ای پرنده آفاق لولاک، ای مرغ لامکان


گفتم شطحی بگویم ، شطحی برای واقعیتی نه ، حقیقتی سرخ‌تر از سرخ ، سبزتر از سبز ، شطحی برای آن می‌دانم که نمی‌دانم آبی رنگ ! آن گفتم نگفتم زیبا ، دیدم و ندیدم دیدنی ، اما ، می‌دانم که می‌دانم در این معامله نیز مغبونم و هیچکدام از حروف الفبا ، بدرد تصویر این درد بزرگ نمی‌خورند ، باید از واژه‌های ماوراء ابر، آنسوی فراسو ، بالاتر از غبار کهکشانی هستی کمک بگیرم ، دستم نمی‌رسد به انبان مصادیق غیر زمینی ، راهی نمی‌شناسم برای نفوذ در ماهیت کلمات ، رخنه در هویت حروف ، دست بسته ، و آزادم ، سخنگوئی لال ، لالی سخنگویم ، نمی‌خواهم نتوانستن را و نمی‌توانم که بخواهم ( و می‌خواهم که بتوانم اما نمی‌توانم ) حرفی می‌خواهم که در این فضا رؤیت نشود ، در روشنائی پنهان گردد در تاریکی پیدا شود به واژه‌ای محتاجم دلیر و چابک ، طرار و زبر دست به واژه‌ای که در هر خم گیسویش معنی شکسته دلی آویزان باشد در انتظار لغتی هستم که هم به معنی ابر و، هم بمعنی آفتاب باشد . با یک جمله چند منظور را می‌خواهم . یک اصطلاح چند مصداق را ، وگرنه نمی‌توانم ، و اگر قادر باشم بگویم به خدا که دریا به پرواز در خواهد آمد، ابرجاری خواهد شد ، خاک در چشم چشمه خواهد نشست ، گل به زمین فرو خواهد رفت ، خورشید هراسان به عمق کهکشان خواهد گریخت ، روز و شب مخلوط خواهند شد ، دیگر صبح به معنای صبح نخواهد بود ، آب را با آتش تفاوتی نخواهد ماند و خوشا که خاموشم در دسترس عقل ، و مشاطه‌گری‌های خود نیستم ، نسیمی از کوه گریخته از دریا گذشته به قعر ابر فرو رفته رو بسوی فضاهای فراموشم .
این غم ، غم بیربطی نیست ، از هزار و چهار صد سال پیش آب می‌خورد ، کاریزی در کوهستانی اندوهگین نیست ، چشمه‌ای تنها در کویری ناشناس ، و قناتی غمگین در دشتی نزدیک نیست ، به ریگستان بر می‌گردد . به بادیه می‌رسد ، به قبایل بدوی عرب ، شانه‌های وارفته شتربانان ، خیل بت پرستان ساده طواف ، به ریگستان بر می‌گردد .
به دلتای بزرگ حجاز ، این پیشانی شرمگین زمین، عرق کرده در نیم روزهای استوائی ، حلقه زن بر گرد سرای تاریک و تنها ، به خشکسال حیرت گرفته و مه آلود عام الفیل بر می‌گردد و سنگریزه‌های فرمانبر پرندگان خدا
این غم ، از پیامبر ، و شکاف سرخی که بر فرق علی افتاد و طشتی که پر از پاره‌های جگر بود و صحرائی که هفتاد و دوبار انفصال مفصل‌ها و زمزمه خونین تیغ‌ها و بدن‌ها را دید ، با من خو گرفته است . غم دیر سالیست و من به این زخم خو گرفته‌ام با این درد کهنه‌انس یافته‌ام و دردا که غم گریزنده و چالاکیست ، نه به چنگ احساس می‌گیرد نه به دام زبان می‌افتد ، نه با کلام میانه دارد و نه در بند شک‌های دور و دراز اندیشه است و هزار و چند صد سال است که در هر مجمری دودش کرده‌اند و هنوز خوشبو مانده است .
