مرصاد؛ کمینگاه خداوند (1)

خاطرات دکتر سعید نظری

1 44

ساعت ۲ بعد از ظهر اواخر تيرماه سال ۱۳۶۷راديو خبر قبول قطعنامه رو از طرف حضرت امام خميني(ره) پخش كرد.واكنش‎ها متفاوت بود،بعضي‎ها خوشحال بودند بعضي‎ها هم بهت زده،برخي هم بي‎تفاوت.تو اين وسط اكثر بچه بسيجي‎ها هاج و واج مانده بودند. براي بسيجي‎ها و رزمنده ها كه آرزوي زيارت كربلا و نجف رو داشتند قبول قطعنامه خيلي سخت بود اما حرف ،حرف امام بود و براي همه حجت.تو اين حال و هواي يه دفعه خبر رسيد كه عراقي‎ها از سمت شلمچه به سمت خرمشهر و اهواز حمله كردند و عده ای از نظامي‎ها و مردم رو به اسارت گرفتند. ۲۰۰۰ نفر از پاسداران كميته انقلاب اسلامي به سمت خرمشهر اعزام شدند.…

تلفن زنگ زد. يكي از بچه‎ها بود.گفت سعيد بايد بيايي. گفتم كجا؟گفت خرمشهر رو دارن ميگيرن ،گفتم ميام و ازش پرسيدم اعزام از طرف كجاست؟ گفت استانداري. وقتي جلو استانداري جمع شديم حدود ۴۰ نفر مي شديم .همه بچه‎ها اعزام مجدد بودند و به قولي هر كدام براي خودشون يه رزمنده كامل. حاج ناصر حسيني اسامي بچه‎ها رو نوشت و گفت سوار بشيد. موقع حركت استاندار همدان آقاي دانش منفرد آمد توی اتوبوس و براي بچه‎ها يه كمي صحبت كرد و آخر سر هم دعا كرد كه ان شا الله پيروز باشند. ناصر شعباني راد بغل دستم نشسته بود آرام کنار گوشش گفتم ببين اين آقاي دانش منفرد چقدر شبيه شهيد چمرانه. اونم تائيد كرد .بالاخره اتوبوس حركت كرد. ناصر صميمي‎ترين دوست من بود. دو تا از برادرهايش شهيد شده بودند و با برادر كوچيكش علي هم رفيق بودم داداشهای بزرگش و پدر و مادر و در يك كلام همه خانواده ناصر من رو مي شناختند تو راه كلي با هم حرف و حديث گفتيم و شنيديم .موقع نماز صبح رسيديم پلدختر ،ولي صبحانه رو تو خرم‎آباد خورديم موقع حركت از خرم آباد بهروز طالبي رو گم كرديم نيم ساعت گشتيم نبود كه نبود. از پنجره اتوبوس فرياد مي زديم طالبي طالبي وبعد همه با هم مي خنديديم. حاج ناصر حسيني گفت بريم، بچه كه نيست بالاخره پيداش مي شه و بدون بهروز حركت كرديم.…

ساعت ۲بعد از ظهر اهواز پياده شديم و يكراست رفتيم تو رستوران. بعدش توي اون هواي گرم مرداد بعد از نهار رفتيم چايي خورديم. تا عصر توي تربيت معلم اهواز مستقر بوديم كه خبر آمد بچه‎هاي كميته عراقي‎ها رو از خرمشهر عقب رانده‎اند ولي منافقين از غرب حمله كرده‎اند و تا اسلام آباد آمده‎اند. شبانه به سمت باختران حركت كرديم حدود يك ساعت كه از انديمشك خارج شديم تو خواب و بيداری بوديم که صداي همهمه همه رو بيدار و كنجكاو كرد .پرسيديم چي شده؟ گفتند جاده توسط منافقين مسدود شده و جلوتر رفتن غير ممكنه.

