قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین وقاچاق انسان–شاهد ۵۳

نویسنده: احد عربی


من احد عربی هستم.

سال ۱۳۷۶ یک نفر که از طرف سازمان آمده بود، من را به عنوان کار به سازمان برد. تقریباً دو سه روز طول کشید که ما به سازمان رسیدیم. یعنی توسط دو نفر قاچاقچی از کرمانشاه به ایلام رفتیم و از ایلام تقریباً ۲۴ ساعت در راه بودیم تا به یکی از پاسگاه های عراقی رسیدیم. دو تا افسر عراقی آمدند ما را تحویل گرفتند و بردند به کوت. از آنجا هم منتقلمان کردند به بغداد. ما هنوز نمی دانستیم برای چی داریم می رویم. فکر می کردیم برای کار می رویم، نمی دانستیم چه جایی است. این نفر رابط سازمان هم هیچی به ما نگفته بود و فقط به عنوان کار ما را برده بود که می گفت ماهی ۱۲۰ هزار تومان می دهند. نیمه های راه به ما گفت شما می روید پیش مجاهدین. ما هم اسم مجاهدین را تا حالا نشنیده بودیم، نمی دانستیم داستان چی است. گفتیم باشد، می رویم اگر نشد بر می گردیم. خودش هم همین قرار را با ما گذاشت. گفت اگر هم نخواستید بر می گردید. ما هم قبول کردیم و رفتیم تا بغداد.

بغداد رفتیم به یک اتاقی در یک آپارتمان که یک نفر آمد ما را تحویل گرفت، بعد وسایلمان را چک کرد و بعد گفت که استراحت کنید تا فردا. ما استراحت کردیم یک نفر دیگر آمد سراغ ما. ما گفتیم که ما چکار باید بکنیم الان؟ کارمان چیست؟ شغلمان چیست؟ بعد یک نوار گذاشتند نوار رژه، بعد ما فکر کردیم که گفتیم ما کاری نداریم به رژه و اینها ما آمدیم کار کنیم. گفت بعداً خودتان می فهمید. در همین حد به ما جواب داد. ما را از آنجا آوردند توی ماشین کردند و آوردند به اشرف. ما که نمی دانستیم کجا داریم می رویم، چون دور ماشین را پرده کشی کرده بودند.

رسیدیم به اشرف، رسیدیم به محلهای اسکان، آنجا یک زن بود با دو سه نفر دیگر که ما را تحویل گرفتند. بعد از آنجا گفتیم که الان شغل و کار ما چیست؟ گفتند اینجا شغل و کاری وجود ندارد، اینجا همه رزمنده و مجاهد هستند و از این حرفها... گفتیم نفری که ما را فرستاده اینجا، به عنوان کار فرستاده، نه به عنوان مبارزه و این حرفها... بعد دیگر شروع کردند به سرو صدا کردن که ما این همه شهید دادیم چه می شود و ... گفتیم والله ما نمی دانیم شهید چیست. ما فقط آمدیم به عنوان کار. گفتند ماهی ۱۲۰ هزار تومان هم می دهند. گفتند نه اینجا از پول خبری نیست. گفتیم اگر از پول خبری نیست، مگر ما مرض داریم اینجا بمانیم؟ ما آمدیم یک جایی که یک پولی در بیاوریم برای خانواده مان. دیدیم نه کار از این حرفها گذشته. گفتیم می خواهیم برگردیم. گفتند که شما ورود غیر قانونی به عراق داشتید، ما شما را تحویل عراق می دهیم، آنها هم هر کاری کردند، کردند. گفتیم ما را که عراقی ها نیاوردند. ما را بگذارید سر همان مرزی که آمدیم، خودمان برمی گردیم. قبول نکردند. ما هم دیدیم کار خیلی بیخ پیدا کرده است. دیدیم کار دارد به زندان ابوغریب می کشد، گفتیم می مانیم، خدا کریم است، بالاخره یک راهی باز می شود.