از هر منبری خوانده شده و هنوز هم گریه‌آوراست ، گفتم ، شطحی برای توکل آب بگویم ، برای تسلیم و رضای درخت، برای صبر و استقامت کوه ، شطحی برای تلاش باد بگویم ، و نور افشانی بی‌دریغ آفتاب ، شطحی برای پروانه‌هائی که در بهار ، لطافت کوت‌ها را صد چندان می‌کنند ، برای فاخته‌ها که عارفان عزلت گزین دشتند ،‌و مرغابی‌ها که میل به پرواز دارند و بسوی لک لک شدن حرکت می‌کنند ، شطحی برای زنبورها بگویم که قند فروشان بازار طبیعتند ، سنجاقکهای عاشقی که به هیچ قیمت دست از نهر بر نمی‌دارند ، حشرات رنگارنگی که در سکوت ساقه‌ها و شاخه‌ها دست به پایکوبی می‌زنند و متجاوزان به حریم درخت را می‌گزند تاآلودگی مجال رخنه در صمیم انبوه و سبز درختان نیاید .
گفتم شطحی برای شب بگویم و دو دیده‌بیداری که تا صبح با ابرهای متراکم و تاریک مدارا می‌کند ، شطحی برای سحر بگویم و سازگاری آن با نماز و قنوت‌های اشک زده و خاموش ، شطحی برای آه بگویم که از آتشفشان ناپیدای درون بر می‌خیزد .
افسوس که حدیث دیگری مرا شیفته می‌سازد ، و در آواری افتاده‌ام سهمناک و وحشت آمیز که افسانه بیژن را از خاطرها برده است ، مرا در دیگری از جنس دیگریست ، دردی جزیره‌ای ، غمی آکنده به وحی ، اندوهی اندوده به آفتاب ، من بر فراز قله‌ای آشیان دارم دور از بنفشه‌های شاد دشت ، دور از خنده‌های گلاب زده درخت نشینان .
دیگر مرا توان استنباط از چمن نیست و الهام از گلستانم خشکیده است من در بهاری برف‌زده و تابستانی سردم ، و دیگر تحت تاثیر هیچ گلی قرار نمی‌گیرم و رایحه وحشی یاس‌ها از بوته‌های کلامم رخت بر بسته‌اند ، می‌روم ، می‌روم تا در بقایای خویش بمیرم ، تا به سایه‌های کمرنگ خود بپیوندم، به نیمه ناپیدای خود برسم .
رنج‌های عاشورائی مرا نظاره کنید که بیرون از خیمه صف کشیده‌اند . ستم دجله‌ای یزید را ببینید ، ظلم بی طراوات فرات را ، و شریعه و شمشیر ، و یزید و درفش ، شمر و شراب دست به دست هم داده‌اند تا بار دیگر آن صبح کدر را مکرر کنند و آن منظره تاریخ را بیافرینند ، و پشت آفرینش غوغائی برپا شده است همه نوچه‌های مینوی و طرفداران فردوس همه عرش نشینان بالدار و پرندگان قدسی به فکر ساکنان شهر چه محرم افتاده‌اند ( اگر شما بتوانید با گوشی دیگر ، فریادها، رقص‌ها ، شیون‌های جن و ملک را بشنوید اگر موفق به دریافت‌های اینگونه شدید ، خواهید دانست ،‌که من چه می‌گویم ) و بر ساحل موهومی، پرندگان اسرار به پرواز در آمده‌اند من از پشت حیرت و از ورای خیال می‌نگرم به منظره تکوین بشر و تمام وقایع خونین انسان اتفاق می‌افتند ، پیامبری را با درختی اره می‌کنند ، سر یحیی دوباره در طشت افکنده شد زهری بسوی کوزه آب می‌رود تادر کام حسن ریخته شود دانه‌های انگور مسمومی از باغ مأمون بسوی رضا و تسلیم می‌آید .