ماشين دور زد .مجبور شديم از سمت نهاوند به راهمان ادامه بديم. نيمه‎هاي شب توي سپاه نهاوند مستقر شديم و صبح زود حركت كرديم. هر قدر كه به باختران نزديكتر مي شديم هجوم مردم به سمت شهرهاي امن بيشتر به چشم مي خورد، هركسي با هر وسيله‎اي كه داشت خانواده‎اش رو از شر منافقين نجات مي داد. تو شهر صحنه ازدحام بيش از حد بود. يه پيشاني بند سبز رنگ تو دستاي من بود كه خيلي دوستش داشتم، انتهاي پيشاني بند از پنجره ماشين بيرون بود. كم كم خوابم گرفت نمي دانم چقدر خوابيدم که يه دفعه با صداي انفجار وحشتناكي از خواب پريدم تا به خودم بيام پيشاني بند از دستم رها شد و رفت. ناصر بلند بلند مي خنديد. منم گيج و سر درگم گفتم ناصر چي شده؟ گفت هيچي. رسيديم. اينجا عقبه توپخانه ايرانه.

از باختران به سمت اسلام آباد با فاصله‎هاي يكي دو كيلومتر دو طرف جاده رو خاكريز زده بودند، اتوبوس ما وارد اردوگاه چارزبر شد مستقيم رفتيم تو مقر يگان غواصي، از يگان غواصي فقط اسمش باقي مانده بود و همه نيروهاش شده بودند يگان رزم معمولي. بچه‎ها آمدند به استقبال ما .بهروز طالبی هم با بچه ها بود گفتند منافقين تا همين تنگه بغلي آمده‎اند. معلوم شد خبرهاي مهمي اتفاق افتاده. بچه‎ها ديشب و پريشب بهشون حمله كرده بودند. تانك ها و زره پوش ها و خودروهاي اونها هم پشت همين كوه صف كشيده بودند. صداي تيراندازي و انفجار از دور دست به گوش مي رسيد منافقين با تمام قدرت تلاش داشتند از تنگه عبور كنند چون عبور از تنگه مساوی بود با سقوط باختران. گروه ما اون شب رو استراحت كرد ولي بقيه بچه‎ها تا صبح درگير بودند. صبح چندتا اسير رو آوردند داخل اردوگاه. ساعت نه بود. در حال شستن لباسهام بودند كه دستور حركت رو صادر كردند. من آر پي جي زن بودم. بعد از سازماندهی به سمت تنگه راه افتاديم .ستون پياده يگان ما ساعت نه و نيم به تنگه چهار زبر رسيد، دود و آتش از گوشه گوشه تنگه بلند بود. از کنار خاکريز يه راه کوچک باز شده بود و نيروها و خودروها با احتياط از گردنه عبور مي کردند. دوتا جنازه منافق کنار تنگه روی زمين در حال سوختن بود. چند نفربر زره پوش برزيلی هم تو شعله آتيش مي سوختند. آرپی جی زن، بودم و و علاوه بر يه گلوله موشک آرپجی که روی اسلحه جاکرده بودم سه موشک هم تو کوله ام بود، يه قمقمه آب و دو تا هم نارنجک به کمرم. کمکم يه مرد مسن قد کوتاهی بود که مرتب عقب می افتاد.بهش گفتم من کمک نميخوام تو مواظب خودت باش اگه مشکلی پيش آمد با همين نارنجک ها حساب دشمن را مي رسم. اونم از خدا خواستش و از من جدا شد و من شدم بی کمک.

از سمت چپ جاده به سمت روستای حسن آباد حرکت کرديم، حدود ۱۰ کيلومتر را بايد به صورت دشتبانی پاکسازی مي کرديم. حاشيه جاده پر بود از جنازه زنان و مردان منافق که ساعتی قبل توسط ساير گردان ها تار و مار شده بودند. جيب تک تک جنازه ها رو بررسی مي کرديم تا اگه مدرک و سند بدرد بخوری پيدا کرديم به فرماندهانمان بدهيم .همون ساعت اول آب قمقمه همه بچه ها ته کشید.