بعد ما را وارد پذیرش کردند. رفتیم پذیرش دیدیم حدود ۵۰ – ۶۰ نفر بودند که همه همینطور بودند. حتی یک نفر که آمده بود قرارگاه اشرف، فکر می کرد آنجا کویت است! که بعدها هم خودکشی کرد و مرد. تقریباً یک ماهی ما را سرگرم کردند. آموزش و رزم انفرادی و از این حرفها... یک نوارهایی گذاشته بودند، نوار انقلاب و از این حرفها... دیدند نه ما در این بحثها وارد نمی شویم، ما هم دیدیم فایده ندارد. تا کی ما بخواهیم با اینها لج کنیم. گفتیم باشد! هر چه شما بگویید همان است. ما را بردند به ارتش مرکز ۱۳. ما سه نفر بودیم که با هم آمده بودیم، هر کاری کردیم گفتیم ما با هم آمدیم با هم هستیم، قرار است هر جا می رویم با هم باشیم، ما را آخر جدا کردند. گفتند نه! شما با هم محفل می زنید و از این حرفها... یعنی هر سری آدمی که باهم آمده بودند، اینها جدایشان می کردند. مثلاً من پسرعمویم اینجا بود، پسردایی ام اینجا بود. یکی شان بود که یک سال ندیدمش. بعد از یک سال که دیدمش، مریض شده بود و اصلاً نمی شناختمش. هر چی هم می گفتم این پسر دایی من است، هیچ گناهی نکرده، ما می خواهیم اینها را ببینیم، قبول نمی کردند. ما هم دیگر زورمان نمی رسید.

این چیزی که اسمش را گذاشتند ارتش آزادیبخش، کلاً یک محوطه ای مثل مثلث برمودا است. شگردشان این است که آدمها را جمع می کنند، می گفتند تو آدم را جمع کن به هر شیوه ای که شده کار، اروپا، انگلیس، و به هر بدبختی و او را بکش بیاور توی این مثلث، این نفر به زور هم که شده انقلابی می شود. واقعاً هم همینطوری بود. من اینهایی را که از سال ۷۵ به بعد وارد سازمان شده بودند، می شناختم. همه بلا استثناء اینطوری بودند. یک آدمهای بدبخت و یکی مریض و یکی از خانه فرار کرده و یکی قاچاقچی و ... خلاصه هر کسی را به یک شیوه ای آوردند گذاشتند در این سیاج و خب دیگر راهی ندارد. مجبور است بیاید در این دستگاه اینها. بعد هم اینقدر در گوشت می خوانند، دیگر آدم احساسی درش نیست. مثلاً من واقعاً پنج شش ماه اول همیشه شب ها خواب خانواده را می دیدم، روز هم در فکر خانواده ام بودم. ولی پنج شش ماه بعد دیگر اینقدر در گوشم خواندند، همه چیز در ذهنم خشک شد. یک بلایی سرت می آوردند در نشستهای عملیات جاری که تو اصلاً به خانواده ات فکر نمی کردی. فکر می کردی چکار کنی که شب بهت فحش ندهند. وقتی ذهن اینطور باشد همه اش فکرت می شود کار و عملیات جاری و غسل هفتگی و از این حرفها...

