قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان – شاهد ۵۴

نویسنده: علیرضا اسپندارفرد


من علیرضا اسپندارفرد هستم، بچه شهرستان کرج.

در سال ۸۰ به خاطر موقعیت شغلی نامناسبی که در ایران داشتم، برای پیدا کردن کار به ترکیه رفتم. حدود دو هفته ای در ترکیه در یک کارواش کار می کردم که با شخصی به نام محمود، ملقب به "دایی" در ترکیه آشنا شدم. ایشان بعد از دو سه روز آشنایی با من، گفت من یک برادر زاده ای دارم در آلمان که وضعیت شغلی تو را برایش توضیح دادم و قبول کرد که یک کار خوب برایت پیدا کند. من هم چون متأهل بودم و از نظر مالی هم در مضیقه بودم، چون برای خانه هم باید پول می فرستادم، وقتی این صحبت شد، ناخودآگاه قبول کردم. دو سه روز بعد یک آقایی که خودش را معرفی کرد و بعداً در سازمان فهمیدم اسمش نبی نوروزی است، با من تماس گرفت گفت من کار سیاسی می کنم و می توانم هفته ای چهارصد دلار برای شما حقوق در نظر بگیرم. ولی تنها مشکلی که هست باید به کشور عراق بیایی، ولی ماهی یک بار خانواده ات را برای ملاقات می آوریم، هر موقع هم خواستید می توانید به خانواده تان زنگ بزنید.

من اول مخالفت کردم گفتم بگذارد چند روز فکر کنم، بعد از دو روز که از مطرح کردن این موضوع گذشت، باز با من تماس گرفتند گفتند که فکرهایت را کردی؟ من قبول کردم. یک شماره و یک تاریخ به من دادند و من را به شخصی به نام مسعود که عرب زبان بود معرفی کردند و از استانبول ترکیه آمدیم آنکارا. بعد وارد سفارت عراق شدیم، آن شماره و تاریخی که به من داده بودند را به قاضی آنجا دادم و ایشان یک لسه برای من تهیه کرد. چهل دلار هم پول دادم، بعد از تقریباً چهل و پنج دقیقه یک لسه پاس به من دادند، لسه پاس را گرفتم، از سفارت عراق که خارج شدم با من تماس گرفتند گفتند آقا شما همین الان باید حرکت کنید به سوی استانبول.

شب ما حرکت کردیم به سمت استانبول و صبح رسیدیم. ظهر در هتل استراحت می کردیم که شخصی به نام شهرام که رابط ما به سازمان بود، دو تا بلیط سوریه برای ما آورد و به ما گفت سر ساعت دو شما پرواز دارید به سمت سوریه. ما بلیط ها را از ایشان گرفتیم و سر ساعت دو پرواز کردیم به سمت سوریه. در سوریه هم دوازده ساعت در ترانزیت بودیم. بعد از دوازده ساعت یک شخص سوریه ای دو تا بلیط برای ما آورد و اسم من را صدا کرد. من خودم را معرفی کردم و بلیط ها را تحویل ما داد و بعد از دوازده ساعت پرواز داشتیم به سوی فرودگاه عراق. به فرودگاه عراق که رسیدیم، چون لسه دستمان بود افسران عراقی ما را دستگیر کردند و ما تقریباً سه ساعت در بازداشت آنها بودیم. به دلایلی که آنها به ما می گفتند شما جماعت رجوی هستید، ما می گفتیم نه. چون می ترسیدیم، گفتیم نکند به اسم جاسوسی چیزی ما را ببرند زندانی کنند. این آدم هر چقدر به ما گفت جماعت رجوی، ما گفتیم نه. ما را سه ساعت بازداشت کردند، آخر سر به ما گفتند شما قضیه تان چیست؟ گفتیم ما عراقی هستیم و کوچ کردیم ایران، من در ایران بزرگ شدم، فامیلهایم در اربیل هستند و آمدم فامیل هایم را ببینم. این را که گفتیم لسه ها را ازمان گرفتند و یک برگه بهمان دادن گفتند شما بروید ثبت احوال اربیل یک تائیدیه بگیرید و بیایید. هنگام خروج از فرودگاه ناگهان یک پیرمرد عراقی جلوی ما را گرفت و به افسر گفت اینها نفرات من هستند. دوباره همان ریل شروع شد.

