اعترافات تکان دهنده ۷ تن از اعضای دستگیرشدگان سازمان منافقین در عملیات مرصاد

منبع: روزنامه اطلاعات ۷مرداد۱۳۶۹

هفت تن از منافقین که در عملیات ظفرمند مرصاد به اسارت رزمندگان پرتوان اسلام در آمده بودندصبح دیروز در یک مصاحبه مطبوعاتی و رادیو تلویزیونی با اشاره به شکست سنگین تهاجم مشترک مافقین و رژیم بعثی به میهن اسلامی، پرده از اسرار مهم درون تشکیلانی این سازمان برداشتند. این عده طی بحثهای مبسوطی روند وابستگی روز افزون منافقین به عراق و آمریکا را تشریح کردند.

یکی از شرکت کنندگان در این مصاحبه در پاسخ به سئوالی در مورد انگیزه منافقین از انجام تهاجم مشترک با عراق در محور اسلام اباد و فتح تهران در مدت ۲۴ ساعت علی رغم قابل پیش بینی بودن نتیجه آن اظهار داشت: پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت این تحلیل را در سازمان بوجود آورد که ایران صلح را نپذیرفته مگر اینکه در نهابت ضعف و ناتوانی باشد لذا بهترین موقعیت برای ساقط کردن نظام و فتح تهران است. از سوی دیگر رژیم عراق جهت انجام این عملیات قبل از تعیین تاریخ آتش بس سازمان را برای انجام این عملیات تحت فشار قرار داده بود.

یکی دیگر از شرکت کنندگان که در عملیات مرصاد مجروح شده بود پرده از اسرار درون تشکیلاتی منافقین در تصفیه های خونین سازمان برداشته و مأموریت خود در به قتل رساندن یکی از مسئولان تشکیلات را تتشریح کرد. وی در این زمینه با اشاره به دستور صریح سرکرده منافقین که از طریق مسئول بالاتر به وی ابلاغ شده بود گفت که پس از مسجل شدن شکست ما در عملیات میبایست مقتول را به خاطر انتقادهایش به خط مشی رهبری سازمان و غیر معقول داشتن عملیات یاد شده و ترس از ایجاد تنش شدید در تشکیلات به قتل میرساندیم.

در این مصاحبه که بیش از ۳ ساعت به طول انجامید روند مواضع منافقین در نزدیکی به آمریکا و جلب حمایتهای محافل امپریالیستی از سازمان و مشارکت در جنایات رژیم بعثی و روابط درن تشکیلاتی بحث و بررسی قرار گرفت که متن بخش اول مصاحبه به شرح زیر است:

سئوال: حدود ۵۰ روز پیش به قصد براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران دست به عملیات زدید و امروز برای مصاحبه حاضر شده اید، لازم به نظرمیرسد که ضمن معرفی خود، انگیزه تان را از شرکت در این مصاحبه تشریح کنید.

من مرضیه زرگر با نام مستعار مهناز دیپلمه اقتصاد اهل شهرستان سمنان هستم نحوه آشنایی من با سازمان از طریق فردی که هوادار سازمان بود و سابقه تشکیلاتی داشت صورت گرفت که این فرد با سوءاستفاده از مرگ برادرم که قبلاً به عنوان هوادار سازمان بود و این فرد هم آشنایی قبلی با برادرم داشت از من خواست که برای فعالیت در سازمان به عراق برویم من هم از سوی نادانی و ساده دلی پذیرفتم و با یک شناخت سطحی وارد تشکیلات سازمان در عراق شدم. مسئولیتی که پس از آموزش نظامی داشتم این بود که به عنوان خدمه خمپاره انداز در تیپ ۶۰۰ به نام تیپ آذر سازماندهی شدم و حتی آخرین مسئولیتم در عملیات اخیر اسلام اباد شرکت به عنوان خدمه خمپاره انداز بود و از نظر رده تشکیلاتی به عنوان عضو یک تیم سازماندهی شده بودم که در عملیات دستگیر شدم.