واقعاً همینطور بود. اصلاً در اینها احساسی وجود نداشت. یکی این بود یکی هم سر بحث خانواده ها. سر بحث خانواده خیلی تیز بودند. علیرغم این که می گفتند خیلی به نفع ماست و نمی دانم از این حرفا...، تقریباً همه آنهایی که خانواده شان آمدند، جدا می شدند. مثلاً می آمدند می گفتند خانواده که آمد کار سیاسی با آنها بکنید یا بگوئید که ما نمی خواهیم شما را ببینیم. در این خانواده ها یک خانواده ای بود که هجده سال بود بچه اش را ندیده بود. وقتی که بچه اش آمد از همان دور که دیدش، بچه اش گفت که نمی خواهم ببینمت. تو با وزارت اطلاعات آمدی و از این حرفها... همیشه نشست که می گذاشتند می گفتند فلانی... بلند شو بگو با خانواده ات چکار کردی. می گفت من بلند شدم سی ثانیه با خانواده ام بیشتر حرف نزدم و بهشان گفتم بروید شما با وزارت اطلاعات آمدید. این را کرده بودند مدرک که هر کس خانواده اش می آید، اینطوری با خانواده اش رفتار کند. مثلاً من پسرعمویم آمده بود به من گفتند تو با او کار سیاسی بکن. گفتم من آدم سیاسی ای نیستم. او بعد از هشت سال آمده من را ببیند، من هم او را می بینم. هیچ کاری به هیچ چیزی ندارم. تقریباً پنج شش روز پشت سر هم نشست گذاشته بودند برای من که تو چرا این حرف را زدی. گفتم شما می خواهید من کار سیاسی بکنم، ولی من بلد نیستم سیاسی حرف بزنم. خانواده ام آمده اند من را ببیند، هیچ گناهی هم نکرده اند، مثل هفتاد میلیون آدمی که دارند زندگی می کنند اینها هم آدم هستند. آنها یک راهی انتخاب کردند، من هم یک راهی انتخاب کرده ام که درش گیر کردم.

قبل از این که صدام سرنگون شود، نفری بود به اسم منصور عباسخوانی که دو سال دیوانه شد، هر کسی که در مرکز بود، می گفت این دیوانه است. این شخص چه می گفت؟ می گفت من فقط می خواهم بروم دنبال زندگی ام، همین. می گفتند نه! این بود که مجبور شد خودش را به دیوانگی بزند تا شاید ولش کنند. این فرد عین آدمهای دیوانه دو سال رفتار کرد، سرش را به در و دیوار می زد و... درست مانند یک دیوانه که دیگر واقعاً همه فکر می کردند دیوانه است. می گفتیم بابا این را ول کنید برود. این که دیگر به درد مبارزه نمیخورد. اما باز هم ولش نکردند. یک نفر از زنها در یک نشستی به همین منصور عباسخوانی گفت اگر خودت را درست نکنی، بلند می شوم می زنم توی گوشت! کارش که به اینجا کشید و دید دیوانگی فایده ندارد، دوباره عاقل شد. خیلی ها بودند که رفته بودند خروجی و اینقدر تکی مانده بودند که دیوانه شده بودند. تازه دو سال خروجی که تمام می شد، تحویل ابوغریب می دادنشان. منظورم این است که چون در بسته بود آنها به این وضعیت دچار می شدند. آنجا یک دیکتاتوری حاکم بود که هیچ کاری نمی توانستی بکنی. ولی از زمانیکه این در باز شد، یعنی فتنه ای به اسم صدام رفت کنار، دیگر وضعیت چرخید. دیگر نمی توانستند فشار بیاورند. خیلی ها بودند که از آن زمان فرار کردند به سمت آمریکایی ها. یعنی فکر می کنم حدود ۶۰۰ نفر تا به حال در کمپ آمریکایی ها رفتند. البته باز هم خواهند آمد. آن عده ای هم که ماندند به خاطر این است که می گویند آنهایی که در کمپ هستند، آمریکایی ها آنها را بلاتکلیف گذاشته اند. آنها را جایی نبرده اند، ما چرا برویم پیش آنها؟ ولی خیلی ها هستند الان دارند باهشان مصاحبه می کنند دارند بر می گردند. یعنی کاری نمی توانند بکنند. یک فضای بسته ای درست کردند ملت را سرگرم می کنند. یک روز کار است و یک روز نمی دانم از این کارهای الکی... فکر نمی کنم از هر ده نفر حداقل یک آدم سالم آنجا پیدا بشود. یا همه کمردرد هستند، یا سردرد وحشتناک دارند، یا زانو درد دارند یا از اعصاب ضعیف، معده شان خراب است. یک آدم سالم آنجا وجود ندارد. یک جایی درست کردند مانند غار. نه جایی را می بینیم، نه چیزی می شنوی نه تلویزیونی هست، نه رادیویی.