کنار جنازه چندتا منافق يه جعبه بزرگ پيدا کردم که درب اون با گيره سر زنانه قفل شده بود خواستم درب جعبه رو باز کنم ولی به دو دليل اين کار رو نکردم اول اينکه شب قرار بود بريم عمليات دوم اينکه ترسيدم جعبه تله شده باشه و با بازشدن درش منفجر بشه . گرمای طاقت فرسای مردادماه همه بچه ها رو کلافه کرده بود و آب قمقمه ها تمام شده بود؛ توی اون وضعيت بحرانی يکی از بچه ها دلسوزی کرده بود و جعبه تيربار گرينوف کمک تيرباچی رو که يه بسيجی بود ازش گرفته بود و حالا خودش خسته شده بود. به من گفت سعيد اين جعبه رو يه چند دقيقه ای از من بگير. منم گفتم باشه. چند دقيقه بعد از گرفتن جعبه سنگين فشنگ تير بار گيرينوف ديگه اون بنده خدا رو نديدم چند بار خواستم پرتابش کنم يه گوشه ای ولی هربار که خواستم اين کار رو بکنم دلم نيامد. با هر زحمت و مصيبتی بود جعبه فشنگ و اسلحه آرپی جی با موشک روی اون و کوله آرپی جی با سه تا موشک و دوتا نارنجک کمری و مقداری خرت و پرت را حمل کردم.بالاخره ساعت دو و نيم بعد از ظهر وارد روستای کوچک حسن آباد شديم. بعد از اينکه از امنيت روستا مطمئن شديم موتور آب چاه روستا رو روشن کرديم و همگی به ياد لبان عطشان امام حسين(ع) از آب چاه خورديم. بعضی ها شک داشتند شايد آب چاه مسموم باشد ولی آب بسيار خنک و گوارا بود و شدت عطش هم فرصت فکر کردن بيشتر را از بچه ها گرفته بود. تا شب توی روستا مستقر بوديم و هرلحظه آماده بوديم تا ماشين ها از راه برسند و بريم برای عمليات. بالاخره ماشين ها رسيدند. نماز رو خوانده بوديم شام رو هم خورديم. قبل از اينکه سوار کاميون ها بشيم مشخص شد برخلاف يکی دو روز قبل که فرمانده هان جنگ به خاطر کمبود نيرو غافلگير شده بودند تعداد بسيار زيادی نيروهای مردمی از اکثر شهرها اعزام شدند و کمبود نيرو به کلی از بين رفته بود. کسانی برای اولين بار به جبهه آمده بودند که تا قبل از اين عمليات هيچ اعتقادی به جنگ و دفاع نداشتند اما انگار اين عمليات پرده غفلت رو از چشمان بسياری از افراد برداشته بود. عملا نيازی به اعزام يگان ما به مناطق جلوتر نبود و ما به سمت اردوگاه چهارزبر راه افتاديم. تو خواب و بيداری بوديم که از بلندگوی چادر تبليغات، صدای قرآن به گوشم رسيد. قبل از اذان صبح از خواب برخواستيم و تا وضو گرفتم اذان شد. بعد از نماز و ورزش صبگاهی و صبحانه، ماموريت جديد ما مشخص شد یعنی پاکسازی رشته کوههای منطقه چهارزبر.ساعت هشت صبح به خط شديم.

اردوگاه چهار زبر در دل يک دره با صفا قرارداشت و مقر ما بالاترين نقطه آن بود. همان روز اول درگيری، منافقين از کوه های سمت راست تنگه مرصاد به سمت نيروهای خودی نفوذ کردند. ما هم از سمت چپ و از بالای ارتفاعات تحرک اونها رو به سختی ميديديم. چيزی شبيه تنگه احد بود و کاری نمي شد کرد. از دور صدای چندتا چرخ بال به گوش مي رسيد. چرخ بال ها نزديک شدند و معلوم شد ايرانی اند و متعلق به هوانيروز ارتش. بچه ها خيلی خوشحال شدند.

