پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران گروهک تروریستی کومله با رهبری فردی به نام ابراهیم علیزاده از آمریکا دستور گرفت برای مقابله با نظام جمهوری اسلامی شهرهای کردنشین را ناامن کند. عناصر این گروهک، در روستاها و مناطق دور افتاده که نیروهای نظامی و انتظامی در آنجا حضور نداشتند با مراجعه به منازل مردم آنها را تهدید میکردند و از همراهی با نظام بازمیداشتند.
ازدیگر اقداماتی که این گروهک تروریستی انجام میداد انفجار و تلهگذاری در مسیر انسانهای بیگناه، حمله به نیروهای نظامی و انتظامی و همینطور حمله به پاسگاههای پلیس و راهنمایی و رانندگی بود. آنها به سایر کارمندان دولت که مشغول جادهسازی، عمران و آبادانی و خدماترسانی به مردم بودند نیز حمله میکردند و آسیب میرساندند؛ البته اینها تنها بخشی از جنایات این گروهک است.
یکی از حوادثی که در پی بستن جادهها توسط گروهک کومله رخ داد، توقف اتوبوسی در جاده میاندوآب بود. آنها 12 نوجوان بسیجی و 1 پاسدار را که برای برقراری امنیت در حال اعزام به مناطق بودند پس از انتقال به منطقهای جنگلی به رگبار بستند.
شهید حمیدرضا یثربی یکی از آن نوجوانان بود که در این حادثه به شهادت رسید.
شهید حمیدرضا یثربی 4آبان1346 در جهرم به دنیا آمد. پدرش علاوه بر کارگری در باغهای جهرم، تاجر ظروف چینی بود. مادرش خانهدار بود و مسئولیت تربیت 9 فرزندش را عهدهدار بود.
فعالیتهای حمیدرضا در پایگاه بسیج موجب شده بود شبها به مدرسه شبانه برود. مهربانی و دلسوزی او همهگیر بود و کمکش را از کسی دریغ نمیکرد. چهارده ساله بود که برای اولین بار به کردستان اعزام شد و دو دوره 3 ماهه را در کردستان گذراند.
حمیدرضا و 12 نفر از همرزمانش، 27مهر1362 مصادف با تاسوعای حسینی عازم کردستان شدند. عناصر گروهک کومله عصر عاشورا در جاده میاندوآب اتوبوس آنها را متوقف کردند و هر 13 نفر را زیر پلی در منطقهای جنگلی، تیرباران کردند.
پیکر پاک شهید حمیدرضا یثربی در زادگاهش به خاک سپرده شد.
شرحی بر گفتوگوی هابیلیان(خانواده 17000شهید ترور) با خواهر شهید حمیدرضا یثربی:
«حمیدرضا فرزند پنجم خانواده بود. شش ماهه بود که دستانش شکست. از همان کودکی حوادث زیادی را پشت سر گذاشته بود. شخصیت پرجنبوجوش و فعالی داشت. زمان مدرسه چنان مورد اعتماد اولیاء مدرسه بود که به او مسئولیت گرفتن سوالات امتحانی از اداره را داده بودند. همیشه قبل از شروع سال تحصیلی کتاب و دفترهای ما را تهیه میکرد. برایش فرقی نمیکرد به چه کسی محبت میکند. محبت و مهربانیاش همهگیر بود. زمانی که برای گرفتن نفت باید در صف میایستادیم حمیدرضا همیشه پیشقدم بود. اگر در مسیر خانم پیری را میدید که برای گرفتن نفت میرفت، پیت نفت را از او میگرفت و میگفت: «تا من هستم شما چرا این کار را انجام میدهید؟! »
کارهایی میکرد که از سن او انتظار نمیرفت و پختگی خاصی را میطلبید.
هر تابستان در یکی از مغازههای کارهای فنی مشغول میشد و معتقد بود که باید همه کار را یاد بگیرد. گاهی اوقات هم با پدر برای تجارت میرفت و هنگام برگشت از آنجا برای خانواده و فامیل هدیه میخرید. با مردانگی رفتار میکرد و منش بزرگی داشت. عمهای داشتیم که در روستا زندگی میکرد و بهدلیل بیماریاش مجبور میشد به جهرم بیاید. حمیدرضا مسئولیت همه کارهای عمه را به عهده داشت.
علاقه زیادی به امام خمینی(ره) داشت. دفترچه یادداشتی داشت و مسئلههایی که از امام پرسیده میشد را در آن نوشته بود. فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی در پایگاه بسیج را در اولویت قرار داده بود. سال دوم راهنمایی به مدرسه شبانه میرفت و روزها به فعالیت در بسیج و جهاد میپرداخت. در برگزاری جشن نیمه شعبان و ایام محرم بسیار فعال بود.
چهارده سال داشت که برای اولین بار به کردستان رفت. بهدلیل مخالفتهای پدر بدون اطلاع میرفت و بعد تماس میگرفت و خبر میداد که من به جبهه آمدهام. رضایتنامهای خودش نوشته بود و به مسئولین داده بود. یک بار پدر او را در اتوبوس اعزام به جبهه دیده بود و اجازه نداد برود. حمیدرضا پرسید: «اگر من برای حفظ ناموس و اعتقاداتمان نروم پس چه کسی برود؟ چرا مخالفت میکنید؟»
اندام کوچک و نحیفی داشت. با اینکه سر آستینهایش را چند لایه برگردانده بود؛ ولی لباسش از بلندی و گشادی روی تنش زار میزد. سومین مرتبه بود که به کردستان اعزام میشد.
روز 27مهر 1362 مصادف با روز تاسوعا بود. برای سومین مرتبه با 12 نفر از دوستانش از جهرم راهی کردستان شدند. همه جز یک نفر از نیروهای سپاه که 21 ساله بود، زیر 20 سال سن داشتند. سعید با 3 نفر از دوستان محلهمان بود.
در مسیر حرکت، عناصر گروهک کومله در جاده میاندوآب اتوبوس آنها را متوقف کردند. یکی یکی آنها را بازرسی کردند. ابتدا مصطفی رهایی که پاسدار بود را شناسایی و تیرباران کردند. هر 12 نفر ندای «یا صاحبالزمان» سر داده بودند. سپس آنها را به سمت جنگل هدایت کردند و هر 12 نوجوان را به رگبار بستند. حمیدرضا در حالی که دستش در دستان 3 دوست دیگرش، سعید اعظمی، ابراهیم یاعلی و اسداله رزمدیده بود در عصر تاسوعا به شهادت رسید.»
پدرم بعد از شهادت حمیدرضا متحول شد و خود نیز عازم اهواز شد و در آشپزخانه پادگان حمید مشغول به خدمت شد. کوملهها شمر زمانه بودند که بویی از دیانت نبرده و این جنایات را رقم میزدند.»