من اصولاً به دلیل آنکه برادر بزرگترم به خاطر همکاری با سازمان کشته شده بود به این راه کشیده شدم و با انکه قبلاً چندان همکاری نزدیکی با سازمان نداشتیم اما در سال ۶۶ وقتی از من خواستند که به عراق برئم ابتدا فکر کردم که به عنوان یک دختر در عراق چکار میتوانم بکنم و آیا اساساً مگر زن میتواند وارد چنین کاری شود اما انها به من گفتند که سازمان در وضعیتی قرار دارد که نیاز به کمک دارد و ما باید بیشترین کمک را به آن بکنیم. من گفتم که کاری از دستم ساخته نیست اما آنها اصرار میکردند الان زنها در سازمان نقش حساسی دارند و مسولیتهای مهمی به انها واگذار شده است. خلاصه من هم که نمیدانستم در عراق چه خبر است کم کم راضی شدم که با آنها بروم وقتی که با ترتیبی که انها داده بودند به زاهدان رسیدیم چند زن و ۲ مرد بودیم و ما را به یک قاچاقچی سپردند و او ما را به یک ساختمان مخروبه برد. ترس و وحشت تمام وجودم را گرفته بود نیمه شب بود که با یک وانت سیمرغ برای فرار از مرز حرکت کردیم آینده نا معلوم و از یک طرف ترس از قاچاقچی و نیروهای ایرانی، همه اینها شرایط سخت را ایجاد کرده بود و ما با هزار مشکل حرکت میکردیم در بین راه، نیروهای ایرانی به خیال اینکه این ماشین قاجاق حمل میکند ما را تعقیب کردند، ما پشت وانت دراز کشیده بودیم و روی ما با پارچه پوشیده شده بود. قاچاقچی با سرعت بیشتری حرکت کرد و همین امر باعث شد که یکی از زنها از ماشین به پایین پرتاب شود. امکان ایستادن نبود و او همچنان میرفت تا بالاخره با ترس و وحشت از مرز ایران گذشته و به پاکستان رفتیم و از آنجا ما را به بغداد بردند.

من مرتضی آثاری اهل تهران هستم تا قبل از رفتن به عراق دانشجوی دئره فوق لیسانس در رشته معماری و شهرسازی در امریکا بودم در ایران از طریق نشریات با افکار سازمان آشنا شده بودم و بعد از رفتن به خارج بیشتر با انها آشنا شدم تا اینکه در اواخر سال ۶۵ جذب کانون هواداران سازمان شدم، فعالیتهای برنامه توزیع نشریات، جمع آوری پول، کمک در راه اندازی و شرکت در فعالیتهای تبلیغی سازمان بود.

در اسفندماه سال ۶۶ به عراق رفتم. در این عملیات آخر در تیپ فرشید راننده آیفا بودم که بعد از شکست سختی که این عملیات خورد در بیابان های اطراف اسلام آباد آواره بودم که توسط نیروهای ایرانی دستگیر شدم ضمناً مأموریت تیپ ما تسخیر تهران بود.

علت شرکت در این مصاحبه نیز اینست که واقعا تا وقتی که به عراق نرفته بودم تصورم از سازمان چیز دیگری بود، من با دیدگاه خاصی به عراق رفتم و وقتی در آنجا نزدیکی و مراوده تنگاتنگ سازمان و عراق را دیدم برایم قابل هضم نبود. همیشه این سئوال که مردم چطور درباره ما قضاوت میکنند مرا آزار میداد اما چاره ای نبود جز اینکه دنبال دلایلی بگردم که خودم را قانع کنم. در نتیجه تبلغات وسیعی که صورت میگرفت میباید به خودم میقبولاندم که سئولات من ناشی از ناخالصی های خودم است و نه اشتباه احتمالی مواضع سازمان و غیر از این هم هیچ چاره نبود چون برخرد سازمان با افراد مسأله داری که با توجیه مسئول بالاتر قانع نمیشدند را دیده بودم، واقعاً این مسآله سنگینی بود که ما دوشادش عراقی ها با نیروهای ایرانی بجنگیم، امکانات عراقی ها را به کار ببریم و به ارتش بعث سرویس دهیم اما سازمان تحلیل میکرد که ما به عراق هیچ تعهدی نداریم و از نیازی که صدام به ما دارد استفاده میکنیم ولی در عمل واقعیت چیز دیگری بود و کاملا ملموس بود که این ما هستیم که در اختیار صدام قرار گرفته ایم.