حر بر سر راه کاروان ایستاده است برادران پیراهن یوسف را به خون گوسپندی آغشته می‌کنند ، هوای بیت الحزن بارانیست ، خرما فروشی بسوی دار می‌رود ، اولین گام‌های ابوذر بر تن تفتیده ربده می‌نشیند ، یزید را می‌بینم مست تکیه داده بر بالشی زرین ، خیزران بدست بر گونه خون خدا می‌زند ،‌قافله در خرابه‌ای اطراق کرده است ، زینب در تاریکی اشک می‌ریزند ، خواب ربابه طوفانیست، من کابوس خوشی می‌بینم ، غم شادی آوری در دلم نشسته است ، فریاد می‌کشم ، پا طاقت حمل مرا ندارد، بسوی بال می‌شتابم تا حدودی پرواز می‌دهد، آتش مگیرم بدل به آذرخش می‌شوم برای لحظه‌ای در دل کائنات سیاه به ترسیم خورشید می‌پردازم ، جرقه‌ای از آفتاب را به کهکشان‌های تیره می‌بخشم ، در اجرام و ذرات شناور می‌گردم، به کوهی آسمانی می‌پیوندم با جو کرات در می‌افتم و به شهابی شتابان تبدیل می‌گردم و چون خاکستر در فضای کره پخش می‌شوم و با این همه هر ذره من غمگین است ، در دل هر اتمم آن اندوه رنگین موج می‌زند این غم ، غمی جاودانه و ابدیست ،‌غمیست که به چیزی تبدیل نمی‌شود با چیزی ترکیب نمی‌گردد و کمیت آن در هر دگر دیسی یکسان است ، چونان حلاج که هر قطره خونش بر خاک انالحقی می‌نوشت هر سلول من در خود زندانی بیچاره‌ای محکوم به حبس ابد دارد .

و چه شب سیاهی بود ، سیاه تر از سیاه ، بی ستاره ترین شب آسمان ، خاموش ترین شب کهکشان ، شبی چنان تاریک که گوئی تابوت فاطمه را بسوی گوری مرموز می‌برند ، شب اندوه باران خیز ، ابر سیاه و سترون ،‌شب راه در مه فرو رفته ، شبی که گلها بی بو شدند ، و برای یک لحظه دریا ایستاد ، کوه به گریه افتاد و هر چه که بود خاموش شد ، و من یک لحظه ایستادن دریا را دیدم ، یک لحظه گریه کوه را و سپس دریا و کوه بکار گذشته پرداختند ، علیرغم اینکه اندوهی در دل کوه و خونی در جگر دریا تکان می‌خورد .
شب سرگردان آدمی ، شب هذیان روح ، شب کابوس عقل ، شب شیدائی دل ، و جنون عشق ، شب بد تب ، شب مه گرفته قطبی ، شب زوزه‌های برف گرفته گرگ ، شب بی چوپانی گله ، نعره فاتحانه شغال ، شبی که بر لب شیطان تبسم زهراگینی نشست و یک لحظه خواب از سر همه گلدانها پرید و همه شب‌بوها بیدار شدند ، شبی که درناها تصمیم مهاجرت گرفتند ، بلدرچین‌ها بفکر آشیانه دیگر افتادند ، شبنم‌ها از گلبرگ‌ها فرو ریختند و کمر شمشادها شکست ، شبی که سرو خمید و نهرها بسوی سرچشمه‌ها برگشتند و خاک هیچ جوانه‌ای را جواز عبور نداد ، شبی که نرخ عطر نزول کرد و یاسمن‌ها سرگردان شدند و جنگل پراکنده شد و بلوط‌ها براه افتادند و رود پریشان و امواج ملتهب ، دیوانه وار سر بر سنگ‌ها و صخره‌ها کوفتند ، شبی که تا سحر نرگس گریست و یاسمن بر سر زد ، شب عزای شکوفه‌ها و شیون شاخه‌ها !