مدام اینها به ما می گفتند شما مجاهد هستید. ما می گفتیم نه. آن شخص پیرمرد می گفت من را دنبال شما فرستادند. ما می گفتیم ما اصلاً تو را نمی شناسیم. کی تو را فرستاده دنبال ما؟ اشتباه گرفتی. آخر سر هم پیرمرد یک کارت شناسایی گرو گذاشت و ما را آزاد کردند. از ترانزیت که خارج می شدیم، سه تا از منافقین به نامهای مهدی، هادی و ناصر آمدند سمت ما و ما را بغل کردند و بوسیدند و ... گفتند که آره ما منتظر شما بودیم و چرا دیر کردید و سه ساعت تأخیر داشتید و دیگر اگر دروغ نگفته باشم در همان ورودی فهمیدم چه بلایی سرم آمده است. چون وقتی با یک ماشین آمدند دنبال ما سوار ماشین که شدیم، دیدم سه تا سلاح کلاش داشتند تقسیم کردند بین خودشان، کلت و مسلسلهای کوچکی داشتند. وقتی من اینها را دیدم فهمیدم که دیگر جایی افتادیم که عرب نی انداخت. اکثر بچه ها را دو سه روز بعد از قرنطینه در بغداد نگه می داشتند، ولی ما را نمی دانم به چه دلیلی نگه نداشتند و مستقیم فرستادند به اشرف. اشرف که رفتیم ما را تحویل قرنطینه اشرف دادند. که آنجا درخواست تلفن کردیم، گفتند چنین خبرهایی نیست. درخواست حقوق هفته دوممان را کردیم که به ما خندیدند. به مدت یک هفته در قرنطینه بودم و فرستادنم ورودی. زنی به نام فهیمه اروانی آن موقع مسئول ورودی بود، نشستی برای ما گذاشت و صحبت کرد گفت شما دارید دروغ می گویید ما چنین حرفهایی با شما نزدیم که نمی دانم چهارصد دلار بهت پول بدهیم و خانواده ات را بیاوریم و تلفن زیر دستت باشد. ما نوارهایت را می آوریم نوارهای صحبتت را. من هم بهشان گفته بودم تا شما برای من نوار نیاورید، من از اینجا بیرون نمی روم. چهار آبان هشتاد بود، ما را برداشتند بردند برای نشست مسعود رجوی. در قرارگاهی به نام باقرزاده. ما رفتیم آنجا و یک دوازده ساعتی آنجا بودیم و آخر نشست شخصی به نام آیدین آمد به ما گفت شما باید بروید جلوی مسعود رجوی قسم بخورید. در صورتی که ما تقریباً دو هفته بود رسیده بودیم و نه معنی قسم را می دانستیم نه معنی مسعود رجوی را می دانستیم. من آنجا خودم شخصاً مخالفت کردم، هر چقدر به من اصرار کردند که باید بروی، من نرفتم. و آخر سر یک فحش رکیکی هم به مسعود رجوی دادم که در آن لحظه قرمز شدن این نفر را دیدم. چیزی نتوانست به من بگوید، ولی قرمز شدنش را دیدم. فهمیدم که به بد کسی پیله کردم. از آن نشست که برگشتیم، دوباره بحث رفتن من به پذیرش شد که من باز قبول نکردم. گفتم شما من را به دروغ آوردید اینجا، هر مدتی که می خواهید نگه دارید، نگه دارید و بعد من را برگردانید بروم به کشورم. دو ماه من در ورودی بودم، یک بار زدند پایم را شکستند.

یک هفته با پای شکسته من را به هیچ بیمارستان یا دکتری نبردند. من یک هفته با پای شکسته راه می رفتم. بعد از یک هفته حالت بیهوشی بهم دست داد که دیگر مجبور شدند من را ببرند به بیمارستان. پایم را گچ گرفتند و.... به خاطر فشارهای روحی و اذیتهایی که می کردند، من مجبور شدم درخواست بدهم من را بفرستند به پذیرش. وارد پذیرش شدم، ولی در پذیرش دیدم که جو خیلی خفقان است. به قول معروف اذیت و آزارها، کیش شخصیتی، کیش دینی، حتی تو اجازه نداشتی دین خودت را داشته باشی، شخصیت خودت را داشته باشی، شخصیتت را خرد می کردند. بعد از یک هفته که رفتم به پذیرش، درخواست دادم که میخواهم از پذیرش برگردم که موافقت نکردند. چندین نامه نوشتم که موافقت نکردند. آخر سر اقدام به خودکشی کردم که خوشبختانه یا بدبختانه من را به بیمارستان رساندند و نمردم و زنده ماندم. از آن روز دیگر رفتارشان با من خیلی بد شد. بعد از اینکه از بیمارستان آزاد شدم، بعد از یک هفته یک برگه ای به نام اخراج از ارتش را امضا کردم. یک برگه ای جلوی من گذاشتند که من نفر نفوذی دولت ایران هستم، دولت ایران به خانواده من پول داده که بیایم اینجا خودکشی کنم که مجاهدین زیر سؤال بروند. یک چنین برگه ای جلوی من گذاشتند که من این برگه را امضا نکردم. چون امضا نکردم من را تحویل سرشکنجه گری به نام نادر رفیع نژاد دادند. مسئول ایشان هم یک سرشکنجه گر دیگر به نام فرشته شجاع بود. تقریباً حدود یک ساعت یک بازجویی خیلی شدیدی از من شد.

