مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد 21


من عباس جعفری هستم، متولد تهران.

حدوداً ۴ سال پیش بود (سال ۱۳۸۱) که تلفنی به ما زده شد از سوئد به عنوان کار در سوئد. یکی از نفرات خود سازمان بود که زنگ زد و تلفن هم تلفن یک آرایشگاهی بود که آنها به دست آورده بودند و من به آن آرایشگاه می رفتم که یکی از دوستان من در آن آرایشگاه کار می کرد. بعد من تلفن را از دوستم گرفتم. گفتم که برنامه چیست؟ گفت که یک خانمی زنگ زده در مورد کار در سوئد. من آن شماره را از او گرفتم و زنگ زدم و چک کردم با ۱۱۸ که شماره ی کجاست؟ گفت که شماره سوئد است. بعد از اینکه من خودم با آن خانم تماس گرفتم، به اسم خانم محمدی خودش را معرفی کرد. طی شش هفت جلسه که من با او صحبت کردم، می گفت که من چیزی نمی توانم اینجا به شما بگویم، باید شما بیایید ترکیه، ما ترکیه با شما صحبت می کنیم. قرارداد کاری ای هم اگر باشد، همانجا با شما می بندیم. من پشت گوشی نمی توانم در مورد این مسائل با شما صحبت کنم.

راستش را بخواهید من خودم تا آن موقع اصلاً کلمه سازمان مجاهدین را هم نشنیده بودم. روی این حساب من و برادرم و یکی از دوستانم که آنجا بودیم و بیکار بودیم، خودم احساس می کردم که یک فرصتی برایم پیش آمده که بروم به خارج از ایران و کار کنم. کمتر از ده روز تصمیم گرفتیم که سه نفری برویم به ترکیه. رفتیم ترکیه و از آنجا در استانبول با ما تماس گرفتند و گفتند که ما از سازمان مجاهدین زنگ می زنیم با شما صحبت می کنیم. برای همین هم باید بیایید به عراق. من و دوستانم چون زیاد شناختی نداشتیم، برای همین بلند شدیم فکر کردیم که مثلاً باید برویم از عراق و از عراق مثلاً یک برنامه ای درست شود و برویم سوئد. تصویری هم که خودم از سازمان مجاهدین داشتم، مثلاً فکر می کردم که الان می رویم عراق یک ساختمان پنج شش طبقه است با مثلاً استودیوی خبری و آنتن ماهواره و تلفن و .... یک ایستگاه رادیو تلویزیونی دارد.

خلاصه رفتیم آنجا و وارد آنجا شدیم با یک سری افرادی که لباس نظامی داشتند، مواجه شدیم. بعد از مدتی صحبت، گفتند شما باید وارد سازمان مجاهدین شوید. من گفتم من نمی خواهم وارد شوم. گفتند که شما تنه تان به تنه ما خورده و اگر برگردید ایران، کشته می شوید یا اگر هم کشته نشوید چندین سال می روید زندان. من خودم از این قضیه نمی ترسیدم. بعد از طرف خودشان گفتند که ما اینها را سرنگون می کنیم و فلان و از این حرفها. من و برادرم و دوستم تصمیم گرفتیم سه ماه را آنجا باشیم. می رویم یک کاری می کنیم، بهتر از این است که برگردیم ایران و برویم زندان و ... با کشته شدن مواجه شویم.

خلاصه رفتیم ریل همان ورودی سازمان و پذیرش و این حرفها را طی کردیم. تصویری که خودم داشتم فکر نمی کردم که این جوری باشد. رفتیم و خلاصه بعد از چند مدت تقریباً یک ماه، من گفتم می خواهم برگردم، من نمی خواهم اینجا بمانم. فهمیدم داستان چیست. گفتند که نمی توانی برگردی، اگر بخواهی برگردی، دو سال باید در خروجی بمانی و هشت سال هم می روی زندان ابوغریب. اگر زنده ماندی و زنده رسیدی ایران، ما آمدیم ایران تو را به عنوان خائن به مردم معرفی می کنیم. بعد ما با خودمان گفتیم اینجا می مانیم، هر چه باشد بهتر از آن است که کشته شویم یا معلوم نباشد برسیم به ایران یا نه. خلاصه با هر زور و ضربی بود آنجا ماندیم. نقشه فرار هم زیاد توی ذهنم بود، ولی فرار از آنجا کمی سخت بود.

خلاصه بعد از هفت ماه که دوران پذیرش ما تمام شد، رفتیم به یکی از قرارگاههای رزمی شان توی شهر الاماره به اسم همایون. بعد از چهار پنج ماهی آنجا بودیم و از آنجایی هم که می دانستند جنگ آمریکا و عراق شروع می شود، ما کل قرارگاه رفتیم قرارگاه اشرف. از آنجا من از یگان توپخانه رفتم به یگان تانک، از آنجا هم تا سال ۸۲ که جنگ شد، آنجا بودم تا خود ۸۲. بعد یک ماه بعد که توی منطقه جنگی بودیم، برگشتیم به قرارگاه اشرف. بعد ۴پنج ماه یگانمان عوض شد و رفتیم یگان دیگر، باز همینطور چند وقت یک بار یگانمان را عوض می کردند.

توی این مدت هم زیاد درگیری داشتم با آنها. می گفتم می خواهم بروم، فضای توی کمپ آمریکایی را هم که توضیح می دادند، می گفتند فضای بدی است. از یک طرف می ترسیدم بروم آنجا توی کمپ آمریکایی ها اذیت شوم و از یک طرف هم که آنجا بودم، نمی خواستم بمانم، مانده بودم چکار کنم. منتظر بودم که یک سرفصلی، چیزی پیش بیاید که بزنم بروم بیرون.

تقریباً نزدیک های ده تیرماه ۸۳ بود که از سازمان مجاهدین جدا شدم و به کمپ آمریکایی ها رفتم. ۷ ماهی هم توی کمپ آمریکایی ها بودم که وضعیت خیلی ناجوری دارد، مثل قفس می ماند، زندان قفس تو قفس . بعد از آن گفتند هر کس می خواهد برود ایران، برود. من هم تصمیم گرفتم بیایم اینجا و برادرم در کمپ ماند. گفت می خواهم بمانم اینجا اگر موقعیتش پیش بیاید، بروم به کشورهای خارجی پناهنده شوم. بعد آمدیم اینجا و خلاصه علیرغم آن چیزی که می گفتند. من خودم زیاد تعریفش را شنیده بودم که می گفتند که برگردید، کاری ندارند. این را می دانستم ، ولی باز ته ذهنم نمی توانستم خودم را قانع بکنم، چون از نزدیک لمس نکرده بودم، هنوز ترس داشتم. ولی الان که چهار پنج روز است اینجاییم، الحمدلله خیلی هم خوبند و کاری هم با ما ندارند. یعنی اصلاً قضیه ۱۸۰ درجه با آن چیزهایی که می گفتند فرق دارد. الان هم منتظرم که تا چند روز دیگر به خانواده ام برگردم، خیلی تشکر می کنم از دولت جمهوری اسلامی ایران که واقعاً این امکان را داد به ما که برگردیم ایران و نفرات مسئول اطلاعات که خیلی با ما همکاری کردند. تشکر می کنم.

دریافت فیلم مصاحبه