شبی که آئینه‌ها شکستند و چنگال‌های خونین در پستوها و معابر تاریک خندیدند ،‌شب تلخ ناودان‌ها و بیداری ترسناک نارون‌ها ، شبی که تیره پوشان بیرنگ و ارواح خبیث و کهنه برگرد پیکر مجروح بشر رقصیدند و قهقهه شیاطین بگوش می‌رسید که پی در پی مشعل‌ها را خاموش می‌کردند ، شب آوار ستم ، فرود بهمن وار جنایت ، شب دهن کجی به خدا ، شب قتل و عام گلهای همیشه بهار وحی ، شب قطع بیرحمانه درختان باغ عشق ، غارت چنگیزگون میوه‌های رسیده توحید ، شب دست بندها و زنجیرها ، شب احساس بد شگون پروانه‌های حیران ،‌شبی که مرغ حق خاموش شد ، شبی که ابرهای تیره جسورتر شدند و بر اطراف ماه حلقه زدند ، شب نیایش اشک آلود من در خاکستری بی نور ترس ، شب خستگی من شب من خسته ، شبی که اوراق مقدس لرزیدند و قطره اشکی از گوشه کتاب دعا چکید ، شبی که بادیه‌ها گرفتار گردبادهای عظیم بودندو اقیانوسی اسیر گرداب های مرمو شبی که ترانه در منقار قناری خشکید و آه از نهاد شانه بسر برخاست ، شب جغدهای نگران و خفاش‌های شاد ، شب زمزمه منحوس شب پره‌ها و پچ پچ کرکس‌ها ، شب شرابخواری لاشخور و یاس معصوم کبوتر ، شب سرگردانی نوح ، شب مسیح پیش از عروج ، شب یهودای پلید ، شب حواریان مضطرب و صحابه پریشان ، شب التماس رگ‌ها و بیداد خنجرها ! شبی که زمین لرزید و ستاره‌ها تاریک شدند و صبح شد ، و یک روز را بر باغچه‌ها تحمیل کردند اما هنوز اشک بر گونه‌های انار خشک نشده بود ، هنوز ماتم توت‌ها پیدا بود ، و اضطراب گیاهان بچشم می‌خورد و گنجشک‌های بیدار برخاستند و پرستوها بر فراز سیم‌ها به پرواز در آمدند و قاصدک‌ها بگوش دشت‌ها ، و دره‌ها فریاد زدند و کوه به دریا و دشت به گیاه و قله به خورشید تسلیت گفت .
آخر در سوگ گل چه بگویم ، در رثای نسیم چه بسرایم ، برای فقدان لاله چه بنویسم ؟ ای خورشید خفته در خاک ، دریای نهفته در زمین ، ای رفته در سفر، غایب از نظر هماره در حضور ،‌پیکر مجروح انسان ! دل دردمند آدمی !
قدیس تنها ! تک سوار سرزمین‌های اساطیری ودشت‌های غریب ! جنگاور هفت خوان دیوان ! بشر پرنده ! شمشیر شعر بر لب ! .
شعر شمشیر بدست ! دیگر از کدام ساقی قدحی می‌طلب کنم ؟ پیر میفروش ! مغبچه‌گان تکیده و بی‌پناه به کدام میخانه رو کنند ؟ غم نبودن ترا کدام شراب مرد افکن از یاد می‌برد ؟ ای صمیمی ردا بر دوش ، سایه عبا بر عالم کشیده بر سر راه سماوات ایستاده از عابران انگشتر طلب کرده شیر آسمانی ! لخته زمینی وحی !
به یونان رفتم ، از خرابه‌های دلفی گذشتم و بر فراز المپ ترا دیدم به جرم مشعل شناسی، جگرت را می‌خوردند ! به تاج محل رفتم از آسام و جمنا و بنارس عبور کردم در کنار گنگ ترا دیدم از خلوت سالانه نزول می‌کردی، فوج گل‌ها و دل‌ها خوشامدت می‌گفتند ، تو در هاله‌های نورانی زیبا آمدی و شستشو کردی و ما خیل زائران خسته به نیایش افتادیم .
