«مرصاد» به روایت علی‌پناه محدیان فر

منبع: خبرگزاری فارس
یکی از راه ها برای اینکه بتوانیم به خوبی واقعه ای را که در آن حضور نداشتیم درک کنیم خواندن خاطرات افرادی است که در متن آن حادثه بوده اند. آنچه خواهید خواند خاطره یکی از رزمندگانی است که در عملیات «مرصاد» حضور داشته است.
*در شهر باختران رسم است بچه‌ها را با نام مسجد محل می‌شناسند. در عملیات مرصاد حدود ۴۰ نفر از بچه‌های مسجد صاحب الزمان وکیل شرکت داشتند و همه ما در تیپ نبی اکبرم و در گردان حنین سازماندهی شده بودیم. یک شب زمزمه شروع حمله در منطقه سر پل ذهاب بین بچه‌ها پیچید. گردان به سرعت آماده شد و بچه‌ها را به وسیله ماشین لندکروز در تاریکی شب به نقطه رهایی عملیات بردند.
اما خبر آوردند که عملیات لو رفته است و گردان دوباره به پادگان بازگشت. صبح زود بود که فرماندهان با شتاب همه افراد گردان را آماده کردند و خبر دادند که منافقین شهر اسلام آباد و کرخه را گرفته‌اند و ما میان نیروهای عراقی در خطوط مرزی و نیروهای منافقین که ما را دور زده بودند قرار گرفته بودیم. به سرعت حرکت کردیم. ابتدا به طرف منطقه گواور رفتیم و بعد به گردنه زوار کوه که محل نگهداری مهمات بود منتقل شدیم.
از آن جا به تمام شهر اسلام آباد مسلط بودیم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر برای پاکسازی شهر از طرف کارخانه قند وارد شهر شدیم و در شهر به جنگ شهری پرداختیم از همه جا صدای گلوله بلند بود و در هر دقیقه یکی از برادران به شهادت می‌رسید یا مجروح می‌شد. تا نزدیکی‌های ۶ بعد از ظهر مقاومت کردیم و بعد دستور دادند به عقب برگردیم تا گردان‌های دیگری جایگزین شوند.
تشنگی بسیار زیاد باعث شده بود تا خستگی و گرما حسابی ما را از پا بیاندازد به همین دلیل هر جا آبی می‌دیدیم حتی آب مانده در حوض را مصرف می‌کردیم. بعد از مدتی به منطقه دیگری که از درگیری دور بود حرکت کردیم و پس از یک ساعت یا بیشتر به طرف ایلام راه افتادیم.
بین راه یک روستای پر جمعیت قرار داشت که تمام اهالی آن از زن و کودک و پیر و جوان به صورت مسلح با سنگ و چوب روی جاده را سد کرده بودند. دشمن با تبلیغات فراوان این طور القاء کرده بود که نیروهای نظامی ایران از میدان جنگ فرار کرده‌اند و به طرف عقب حرکت می‌کنند. همین مساله مردم پاک و غیور عشایر و روستایی را به صحنه کشانده بود. آنها خیال می‌کردند که کاروان ما در حال عقب نشینی است، برای همین به ماشین‌ها حمله ور شدند و حتی بعضی از بچه‌ها را زدند.
تا این که چند نفر از فرماندهان گردان با آنها صحبت کردند و به ایشان گفتند که ما قصد ترک منطقه را نداریم و تنها برای استراحت و تجدید قوا به عقب آماده‌ایم ناگهان رفتار این غیور مردان و زنان ایرانی عوض شد و ما را از زیر قرآن رد کردند و با اشک چشم به بدرقه ایستادند.