیم. آخر شب هم گرسنه و خسته رسیدیم اردوگاه چهار زبر.