«مرصاد» به روایت مهناز شایسته فر

منبع: خبرگزاری فارس
مردم غرب کشورمان با شروع عملیات مرصاد هنوز نمی دانستند اوضاع از چه قرار است. آنها وقتی فهمیدند دشمن مقابل یعنی منافقین از چه قساوت قلبی برخوردار است به محض شنیدن حمله تصمیم گرفتند از شهر فرار کنند تا به دست منافقین گرفتار نشوند. مردم هجوم آورده بودند به سمت خروجی شهرها و با هر وسیله ای که داشتند فرار می کردند. ترس را می شد در وجود یکایک آنها دید. آنچه خواهید خواند روایتی است از همین لحظات.
*داشتیم از خانه مادربزرگ برمی‌گشتیم که رادیو ماشین اعلام کرد: شنوندگان عزیز توجه فرمایید. ارتش عراق همراه منافقین حمله کرده به شهر اسلام آباد نزدیک می‌شوند؟
همه متعجب به همه نگاه می‌کردیم خدایا چه می‌شنیدیم؟ این حمله چه مفهومی داشت؟ پس از قبول قطعنامه از طرف ایران و آتش بس مردم به شهر و دیار خود برگشته بودند و زندگی عادی را از سر گرفته بودند.
ساعت از ۱۲ گذشته بود که به خانه رسیدیم. از شدت خستگی یکسره به رختخوابی که در ایوان منزل پهن شده بود رفتیم. پدر و مادرم نگران بودند که آیا دشمن تا صبح به شهر می رسد یا نه؟
پلک‌هایم تازه سنگین شده بود که صدای زنگ خانه بیدارم کرد. صدای دایی‌ام را شنیدم که از توی کوچه با مادر و پدرم صحبت می‌کرد. می‌گفت: ‌همین الان تا صبح نشده باید شهر را ترک کنیم چون خطر جدی است. من می‌روم مادر بزرگ را هم برمی‌دارم و همین امشب به خانه باغی می‌رویم. منافقین تا ۳۰ کیلومتری شهر پیشروی کرده‌اند و تا صبح به شهر می رسند.
از همان سالی که ایام عید را در آن خانه باغی گذراندیم دایی علی که وضعش نسبتا خوب بود تصمیم به خرید باغی در همان حوالی گرفت و این کار را عملی کرد. دو اتاق کوچک آشپزخانه و دستشویی و هالی در همان زمین ساخت تا در مواقع خطرناک از آنجا به عنوان یک محل امن استفاده کند.
دایی‌ام که رفت رادیو روشن کردیم ببینیم چه خبر است. گوینده مردم را به آرامش دعوت کرد و وعده شکست منافقین و پیروزی فرزندان اسلام را می‌داد.
ترجیح دادیم بخوابیم و صبح که شد در مورد ماندن یا رفتن تصمیمی بگیرم صبح که از خواب برخاستیم شهر را به صورت دیگری دیدیم. آژیر قرمز بلند بود. مردم آماده خروج از شهر بودند.
عده‌ای که از اسلام آباد گریخته بودند با وضعی اسفبار در اطراف بلوار و خیابان‌ها و جلو بیمارستان‌ها اجتماع کرده بودند.
اسلام آباد با کرمانشاه یک ساعتی فاصله داشت و در طول جنگ صدمات زیادی از تجاوزات رژیم بعثی بر او وارد شد و حالا هم که مستقیما مورد هجوم ارتش بعث و منافقین قرار گرفته بود. مشغول بستن وسایلمان شدیم و قرار شد تا ظهر نشده شهر را ترک کنیم.
ترس اسارت آزارمان میداد و این در حالی بود که شایعاتی از رفتار وحشیانه منافقین با مردم عادی بر سر زبان‌ها بود. دود آتش تانک‌های منافقین و درگیری با ارتش اسلام در پشت کوه‌های حسن آباد ما را به هر چه زودتر خارج شدن از شهر مصمم می‌کرد.
دو تا برادرهایم با شنیدن این خبر رگ غیرتشان به جوش آمده دفاع از کشور و جان و مال مردم را بر خود واجب دانسته تصمیم گرفتند به رزمندگان اسلام بپیوندند.
تعداد رزمندگانی که آن روزها در شهر و اطراف دیده می‌شد بیش از همیشه بود و این نشان می‌داد عده‌ زیادی از مردم، خود را به این منطقه رسانده‌اند. به راحتی نمی‌خواستند و نمی‌توانستند حضور و تجاوز منافقین را که ناجوانمردانه خنجرهای زیادی به این ملت زده بودند تحمل کنند. آن روزها کسانی برای رزم با منافقین اعلام آمادگی می‌کردند که طی هشت سال جنگ حتی رنگ جبهه را هم ندیده بودند. تعداد داوطلبان شهر کرمانشاه برای اعزام آنقدر زیاد بود که سپاه و بسیج از پذیرفتن خیلی از آنها سرباز زدند. وسایل و تجهیزات جدید و نویی همانند توپ و تانک، اتوبوس‌های شرکت واحد تهران و هلی کوپترهایی که در آسمان پرواز می‌ کردند جلب نظر می‌کرد.