پس از دستگیری که از فشار تبلیغی و تحلیلهای درون سازمانی خبری نبود درباره سئولات ذهنم فکر کردم و هر چه بیشتر فکر میکردم بیشتر به عمق اشتباهات سازمان پی میبردم من فکر میکردم که پس از دستگیری مورد ضرب و شتم قرار میگیرم و یا در اسرع وقت اعدام شوم اما پس از دستگیری من مورد ضرب و شتم وجدان درونی و اندیشه های آزاد قرار گرفتم. بحثهای مختلف در زوایای گوناگون که واقعا توان پاسخ به هیچ کدام را نداشتم لذا برای شکستن ان غرور کاذبی که ما را به تجاوزی مشترک با عراق وا داشت تصمیم به این مصاحبه گرفتم تا شاید بدینوسیله بتوانم حقایقی را که به آن پی برده بودم را مطرح کنم که حقایقی بسیار تلخ و غمناک است.

من محمد حسن بسیجی متولد تهران که در سال ۵۹ برای ادامه تحصیل به امریکا رفتم و دارای مدرک لیسانس شیمی هستم، از سال ۶۱ در خارج از هواداران سازمان شدم و از آن پس در تشکیلات خارج از کشور فعالیت میکردم و با شرکت ئر تظاهرات و جلسات و نیز دادن کمک مالی به آن همکاری میکردم.

در رابطه با عملیات اخیر سازمان که به شکست انجامید شخصاً چند روز قبل از آن به سراغ من آمده و ضمن توضیخاتی از من نیز دعوت کردند که در آن شرکت کنم که من هم پذیرفتم. به عراق آمده و در آنجا به تیپ جواد وصل شدم و پس از شکست عملیات غرب کشور من نیز همانند بسیاری دیگر در کوه ها سرگردان بودم که پس از ۴ روز توسط نیروهای سپاه دستگیر گردیدم.

وی در مورد انگیزه خود در شرکت در این مصاحبه گفت: فی الواقع ضربه ای که در این عملیات خوردیم بسیار کشنده بود. آن روز که با فرصت و آزادی در مورد گذشته فکر میکنم میبینم که چقدر اشتباه ما بزرگ بود و با چه ذهنیتی وارد عمل شدیم . تحلیل این بود که در مسیر ما تا تهران هیچ نیرویی جلودار ما نیست. شناسنامه ها ، پاپورتها، کارتهای شناسایی و غیره را به دست ما داده بودند و میگفتند شماهسته های اصلی تیپ ها هستید و نیروهای هوادار در شهرها منتظر شما هستند. به ما گفته بودند که حکومت ایران دیگر قادر به بسیج نیرو نیست و کسی نیز در برابر شما مقاومت نخواهد کرد. حتی برای آنهایی که نمیخواستند با سازمان همکاری کنند و به همین دلیل به اردوگاه های عراقی فرستاده شده بودند ماشین فرستاده و به انها گفته بودند هر کس میخواهد بیاید تهران سوار شود.

حتی اگر کسانی نسبت به این عملیات مسأله ای داشتند میگفتند آنرا برای بعد از پیروزی بگذارید به نحوی جو را ساخته بودند که ما فکر میکدیم اوضاع کاملا اماده میباشد اما وقتی به منطقه رسیدیم و با اولین گروه از نیروهای ایرانی درگیر شدیم متوجه شدیم که ان حرفها خیالاتی بیش نبوده و اینجا بود که سازمان در ذهنم شکست. آنچه که من در عملیات مشاهده کردم و فرصتی که پس از دستگیری برای اندیشه داشتم مجموعاً موجب شد که در مواضع قبلی تجدید نظر اساسی داشته باشم و به همین دلیل هم در مصاحبه شرکت میکنم .

من فروغ نظری با نام مستعار مریم اهل الیگودرز و دیپلمه هستم.آشنایی من با سازمان بعد از پیروزی انقلاب و از طریق خواندن نشریات و اعلامیه های سازمان بود که از همان زمان وارد تشکیلات سازمان شدم و سر تیم دانش آموزی بودم.

بعد از جریانات سال ۶۰ و سی خرداد دستگیر شدم. مدت کوتاهی زندان بوده و بعد آزاد شدم که در سال ۶۱ برای بار ردوم دستگیر شدم. بعد از حدود ۶ ماه از زندان ازاد شده و بعد از آزادی از زندان خط و خطوط سازمان را که در رابطه با فعالیت هسته ها بود میگرفتم ودر این زمینه فعالیت داشتم که در سال ۶۳ برای بار سوم دستگیر و این بار به ۸ سال زندان محکوم شدم و بعد از گذشت دو سال از طریق مرخصی که رفته بودم فرار کردم و سال ۶۶ به عراق رفتم . در آنجا در رابطه با کارهای صنفی گردان فعالیت میکردم و سپس وارد تیپ های سازمان شدم و در گردانهای رزمی بودم . در عملیات اخیر نیز شرکت داشتم و آر پی چی زن بودم و در تیپ ۲۵ رحیم بودم که بعد از کشته و مجروح شدن عده زیادی از نیروهای سازمان هنگام فرار به داخل عراق دستگیر شدم .