فحشهای رکیک ناموسی به من می دادند، به صورتم سیلی می زدند، بعد از یک ساعت که دیدند فایده ندارد، من را به یک انفرادی منتقل کردند. یک واحدی بود که حالت زندان انفرادی شان را داشت. یک ماه من آنجا بودم. یک اتاق کوچکی بود که درش قفل بود و یک پنجره داشت. شکنجه جسمی اش به کنار، شکنجه روحی اش به قدری بود که من هر موقع به هر علتی، دل تنگی یا هر چیز دیگر لب پنجره را نگاه می کردم، سه نفر می آمدند داخل اتاق و من را بازجویی می کردند که شما برای چه کسی داری اطلاعات جمع می کنی؟ چرا می خواهی اطلاعات این اطراف را داشته باشی؟ من بهش می گفتنم بابا من حوصله ام سر رفته و ... قبول نمی کردند و کلاً اسم نفوذی روی من گذاشته بودند. در این مدت یک ماه یک وعده غذا به من می دادند، سیگار اصلاً بهم نمی دادند، آب مجبور بودم از شیر بخورم. حالا نمی دانم آب شیر تصفیه شده بود یا نبود. بعد از یک ماه منتقل شدم به یک قسمتی به نام خروجی که نفرات دیگری هم در آنجا بودند. در خروجی به جز من سیزده نفر دیگر هم بودند. از آن سیزده نفر دو نفر دیگر همین الان اینجا هستند، با ما هستند، یعنی به آغوش خانواده شان برگشتند. آنجا باز دوباره یک مورد کتک کاری داشتم که منافقین زدند پرده گوشم را پاره کردند. نفری که من را زد از آن اشخاصی بود که از مجاهدین بریده بود، ولی سمپات مجاهدین بود. شخصی بود به نام مجید که بعدها فهمیدم نعمت علیایی ایشان را توجیه کرده که من را بزند. حتی من وقتی رفتم به مسئول آنجا شکایت کردم گفتم ببینید از گوشم خون می آید و من را به دکتر ببرید، گفت چیزی نیست، خودت پررو بازی در آوردی و کتک خوردی! در صورتی که اصلاً اینجوری نبود. یک مدت بعد بالاجبار لباس فرم خودشان را تن ما کردند، هر چه ما از این لباس اظهار تنفر می کردیم، باز می گفتند عیبی ندارد، شما فرمی بکشید و لباس را نمی گذاشتند از تنمان در بیاوریم. در یک مرحله که من از لحاظ روحی خیلی به هم ریخته بودم، لباس را در آوردم از تنم و لباس خودم را پوشیدم. وقتی بیرون آمدم، نعمت علیایی و آیدین به من گفتند برو تو آسایشگاه الان ما می آییم کارت داریم. گفتم چشم. رفتم داخل آسایشگاه که ناگهان ده پانزده نفر وارد آسایشگاه شدند. با یک بهانه بسیار الکی که چرا روی تخت دراز کشیدی، شروع به کتک زدن من کردند.