يک چرخ بال شنوک و سه چرخ بال کبری. چرخ بال شنوک تقريبا بالای سر ما قرار گرفت و اون سه تای ديگه به نوبت آمدند و به دستور چرخ بال شنوک با شليک موشک هايی که دودهای رنگی از عقب اونها خارج مي شد حساب منافقين رو رسيدند. همه ما جمع شده بوديم و تنها کاری که از دستمان بر مي آمد گفتن الله اکبر بود. صحنه بسيار ديدنی و عجيبی بود.تو عمليات مرصاد همه نيروها اعم از ارتش و سپاه و نيروهای مردمی آمده بودند تا به دنيا بفهمانند مردم ايران برای دفاع از دين و ميهنشان يک ذره هم عقب نشينی نخواهند کرد و ما تو عمليات مرصاد که منافقين اسم آن را فروغ جاويدان گذاشته بودند اين موضوع را به کرات به چشم خود مي ديديم.

روز بعد ساعت هشت صبح همگی به خط شديم و به سمت ارتفاعات مشرف بر اردوگاه چهارزبر به ستون يک حرکت کرديم. ظرف نيم ساعت بالای کوه اول رسيديم و از خط الراس به سمت ارتفاعات مقابل و به سمت پائين سرازير شديم. شيب رشته کوه مقابل کمی تندتر بود اما بچه ها ظرف مدت کوتاهی بالای ارتفاعات آن رسيدند. اثرات درگيری و جنگ شب های بيش به وضوح لابلای سنگهای بزرگ به چشم ميخورد. طبق معمول جنازه چند منافق رو هم پيدا کرديم و با دقت جيب اونها رو بررسی کرديم. نزديک ظهر به پشت تنگه مرصاد رسيديم. با بی سيم ماشين خواستيم و موقع نماز تو اردوگاه بيش بچه ها بوديم. اسرايی که دستگير مي شدند به قسمت پائين اردوگاه اعزام مي شدند . منطقه اطراف چهار زبر و تنگه مهم آن که بچه ها بر اساس آيه ای از قرآن مجيد اسم اون رو مرصاد يا کمينگاه گذاشته بودند تقريبا امن شده بود و در مناطق جلوتر هم امنيت برقرار شده بود. قرار شد بريم برای بازديد از شهرها و مناطق جلوتر. صبح زود با حدود بيست نفر از بچه ها سوار يه کاميون شديم و حرکت کرديم.

قبل از عمليات مرصاد منافقين روی استقبال مردمی خيلی حساب باز کرده بودند و قرار بود تا همدان يکسره ادامه بدهند و از پايگاه هوايی نوژه به تهران حمله کنند و بلافاصله کشورهايی نظير اتحاد جماهير شوروی و آمريکا و چند تا کشور اروپايی دولت موقت اونها رو به رسميت بشناسانند!

توی فيلمی هم که از اونها به غنيمت گرفته شد با چهره های خندان و شاد به هم تعارف مي کردند و فرياد مي زدند هرکی مي خواد بره تهران سوار بشه اما منطق چهار زبر و تنگه استراتژيک آن کمينگاه و قتلگاه آنها شد و رويای شيرين فتح تهران رو به گور بردند.تو شهر اسلام آباد و تو دل تظاهرات مردمی که بر عليه منافقين برگزارشده بود گير کرديم.مردم برای ما دست تکان مي دادند و ما هم در اوج غرور و افتخار جواب اونها رو مي داديم.نزديکي های شهر سرپل ذهاب رفتيم يه جای با صفا به اسم سراب گرم و برخلاف اسمش آب بسيار سرد و خنکی داشت. اونجا شنا کرديم .من و ناصر همه جا با هم بوديم. بعد از شنا به هر دو نفر يه هندوانه کوچک دادند. ما دوتا هم رفتيم زير سايه درختان سرسبز اونجا هندوانه مان رو خورديم. بعد از ظهر توی شهر مظلوم قصر شيرين بوديم. از شهر جز مسجد نيمه ويران آن هيچ چيز سالمی به چشم نمی خورد نزديک های غروب بود و احتمال حمله و کمين منافقين خيلی زياد بود تصميم به بازگشت گرفتيم و به سمت چهار زبر حرکت کرديم نماز مغرب و عشا رو توی راه خوانديم. آخر شب هم گرسنه و خسته رسيديم اردوگاه چهار زبر.


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29