من فرهاد چاه پست عضو سازمان هستم که در عملیات اخیر به عنوان راننده و محافظ ابراهیم ذاکری از مسئولین مرکزیت سازمان شرکت داشتم که اکنون مجروح هستم.

مسائل مختلفی هست که در جای خودش قابل بحث است آنچه مرا وادار میکند که حاضر به پاسخگویی به سئوالات باشم برخورد ناصحیح رهبری سازمان با مسائل است. وقتی عده ای حاضر باشند برای انجام منویات سازمان از همه چیز بگذرند حداقل انتظار آنها برخورد صادقانه رهبری سازمان است. سازمان با دادن اولویت به سانترالیسم به سمتی میرفت که ما آنرا یک ضرورت برای شرایطی که در آن هستیم میدانستیم؛ اما این سیاست به آنجا انجامید که حرف فقط حرف رجوی شد و بس. ما تا پیش از عملیات عمق فاجعه ای را که در این تمرکزگرائی دنبال میکرد درک نمیکردیم . وقتی که رجوی در نشست ضرورت به اصطلاح عملیات نهایی را میگفت آنچنان تحلیل میکرد که گویی هر گونه تردید پیروزی عملیات خیانت است وقتی که یک خانمی در آن جمع در رد تحلیل رجوی و در مورد استقبال مردم از سازمان به صراحت گفت که چند ماه پیش از ایران آمده و مردم انگونه که رجوی میگوید نیستند و مردم از سازمان استقبال نخواهند کرد او با رندی گفت که وقتی ما طلسم را شکستیم مردم به ما ملحق میشوند. از آن طرف که تیپها نیرویی نداشتند و آنها هم برای سرپوش گذاشتن روی این ضعف میگفتند شما هسته اصلی تیپ هستید نیروهای شما مردم هستند که در شهر ها به شما ملحق خواهند شد و خلاصه با این تناقض گویی باید تن به این عملیات میدادیم. منظورم این است که به هر شکل ممکن سازمان و خصوصاً رجوی به گونه ای جو را دست کرده بودند که همه حتی آنها که مسئله دار بودند فکر میکردند که پیروزی قطعی است. بعضی از ماها ته دلمان احساس میکردیم که حتماً زد و بندهای سیاسی وجود دارد و با آن تحلیلی که سازمان برای ما جا انداخته بود فکر میکردیم که به اصطلاح آمریکا و... شرایط سازمان را پذیرفته و حالا که دیگر باید حکومت ایران را ساقط کند حاضر شده به امکانات سازمان توجه کند و از این مسائل ... خلاصه همه خودشان را آماده کرده بودند که بیایند ایران. یک ذره تردید حق نداشتی بکنی اگر تردید داشتی از ناخالصی و ترس و لیبرالیسم درونت ناشی میشد. اگر هم به مسئولی میگفتی جواب میداد تو فعلاً برای عملیات آماده باش بعد از پیروزی مسائلت حل میشود یا اینکه درعمل مسئله ات را حل کنی. آنچه که در عملیات گذشت یک حرفی است که آقایان توضیح دادند که البته بسیار مهم است ولی من به واقع وقتی برخورد سازمان را پس از عملیات شنیدم یعنی وقتی حرفهای رجوی ار از طریق رادیو شنیدم خیلی عصبانی شدم. در زندان به من گفتند که سازمان گفته عملیات نهایی را بعدا انجام میدهیم. عملیات ما پیروز بوده، ما هزاران نفر را کشتیم و پس از نفوذ تا عمق خاک ایران پیروز به عقب برگشتیم. من ابتدا این را باور نمیکردیم ولی وقتی رادیو در اختیارم گذاشتند و خودم با گوشهایم شنیدم که این حرفها از بلند گوی سازمان پخش میشود واقعاً خجالت کشیدم، واقعاً از برخورد غیر صادقانه و منافقانه رجوی عصبانی شدم. آنچنان با تحلیلهای آب دوغ خیاری، طوری که هیچ کس حق تردید در ان را نداشت ما را به عملیات کشاندند و حالا که کلی از نیروها را به کشتن داده و گروهی اسیر شدند و آن همه امکانات از دست رفت، آبرو و حیثیت به کلی از دست رفت، حالا میگویند که ما اصلا قصد عملیات نداشتیم. این بود که واقعاً این برخوردهای غیر صادقانه، سازمان را از نظرم انداخته که البته مسئولیت ایم مشی انحرافی را من بر عهده خود رجوی میدانم. نمیدانم با چه بهانه های واهی باقیمانده افراد را دوباره چیز خور و تحلیل خور میکنند. من دلم به حال انها میسوزد که دوباره باید بدون هرگونه اختیاری برای خزعبلات رجوی کف و سوت بزنند.