زمانی که من با این سیستم چپ افتادم، نشست های طعمه سال ۸۰ بود. چون قبل از آن واقعاً چیزی ندیده بودم. البته به مناسباتشان انتقاد داشتم، ولی جرئت نمی کردم حرف بزنم. ولی از نشستهای طعمه در سال ۸۰ که در قرارگاه باقرزاده برگزار می شد، رسید به فحش و فحش کشی. نفر را می آورند آنجا می گذاشتند وسط، دویست نفر آدم می ریخت روی این بدبخت. آن هم آدمی که زن و بچه و تمام زندگی اش را پای اینها ریخته بود. می ریختند سر این بدبخت فحش و فحش کاری. من رفتم به حمیدرضا حکیمی که فرمانده آنجا بود، گفتم چرا این کار را می کنید؟ مگر این آدم شما نیست؟ تو که با این آدمهای خودت این کار را می کنی واویلا به ملت بدبختی که هنوز دستت بهشان نرسیده است. مگر گناهی کردند اینها؟ ما که این حرف را زدیم، شد بلای جانمان. دیگر نشست پشت نشست برایمان می گذاشتند. می گفتند تو چرا این حرف را زدی. گفتم من واقعیت را گفتم. گفتند همین است که هست. می خواهی بخواه. نمی خواهی نخواه. گفتم من نمی خواهم. اگر این است، من نمی خواهم. گفتند پس باید بروی به خروجی. دیگر این بحث خروجی و ابوغریب را با من کردند، گفتم باشد، می مانم. دیگر چاره ای ندارم.

ولی من از آن به بعد دیگر کامل زیر نظر بودم که کاری نکنم یا یک وقت فکر فرار به سرم نزند. یعنی هر جا که می رفتم یک نفر دنبالم بود. هر چی هم می گفتم می گفتند همین است که هست. تقریباً شهریور سال ۸۳ بود رفتم یک نامه نوشتم و گفتم می خواهم بروم. گفتند برای چی می خواهی بروی؟ گفتم برای چی بمانم؟ من این همه ماندم اضافی ماندم. چون درت باز نبود. والا اگر در باز بود والله یک سال هم اینجا نمی ماندم. مگر من مرض داشتم؟ اینجا من نمی توانم با کسی حرف بزنم نمی توانم با کسی بنشینم بعد هم به ما می گوئید که تو عضو سازمان هستی. ما اعتماد به تو داریم. آخر چه عضو سازمانی که تا دم حمام هم می خواهم بروم یک نفر دنبالم است! این وضعیت را نمی خواهم. گفت حرفی داری؟ انتقاد به کسی داری؟ آن موقع مهناز شهنازی بود. گفتم انتقاد به چه کسی بکنم؟ به شما بکنم؟ انتقاد کردن من هم الکی است. حرفی هم نمی زنم فقط می گویم که می خواهم بروم دنبال زندگی ام، همین. به من گفتند می خواهی چکار کنی؟ گفتم می خواهم بروم پیش آمریکایی ها تا تعیین تکلیفم کنند. بالاخره یک راهی را انتخاب می کنم. یا می روم ایران و یا می روم خارج. به من گفت که تو همینجا بمان تا صلیب بیاید. گفتم من از زمانی که با شما آشنا شدم، هیچ حرف راستی از دهانتان نشنیدم. آن فدا و صداقتی که می گویید من تا به حال از شما ندیدم. می مانم، ولی اگر نیامد چه؟ گفت من به تو قول می دهم که یک ماه دیگر می آید. گفتم باشد. ما که ماندیم یک ماه دیگر هم رویش. یک ماه دیگر ماندیم و بعد دیدیم که دوباره آمد سراغ من و گفت که تو که در هیچ نشستی شرکت نمی کنی و یک فضایی داری که بقیه را هم خراب می کنی و این حرفها، تو بیا یک قرارداد بنویس که من تا این موقع می مانم، بعد می روم. گفتم ببین من به قرارداد کاری ندارم. تو گفتی صلیب بیاید، من اگر صلیب بیاید می روم. هر چقدر هم می خواهی قرار داد می نویسم. یک قراردادی آورد به نام "اتمام حجت ۸۴". گفتم باشد. من تا آن موقع می مانم. ماندیم و دیدیم که نه از این خبرها نیست. فهمیدیم دوباره طبق معمول گول خوردم. گفتم آقا جان ما نیستیم. ما می خواهیم برویم به کمپ آمریکایی ها. ماه شهریور پارسال بود که به کمپ آمریکایی ها آمدیم.