به کوهپایه‌های قم رفتم ، در خلوت صدرائی ، بتو پیوستم ، در خانه‌ای از اشک ، عزلت گزیده بودی حنجره‌ات پر آواز اسفار بود ، از تو آنچه را که فقیه می‌داند پرسیدم ، طعنه زن بر ارسطو ، فلاطن را به سخره زده پروسینا را غلام گرفته راه نجات به جالینوس نشان می‌دادی !
و در انارستان تنها بودم ، پرنده‌ای زیبا به افق پرواز کرد ، کبوتری هراسناک از شاخه‌ای به شاخه بالاتری پرید ، در تب خواهش می‌سوختم که نسیم نوازشی وزیدن گرفت ، تو از کدام طرف می‌باریدی ؟ وزش سبز ! بارش سرخ !
در بادیه‌های عطش انگیز تفکر بجستجوی تو بر آمدم ، فاصله‌های طولانی خود را با تو طی کردم ، تا آنجا که نگاه می‌رفت پاییدم و بچشم نمی‌آمدی ، صدای اعرابی تشنه‌ای بگوش رسید . کوزه آبی را دیدم که به زبان تو تکلم کرد .
به نظامیه رفتم ، به درس غزالی پرداختم به سلک مریدان جنید در آمدم. محبت حلاج در دلم نشست ، لکه‌های دانائی را از خود ستردم علم جنون را فرا گرفتم و شیخ عاقلان دیوانه شدم ، و روزی که خلوتی حاصل شد و گفتم ز کجائی تو را به زبان راندم دیدم که بوته‌های انا الحق تکانی خوردند و سیمای تابناک تو درخشیدن گرفت .
حلاج متشرع ! آتش افروز بزرگ ! اناالحق پرسشگر !
درویش فقیه ! پیر فرزانه ! سر حلقه رندان عافیت سوز ، قلندران شهر آشوب سرزده از ما سوی ، پرنده آفاق لولاک ! نیلوفر زیبای برکه خلوت ! گل روییده در تنهائی ! برخاسته از آب و گل پیوسته به جان و دل ، نیم ترکستانی فرغانه‌ای ! و در روزهای بارانی هجر ، با مولانا و تو در فراق شمس گریستم .
همپای بابا ، در صخره‌های الوند ، جویای محبت شدم ، وارث بر حق شکوی الغریب !
مظلوم ناشناخته ! دانائی مجهول ! درک پنهان عمیق ! آشنای ناشناس ! اشک طولانی ! تبسم اشک آلود ! دعای نیمه شب استجابت ! بهشت پیش از حشر ! قیامت قبل از نشور ! فرشته بهشتی یگانه ظهور کرده در خاک ، گونه رضا داده به سیلی ! غریب تر اولاد آدم ! جگر گوشه خونین رسول ! نبیره بیگناه فاطمه ققنوس بخشنده ! خروس سر بریده در سحر ! ساقه پژمرده در بهار ! گلبرگ پرپر شده از دغل پائیز ! چه بگویم که باز قافله اسیران در شام به گریه افتاده‌اند و سکینه رویای پدر را می‌بیند ! چه بگویم که عقل به دریوزگی کلمه افتاده است ، و خردمندان ، غوطه ور دریاهای بی صدف شده‌اند آخر گوش‌های ناشنوای این کران ابدی را چه فریادی شایسته است ؟ چه مدارای خاضعی داشتی ! کوه صبر ایوب را دیدم که انگشت به دندان بسوی سرای تو می‌آمد ، و زاغان پلید ، جان بدر بردگان زبون از چنگال عقاب ، چگونه حضور سیمرغیت را تحمل می‌کردند ؟ مرغ لامکان ! یکتا پرنده قاف ! اهل سرزمین‌های طلائی خورشید اندود ! روح سبز پوش شوریده بر آهن ، گریخته از دود ، پر کشیده در ارتفاعات بی نشان آبی ، دل از قوم بر گرفته بسودای طور ، خسته و خاک آلوده همدم تیها خوفناک ! خاموش پر سخن ! آتشفشان سکوت ! تیش سحرگاهی چشمه ساران افسانه‌ها ! شیرین ترین عسل جنگل ! در سینه تناورترین درخت جلگه ! استراحتگاه ملائک خسته ، چاپارهای ملکوت ، قاصدان دیار لاهوت ، بی تو من راهروی لنگ در سنگلاخ بی پایان سرگردانیم ، بی تو هیچی سرشار از پوچ ، شبحی برخاسته از خیال ، آهی بی عاقبت و دربدرم ، بی تو شبهای مرا کدام مشتری نور خواهد پاشید ، و عیبهای معصوم خود را با که در میان خواهم نهاد ؟ آخر در کلبه گدائی خود زخم گرسنگی را به امید کدام سیب بهشتی التیام خواهم داد ؟ بی تو لبخند از گونه‌ام پریده است ، من و اشک و خلوت من و این گریبان چاک خورده این دل دربدر ، به طواف کدام صبر و یقین برویم ! سایه عطر آمیز و سبز بهشتی ! مرا ببین که در غیات تو بی حضور آرامش بخش آبشار کلامت ، در دغدغه بودن و نابودن افتاده‌ام ، اعتماد از کف داده ، ترتیب تنفس را فراموش کرده‌ام ، حجم نمازهای قضایم افزون شده است ، گوشه‌های کمیاب تفسیر ! آیه‌های اطمینان بخش رضا و توکل ! بی‌تو چونان زیتونی تنها در سرزمین مقدسم که به چنگ مشتی اهریمن صهیون صفت افتاده‌ام .
سراب‌های فریبنده بس است ، بی تو بودن‌های ناگوار را چگونه تحمل کنم ؟ در این دقایق تلخ ، که زورق به وحشی ترین طوفان‌ها افتاده است ، به یاد نا خدائی نوح وارث دل به دریا زده ، خاطره خشکی از یاد برده‌ام خود را به موج‌ها تسلیم کرده‌ام ، حوادث گاه مقارن ، گاه متناقض ، دردهای نورسیده ، جراحت‌های عمیقی که بر پیکر ایمان وارد شده است ، غربت محسوس زیبائی ، هیولای دمبدم افزون دشمنان ، بی تو طوطی شکر شکن خاموشی هستم که صاحبش آب ناداده فراموشش کرده است .
بازگرد! از کنار تمشک‌ها و از میان گله پروانه‌ها ، تا آن نغمه‌های اهورائی را سردهم ، بی تو من مرعوب سهمناک‌ترین سیلی‌های اهریمنیم .
پرواز بی‌پایان ! منجم روشندل ! کشتیبان مجرب ! آفتاب تاریکی گرفته ، خسته از تماشای آدمیان ، رخ در نقاب مغرب کشیده ! از کدام جانب طلوع خواهی کرد ؟ مشرق کجاست ؟ بگو تا رستاخیز کبری بدان سوی افق ، چشم بدوزم ؟
بگو کاهن کدان معبد مینو شده‌ای تا پدمه بر شامه و انبان در دست ، ناهموارترین راههای زمین را بسویت بپیمایم ، پشت کدام ابری ؟ آنسوی چه ستاره‌ای پهلو زده‌ای ؟ دماغه امید ! ساحل آرامش ! سبزه زار تماشای غیر زمینی !
بی تو من افسوس هدرم ، آهی نومیدم ، شهابی خاکستر شده‌ام ! بی تو روزهای قطبی مرا تابش بیدریغ کدام خورشید بر خواهد افروخت ؟ گلایه‌های زمستانیم را پیش چه بهاری ببرم ؟ به امید کدام نوروز دام‌های اسفندین دادن را بگسلم ؟ آه که دیگر بی پروانه ترین گلستان زمین شده‌ام ، شاخه‌های بی میوه مرا دریاب ! باغبان بزرگ ! معلم اول ! اردیبهشتی ابر ! درخت فرودینی باغ دعا ! مسیح عصر دود ! و موسی بی عصای زمان را می‌بینیم که در فراغت ، گل‌های خلوت جماران را با گریه آب می‌دهد.