رادیو از آمدن خیل عظیم مردم از جمله شخصیت‌های مهم مملکتی به منطقه کرمانشاه خبر می‌داد.
دقایقی قبل از خروج از شهر هواپیماهای عراقی بار دیگر در فضای شهر ظاهر شدند صدای ضد هوایی‌ها و انفجار انبار مهماتی در تنگه کنش طاق بستان به هم آمیخت. گلوله‌های آتشین که ناشی از انفجار مهمات بود به اطراف پراکنده و منفجر می‌شدند. من با دیدن هواپیماها از شدت ترس فریاد زدم ترا به خدا بیایید زودتر از این شهر برویم.
عصبی شده بودم و دست و پایم می‌لرزید.
برادر کوچکم که برای دیدن هواپیماها و چگونگی افتادن موشک هوا به زمین به ایوان منزل رفته بود. بعدها تعریف کرد که گلوله‌ای آتشین که درست نفهمیدم چی بود. از کنار گوشم گذشت که باعث شد ترس را با تمام وجود احساس کنم.
سوار شدیم پدرم رانندگی می‌کرد. داشتیم از شهر خارج می‌شدیم که متوجه سیل عظیم جمعیت سواره رو شدیم که ترافیک عجیبی را به وجود آورده بودند. هر کسی با هر وسیله‌ای که توان حرکت داشت تصمیم به خروج از شهر گرفته بود گاری، چرخ دستی، دوچرخه، موتور سیکلت، کامیون، وانت و ماشین سواری از جمله وسایل نقلیه‌ای بود که آن روز در سطح خیابان‌ها دیده می‌شد.
خلاصه از شهر خارج شدیم صف طویلی از ماشین‌ها به طول ده‌ها کیلومتر در جاده کرمانشاه صحنه و از آنجا به کنگاور تشکیل شده بود. ماشین‌ها به کندی حرکت می‌کردند حتی یک متر در دقیقه هم نمی‌شد.
یکباره وضعیت قرمز شد. اگرچه از شهر خارج شده بودیم ولی باشنیدن صدای آژیر قلبم فرو ریخت و دوباره ترس در اعماق وجودم ریشه دواند. به آسمان که نگاه کردم تپش قلبم را به خوبی می‌شنیدم هواپیماهای عراقی بودند.
دستپاچه از ماشین بیرون پریدم محشری به پا شده بود. همه با فریاد و جیغ از ماشین‌ها فرار می‌کردند.
خوشبختانه بعد از دقایقی متوجه شدیم خبری نیست. وقتی به خود آمدم دیدم خانواده‌ام کنارم نیستند. یاد صحرای محشر افتادم که آن روز نیز هیچ کس به فکر کمک کردن به دیگری نیست و هر کس تنها به نجات خود می‌اندیشید یاد دختر کوچکم افتادم که او را به پدرش سپرده بودم. به طرف ماشین دویدم. همه کنار ماشین بودند. دوباره سوار شدیم و من دخترم را که از گرما کلافه شده بود به پدرش که بیرون ایستاده بود سپردم.
زمان کوتاهی نگذشت که متوجه شدیم هواپیما دوباره برگشت. این دفعه با سرعت به طرف تپه‌ها فرار کردیم و به سختی توانستیم از آن تپه بلند بالا بروم و پشتش پنهان شوم.
بعدها مادرم تعریف می‌کرد که پیش از اینکه مرا در بالا رفتن از تپه کمک کرده هر چه از من خواسته که دستش را بگیرم تا بالا بیاید من نشنیده و رفته‌ام. البته من از آن جریان چیزی به یاد نمی‌آورم اما مادرم قسم می‌خورد و من از خود تعجب می‌کنم.
این بار دیگر من و خواهر و مادرم سوار ماشین نشدیم و کنار جاده همراه با پیشروی ماشین‌ها، در میان ریگزار و خار و خاشاک مسیر را پیاده طی کردیم. بعد از یک ساعت که حسابی خسته شده بودیم قید رفتن به خانه باغی دایی‌ام را زدیم و همان جا ماشین را در ۲۰۰ و ۳۰۰ متری یک دهکده پارک کردیم.
