قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان – شاهد ۳۹

نویسنده: محمد نعیم ملازهی


من محمد نعیم ملازهی، بچه سراوان هستم.

یکی از فامیل هایمان توی سازمان بود که به ما زنگ زد و گفت بیایید. چون خودش اول دبی بود، ما هنوز فکر می کردیم که دبی است. از سازمان هم هیچ خبری نداشتیم و نمی دانستیم چنین سازمانی هست. با ما تماس گرفت و به ما گفت به پاکستان بیایید، آنجا من خودم کارتان را درست می کنم و می برمتان. بعضی ها از پاکستان می روند دبی. ما فکر کردیم که ما را هم همینطوری می خواهد ببرد به دبی. وقتی که رفتیم پاکستان، یک شماره تلفن به ما داده بود که بهش زنگ زدیم و یک شماره تلفن دیگر به ما داد و گفت بیایید به کراچی، آنجا من خودم زنگ می زنم و جای ترمینال، می آیند سراغ شما. مشخصات ما را داده بود به هوادارهای سازمان. بعد آنها خودشان آمدند سراغ ما و ما را از آنجا هنوز از اتوبوس برنگشته بودیم، ما را سوار ماشین کردند و بردند هتل یک شب توی هتل بودیم، بعد فردا صبحش کارهای ما را راه انداختند و رفتند عکس گرفتند از ما تا پاسپورت و این چیزها را هم دنبال کنند.

سه روز توی هتل بودیم، بعد از سه روز بردند توی یک پایگاهشان که اصلاً نمی دانستیم کجاییم. دور می زدیم توی کوچه ها، می بردند این ور، می بردند آنور، تا اینکه بردند توی یک خانه ای. سه چهار روز آنجا بودیم که در را هم قفل می کردند و نمی گذاشتند که ما بیاییم بیرون. چهار روز بعد آمد به ما گفت پاسپورتهای شما را آماده کرده ایم و می خواهیم شما را بفرستیم. بردند فرودگاه و آنجا به ما گفتند که ما شما را از اینجا می فرستیم به عراق، از عراق شما را می فرستند سوئد. از اینجا شما می روید آنجا ۴۵ روز تا ۶ ماه آنجا می مانید برای آموزش. آنجا توی سوئد شرکت است و سر کار می روید ولی نمی دانید که کار چیست و چطوری است. اینجا آموزش به شما می دهند، همه چیز به شما یاد می دهند، بعد شما را می فرستند آنجا.

بعد آنجا که رفتیم، دیدیم اولین سؤالی که از ما کردند، دولت جمهوری اسلامی ایران توی ایران چکار می کند؟ شما چکار کردید آنجا؟ چه خبرهایی دارید؟ گفتیم ما هیچ اطلاعی نداریم در این مورد، چون که ما خودمان در روستا هستیم، توی شهر نیستیم. خیلی سؤالات از ما کردند و ما جواب نداشتیم. شب آنجا بودیم و با زور لباسهای شخصی ما را گرفتند و لباس نظامی تن ما کردند. تا یک هفته آنجا فقط از ما بازجویی می کردند، زندگی نامه ما را می پرسیدند، با زور این ور و آن ور... آخرش ما را بردند توی پذیرش. پذیرش که ما را بردند، من گفتم که اینها ما را یک جایی آوردند که بدبخت شدیم! از همان اول این حرفهایی که ما می زدیم اینها با ما لج بودند.

مدت نه ماه آنجا بودیم. ما که رفتیم آنجا رسیدیم، بیست روز یک ماه بعد جنگ بین آمریکا و عراق شروع شد. بنابر این توی جنگ بودیم و نمی توانستند به ما چیزی بگویند. ما را با زور نگه داشتند تا اینکه جنگ تمام شد و آمریکا عراق را گرفت، دوباره ما را از پراکندگی آوردند به پذیرش. توی پذیرش که بودیم، هر روز به ما فشار می آوردند که شما باید اینجا بمانید، اگر با زور مانده اید یا اگر راضی هستید باید اینجا بمانید. ما هر روز با آنها جنگ و دعوا داشتیم. آخرش نه ماه طول کشید. بعد از نه ماه با هزار جور بدبختی خودمان را کشیدیم بیرون و رفتیم توی کمپ آمریکایی ها. حدود ۱۶ ماه توی کمپ آمریکایی ها بودیم. آنجا هم از وزارت خارجه آمدند از ما بازجویی کردند که کدام کشور می خواهید بروید، گفتیم ما دوباره می خواهیم به کشورمان بازگردیم. چون که توی کشورمان انحرافی نکردیم که دوباره نتوانیم برگردیم. ما را هم از کشورمان با هزار تا کلک آورند بیرون. نمی دانستیم چنین سازمانی اینجاست و از آنجا هم دوباره برگشتیم به ایران.

جهت دیدن فیلم مصاحبه اینجا را کلیک کنید .