من به بچه هایی که درخود اشرف هستند، اگر صدایم را می شنوند، می گویم که من یک راهی را رفتم که هشت سال طول کشید. بعضی ها همین راه را رفتند که ۲۵ سال طول کشید. کسانی بودند که واقعاً ۲۵ سال به این سازمان خدمت کردند. روزی که از سازمان آمدند بیرون، به خدا شلوار هم بهشان ندادند. گفتند گم شو! این همه زندگی، زن، بچه، خانواده اش نابود شده، وقتی از در سازمان می آیی بیرون حداقل انتظاری که از سازمانت داری این است که حداقل یک شلوار به تو بدهند بگویند برو. سازمان این حداقل ها را هم رعایت نکرد. بقیه هم که آنجا هستند فکر خودشان را بکنند. سازمان یک جایی نگهتان می دارد، آنقدر کار ازتان می کشد که یک روزی کمری بشوید، زانویی بشوید و دیگر به دردشان نخورید. بعد هم عین دستمال کاغذی می اندازنتان دور. به خدا همین طور است. خیلی ها بودند، همینطور بودند. منظورم این است که یک دری باز شده و آمریکا آمده. یک دری باز شده که دیگر نمی توانند این در را ببندند. این فرصت را نباید از دست داد. اگر ایران نمی خواهید بروید، بیایید به کمپ حداقل به اندازه چند روز هم که شده فکرتان را آزاد کنید.

به بچه هایی هم که در تیپف هستند، می خواهم راحت صحبت کنم. روده راست در شکم آمریکایی ها نیست. من از این یک سالی که آنجا بودم ، فهمیدم که سیستم آمریکا این است که ملت را آنجا نگه دارند، ملت را از سازمان بکنند، ببرند دنبال زندگی شان. بعضی ها هم که واقعاً پافشاری می کنند که ما را ببرید اروپا، بدانند که از این خبرها نیست.

من از روزی که آمدم فرودگاه تا امروز همیشه فکر می کردم واقعاً تنظیم رابطه هایی که اینجا با ما می کردند فرمالیستی است. دیدم نه اصلاً اینطوری نیست. یعنی با تبلیغاتی که سازمان کرده بود، فکر می کردم الان بروم به ایران، آدم گذاشته اند کنار خیابان و دارند اعدام می کنند! یا دارند بیخ تا بیخ گوشش را می برند! اصلاً از این خبرها نیست. واقعاً هر چیزی که بوده، اختیاری بوده. حتی همین مصاحبه هم اختیاری بود. گفتند می خواهی بیا، می خواهی نیا. من هم در همان حدی که بتوانم کمک کنم و در توانم است، دریغ نمی کنم. این که ول کنند بیایند به خدا هیچ اتفاقی نمی افتد. از آن وضعیت خاک و گرما و سرما ی آنجا هم نجات پیدا می کنند. ملتی که در کمپ هستند، آرزوی این را دارند که توی خیابان راه بروند. من اینجا هیچ مشکلی نداشتم آدم اگر یک خرده احساس داشته باشد شرم می کند. واقعاً آدم شرمنده می شود، چون بالاخره هر کاری هم که نکرده باشی بالاخره مخالف بودی. ولی این تنظیم رابطه ها را که می بیند، آدم شرمنده می شود. من حداقل کاری که می توانم بکنم این است که بگویم بروید دنبال زندگی تان. به خدا اینجا فقط بهت می گویند تو برو دنبال زندگی ات. سرت را بینداز پایین و مثل همه خلق که دارند زندگی می کنند تو هم زندگی ات را بکن.