تصمیم داشتیم شب را همان جا در پناه ماشین به سر بریم. جای برادرم خالی بود و نبود و او را از افسردگی و چهره پدر و مادرم می‌شد تشخیص داد. باد شدیدی می‌وزید بعد از خوردن شام ساده‌ای که با خود آورده بودیم. من و همسر و برادرم به دهکده رفتیم تا آب بیاوریم بین راه ماشین‌های زیادی را دیدیم که مثل ما ماندن را بر رفتن ترجیح داده بودند. زنگ خانه‌های زیادی را برای پیاده کردن آب به صدا در آوردیم. به نظر می‌آمد اشخاص زیادی، مثل ما برای گرفتن آب مزاحم آنها شده‌اند و خسته‌شان کرده‌اند. ظرف‌های خود را با خواهش و عذرخواهی پر کرده راهی بیابان شدیم.
شب سردی بود پوشش زیادی برای خوابیدن نداشتیم. قرار شد زن‌ها و بچه‌ها داخل ماشین بخوابیم و مردها بیرون، روی شن‌ها گرچه راحت و گرم نبود اما از خستگی خیلی زود خوابمان برد.
فردا پس از روشن شدن هوا متوجه جمعیت اطراف و حتی دورتر شدیم که مثل ما شب را در بیابان به سر آورده بودند. هنگام جمع کردن پتوها متوجه دو عقرب کوچک شدیم که لای یکی از پتوها پنهان شد بودند. خدا را شکر کردیم که ما را از آن مهلکه رهانیده بود.
ترافیک سبک شده بود. اثری از آن همه ماشین نبود. روز و شبی که گذشت به نظر می‌آمد مهیج‌ترین و خطرناک‌ترین روز و شب‌هایی بوده‌اند که مردم شهر در طول جنگ از سر گذرانده‌اند.
رادیو همچنان از آمدن نیروهای فراوان به جبهه غرب و سرکوب منافقین خبر می‌داد مارش یکسره از رادیو پخش می شد.
باوضعیت پیش آمده و نیز نداشتن بنزین کافی ترجیح دادیم به کرمانشاه برگردیم.
در بازگشت در نزدیکی‌های شهر بنزین‌مان تمام شد. هنوز تا پمپ بنزین فاصله زیادی بود. من پشت رل نشستم و پدر و همسر و برادرم ماشین را تا پمپ بنزین هل دادند.
صف طویلی به طول ده‌ها کیلومتر، از ماشین‌های عادی و نظامی در انتظار بنزین زدن بودند. ماشین و پدرم را در آنجا تنها گذاشتیم و بقیه راه خانه را در پیش گرفتیم. وقتی رسیدیم یادمان افتاد که کلید را در ماشین جا گذاشته‌ایم. برادرم برای آوردن کلید به پمپ بنزین رفت. تا آمدن او پشت در منتظر ماندیم.
سکوتی سنگین بر کوچه حاکم بود. انگار همسایه‌ها همه رفته بودند. هیچ وقت کوچه‌ها و خیابان‌های شهر را این قدر ساکت و آرام ندیده بودیم.
خانمی به ما نزدیک شد. مادرم او را شناخت. یکی از همسایه‌های کوچه روبرویی بود. همان که به تازگی پسرش را در سن هفت- هشت سالگی از دست داد. پسرش که همیشه از سردردهای عذاب آور می‌نالید در غروب یکی روز بهاری جان داد.
جریان از این قرار بود که طی یک آژیر قرمز که در مدرسه به صدا درمی‌آید همه بچه‌ها برای رسیدن به پناهگاه تلاش می‌کنند. در این تلاش پسر از پله‌های پناهگاه با سر سقوط می‌کند. از آن زمان به بعد همیشه از سردرد شکایت می‌کرد تا سرانجام با روحی پاک نزدک خدا رفت.
خانم همسایه گفت: رسیدن به خیر کجا رفته بودید؟ خسته نباشید.
مادرم جریان را برایش توضیح داد. او با لبخند گفت: ما و همسایه بغلی دیشب با هم بودیم. غیر از ما هیچ کس در کوچه نبود. هیچ وقت شهر را این طور خالی و ساکت ندیده بودم. ای کاش همه مثل شما برگردند. تنهایی خیلی بد است. آدم در جمع بدبختی‌هایش را از یاد می‌برد.
مادرم گفت: مطمئن باش تا غروب همه برمی‌گردند.
بعد از وارد شدن به خانه از رادیو پیامی شنیدیم که خوشحالی و شور و شوق را در اعماق وجودمان رسوخ داد. آن خبر این بود: شنوندگان عزیز مردم غیور کرمانشاه توجه فرمایید ما هم اکنون شاهد پیروزی سربازان اسلام و شکست منافقین و عقب نشینی ارتش بعثی عراق هستیم. ما این پیروزی را از توجهات و عنایات خداوند بزرگ و کمک تمام اقشار مردم و دولت می‌دانیم.
خداوندا شکر و سپاس مخصوص توست. این جمله در آن لحظه در ذهن همه ما نقش بست.