باید سازمان و رهبری آن برایش معبد و معبود باشد و سازمان تنها خط صحیح و رهبری آن خطاناپذیر است. بنابراین اگر کسی مسئله ای دارد باید آن را به حساب ناخالصی خودش بگذارد نه عیب تشکیلات.

تبلیغات همیشگی و مستمر از یک طرف و مشغول کردن افراد به کار از طرف دیگر امکان اندیشیدن را از آدم میگرفت، از ۵ صبح تا آخر روز باید به طور مداوم کارهای مختلفی را انجام میدادیم، هیچکس حق نداشت بیکار باشد فکر و اندیشه صرفاً به ساعاتی محدود میشد که باید از نظر تئوریک ( چه سیاسی و چه ایدئولوژیک) همان حرفهای همیشگی را میشنیدیم امکان استفاده از رادیو، کتاب، مجله و ... وجود نداشت.

مطالعات فقط باید روی چیزهایی انجام میشد که سازمان میگفت، در عراق از هیچ جا خبر نداشتیم اخبار فقط اخباری بود که سازمان میگفت سازمان از اینکه نیروها از مسائل دیگر اطلاع پیدا کنند سخت وحشت دارد مثلا امکان ندارد این مصاحبه ما به گوش افرادش برسد این شجاعت در سازمان نیست. البته برای این مسئله توجیهاتی را مطرح میکند تا اذهان نیروها را منحرف کند. اگر کسی مسئله دار میشد رده اش پایین می آمد جو فاسدی بود. بعضی ها برای مطرح کردن خود و احیاناً جلب نظر مسئولین، اخبار درونی را به مسئولین میرساندنداین بود که کمتر کسی جرأت میکرد مسائلش را مطرح کند چون در این صورت در قرنطینه قرار میگرفت مسئله آنتن در میان افراد مطرح بود سازمان به هیچ وجه اجازه نمیداد افراد دور هم جمع شوند چون این امر را برای تشکیلات خطرناک میدید جمع شدن، بحث و تبادل نظر فکر را به دنبال داشت و این با اهداف سازمان تضاد داشت سازمان میگفت محفل گرایی در تشکیلات ممنوع است و از این نظر محفل را یک خطر عمده به حساب می آورد، اگر کسی حرفی داشت فقط باید به مسئولش میگفت تازه اگر زیاد میگفتی یا پاسخ او را قانع کننده نمیدانستی برایت مسئله میشد این بود که باید سئوالات را میخوردیم یا همینجوری برایش پاسخ پیدا میکردیم و خودمان را توجیح میکردیم تبلیغات و جو شانتاژ شدید خود سانسوری ایجاد میکرد من در پایان تأکید میکنم که واقعاً جهل ما از واقعیتهای دنیای خارج از تشکیلات و تبلیغات گسترده سازمان از ما افراد بی هویتی ساخته بود که دست به هر کاری میزدیم این مطلب که خیلی از ماها واقعاً فکر میکردیم تا تهران هیچ کس در برابر ما مقاومت نمیکند واقعیت دارد، شما از کسانی که تا این حد از واقعیتها دور هستند چه انتظاری دارید. من اینها را نه برای پوشاندن گناه بلکه برای وظیفه ای که در برابر مردم و در پیشگاه تاریخ احساس میکنم گفتم.

من داریوش گلبرگ با نام مستعار جواد اهل باختران هستم کار من فروش نشریه، پخش اعلامیه و شرکت در تیم نظامی در عراق بوده است. آخرین مسئولیتم فرمانده گردان بود و تیپ ما در این عملیات مسئول حمله به شهر همدان بود.