آنجا نعمت علیایی یک لگد زد به کمر من که باعث شد الان سه سال است من درد کمر دارم. ابرویم شکافته شد و بینی ام شکافته شد. من تقریباً زیر دست پانزده نفر کتک خوردم و اگر خنده تان نگیرد، من آنجا عزرائیل را دیدم. یک شخصی را با یک لباس سفید بالای سرم دیدم و نفسم بند آمد، دیگر هیچی نفهمیدم. تقریباً دو سه ساعت بعد به هوش آمدم دیدم که در همان آسایشگاه هستم وقتی دیوار پشت خودم را نگاه کردم اصلاً خودم وحشت کردم. خون من اینقدر به این دیوار پاشیده شده بود، هر کسی می دید خیال می کرد این دیوار رنگ شده است. با همان وضعیت من را بردند پیش یک سرشکنجه گر دیگر به نام زهرا نوری که واقعاً خدا تقاص من را از او بگیرد، نه تنها تقاص من را تقاص خیلیها را. بردند من را پیش او و با فحش و ناسزا و تهدید به من می گفتند تو مجاهد خلق زدی! سه نفر از این نفراتی که من را می زدند، مثل این که لگد و مشت من در رفته بود و به اینها خورده بود. یکی شان به زانویش خورده بود، یکی شان به شکمش خورده بود، یکی هم به بازویش خورده بود. به صورت فیلم، واقعاً به صورت فیلم یعنی اگر شما خودتان می دیدید، می فهمید دارند فیلم بازی می کنند، یکی شان دستش را بسته بود، یکی پایش را می شلاند راه می رفت و یکی هم که راهی بیمارستان شده بود. به من گفتند دیدی ما به تو گفتیم تو نفوذی هستی، دیدی گفتیم تو را رژیم فرستاده، اگر نفوذی نبودی پس چرا مجاهد خلق را زدی؟ هر چه بهشان می گفتم که آنها پانزده نفر بودند و من یک نفر بودم، توی دعوا حلوا تقسیم نمی کنند، آنها من را زدند و من هم ناخواسته از دستم در رفت و آنها را زدم. می گفتند تو نفوذی هستی، همین و بس! یک نشست عمومی برای من گذاشتند، در آن نشست زهرا نوری سر شکنجه گر بزرگ اعلام کرد گفت سیاوش را (اسم سازمانی من سیاوش بود) هر کسی بزند، به یک شرط حلال است. شرطش هم این است که طوری بزنیدش که از گوش و چشمش خون بزند بیرون! در این صورت اگر شما او را بزنید حلال است! در غیر این صورت کار حرامی کردید! من برای این گفته ها شاهد هم دارم. بعد از آن من را تهدید به مرگ کردند. من را تهدید به فرستادن به استخبارات عراق و زندان ابوغریب کردند. با تهدید به مرگ باعث شدند که ما وارد ارتش شویم. آن لحظه من وارد ارتش شدم، البته از همان بدو ورود با هم مشکل داشتیم. البته علنی نمی کردیم تا زمان بعد از جنگ آمریکا و عراق نیروهای آمریکایی برای هر نفر یک کارت شناسایی صادر کردند. در آن لحظه بود که من وقتی مطمئن شدم که اسمم در یک ارگان دولتی رفته، مخالفتهایم به صورت علنی شروع شد. در ارتش هم که بودیم، سربازجویی بود به نام اسدالله مثنی که چندین بار من تحت بازجویی ایشان رفتم و خلاصه روی هم رفته روزی نبود که ما با هم مشکل نداشته باشیم. در مهمانی هایشان شرکت نمی کردم، باهشان مخالفت می کردم، سر بحث پروژه هایشان، پروژه های تیزی می بردم. سر بحث مریم رجوی یک بحثی داشتند که چرا مریم رجوی رفت به فرانسه، من خیلی تیز بهشان می گفتم که شاید مسعود رجوی نمی خواسته زنش بمیرد و او را به فرانسه فرستاده. که این حرف من برایم خیلی گران تمام شد. خودشان می گفتند مریم رجوی رئیس جمهور آینده ایران است، ما همه جمع شدیم که او را به تهران ببریم و باید از جانش محافظت کنیم. دلیل فرستادنش این است که او زنده بماند که برسد به تهران. حول و حوش چهارهزار نفر نیرو آنجا بودند، می گفتند اصلاً برای ما مهم نیست که این چهارهزار نفر بمیرند. فقط مسعود و مریم مهم بود. مسعود بارها در بعضی از نشست هایش گفته بود اگر شما همه تان هم بمیرید فقط من و مریم بمانیم بس است. چندین بار در چندین نشست این حرف را من از زبان خودش شنیدم.

آی دی کارت را که بهمان دادند درگیری ها بیشتر شد و چندین بار درخواست دادیم که ما را از اشرف به تیپف بفرستید، اما موافقت نکردند. آمدند برای مصاحبه ها و به آمریکایی ها وضع آنجا را گفتم. گفتم اینجا یک حالت زندان دارد، بچه ها را زندانی کردند، هیچ کس راضی نیست اینجا بماند و منتظرند یک نفر بیاید نجاتشان بدهد. گفت ما اینها را پیگیری می کنیم. یکی از همین آمریکایی ها چهار ماه قبل از مصاحبه ها به من گفت شما چهارماه دیگر یک سری مصاحبه دارید با وزارت خارجه آمریکا و آنجا بحثهایتان انجام می شود. همینطور هم شد، یعنی درست بعد از چهار ماه وزارت خارجه آمد و این کار انجام شد. خیلی از بچه ها آنجا ریختند. من خودم شخصاً آنجا به دلیل قول سی ژوئنی که داده بودند، آن موقع نیامدم. ولی بعد از اینکه از مصاحبه آمریکایی ها برگشتم و دیدم تمام حرفهایی که زده بودند، کذب محض بوده، فقط قصدشان رد کردن مصاحبه با آمریکایی ها بوده چندین بار درخواست جدا شدن ازشان را دادم. اما موافقت نکردند. در فروردین سال ۸۳ در قرارگاه هشت بودم و آنجا درگیری با فرمانده خودم داشتم، درگیری فیزیکی و لفظی شدیدی داشتم. شخصی بود به نام داریوش فتاحیه که اینها ما را بالاجبار به یک اف ام جدید به نام اف ام هشت که همه کادرهای پایین بودند، فرستادند. چون ما کادرهای پایین بودیم، ولی به اصطلاح خودشان نشستها آموزشها و بحثهایی که با ما کرده بودند. ما را آوردند بین کادرهای پاینی یک ساله و دوساله که شخصی به نام ژیلا مسئول آنجا بود. من چندین بار از او هم خواهش کردم و گفتم من نمی کشم، نمیتوانم، می خواهم بروم دنبال زندگی ام. اصلاً به شما کاری ندارم. بگذارید بروم. بعد از چهار مورد تقاضا موافقت نکردند و آخر سر من مجبور شدم در اردیبهشت سال ۸۳ زیر پوشش ورزش از داخل قرارگاهمان فرار کنم و تا شب در یک محلی مخفی شوم و شب خودم را به نیروهای آمریکایی برسانم. وقتی به نیروهای آمریکایی رسیدم به حالت دست بردن بالا و گفتن Help آنها هم سریع آمدند سمت ما که حتی دو سه تا از منافقین هم که داشتند می آمدند سمت ما، آمریکایی ها این صحنه را دیدند سریع سلاح را مسلح کردند به سمتشان. وقتی آنها سلاح را دیدند دیگر ایستادند و جلو نیامدند. آن لحظه خیلی با احترام آوردند ما را سوار ماشین کردند و بردنمان داخل تیپف. گرسنه بودیم، غذایمان دادند و آب برایمان آوردند.

یک مورد در تیپف یک سرباز آمریکایی را من دیدم که یک کتابی دستش است که دیدم عکس یک دختر و پسر ایرانی رویش است. تعجب کردم. به او گفتم این کتاب چیست؟ گفت جرج بوش است. گفتم جرج بوش عکسش طور دیگری است. کتاب را از دستش گرفتم دیدم نه حرف من درست است. کتابی بود با مضمون آداب و سنن ایرانی ها. من ازش پرسیدم این کتاب به چه درد تو می خورد؟ گفت هیچی، چون ما می خواهیم حمله کنیم به ایران، می خواهیم با آداب و سنن مناطق مختلف ایران آشنا باشیم، سربازهایمان آشنا باشند که مشکلی نداشته باشیم. من بهش خندیدم و گفتم امیدوارم شما به ایران حمله کنید، چون که ما با روی باز از شما استقبال می کنیم!! من همانجا بهش گفتم ایرانی هر چقدر هم مشکل داشته باشد، یک اصل و نسبی دارد، یک حس وطن پرستی ای دارد که اگر با دولت خودش هم مشکل داشته باشد، ولی وقتی پای اسم یک اجنبی در کشورش باز شود، مطمئن باشید از بچه چهارده پانزده ساله اش وارد جنگ می شود تا پیرمرد هفتاد هشتاد ساله اش. آنجا به ما گفتند نه شما با دولتتان مخالف هستید، شما آمدید اینجا با دولتتان مبارزه کنید، من هم کوتاه برایش توضیح دادم و گفتم که من فریب خوردم، گول خوردم، من را به عنوان کار آوردند و گفتند حقوق به من می دهند.

آمریکایی ها به ما می گفتند شما آدمهای شجاعی هستید، شما تروریست را منع کردید، از گروه تروریستی درآمدید، ما بهتان احترام می گذاریم.