برای تروریست‌ها فرقی نمی‌کرد شیعه را کشته‌اند یا سنی

Tasooachabahar

چهارشنبه ۲۴ آذرماه ۱۳۸۹ همزمان با برپایی مراسم تاسوعای حسینی در شهرستان بندری چابهار عناصر وابسته به مستکبرین جنایتی خونین را رقم زد که موجب پیوستن ۳۲ نفر دیگر از مردم بی‌دفاع به جمع یاران راستین حضرت اباعبدالله الحسین (ع) شد.

در این حادثه که در ساعت ۱۰:۳۰ در نزدیکی مسجد امام حسین (ع) و میدان فرمانداری چابهار به وقوع پیوست تعداد ۳۲ تن از پیروان راستین سرور و سالار شهیدان در خون خود غلتیدند و به قافله شهدای اسلام پیوستند و ۹۵ نفر دیگر نیز مجروح شدند.

عوامل این جنایت ۴ نفر بودند که دو نفر از آنان کمربند انفجاری خود را در نزدیکی مسجد امام حسین(ع) و میدان فرمانداری چابهار در زمانی منفجر کردند که مردم به قصد عزاداری تاسوعای حسینی در حال حرکت به سوی مسجد بودند؛ اما نفر سوم که قصد داشت جلیقه انتحاری خود را در بین جمعیتی که برای امدادرسانی به شهدا و مجروحین تجمع کرده بودند منفجر کند با هوشیاری ماموران امنیتی هدف قرار گرفت و به هلاکت رسید و نفر چهارم نیز دستگیر شد.

گروهک تروریستی ریگی با صدور بیانیه‌ای با برعهده گرفتن مسئولیت این جنایت هولناک مدعی شد در این حادثه تروریستی تنها نظامیان را کشته است و در اعلام اسامی عوامل این اقدام انتحاری از نام‌های مستعار استفاده کرد، حال آنکه در میان شهدا از نوزاد دوماهه و کودک چهارساله گرفته تا پیرزن‌ها و پیرمردها دیده می‌شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی است از مصاحبه با همسر شهید گل‌محمد فرهمند (معصومه فرهمند):

«محمد متولد 1353بود. شانزده سال با هم زندگی کردیم. در تمام این سال‌ها همیشه احترامم را حفظ می‌کرد. خیلی صبور بود. هر وقت از زندگی شکایت می‌کردم می‌گفت: «خانم گله نکن ان‌شاء‌الله درست می‌شود.» اقوام‌مان می‌گفتند: «چه طور شما هیچ وقت با هم دعوا نمی کنید؟!» واقعا هم همینطور بود، هیچ وقت بین ما دعوا نمی‌شد. اگر بحثی می‌کردیم او همیشه سکوت می‌کرد و از منزل بیرون می‌رفت. یک ساعت بعد برمی‌گشت؛ سرش را از لای در داخل می‌آورد و می‌گفت: «خانم آرام شدی؟»

یک لیوان آب سرد به من می‌داد و من هم آرام می‌شدم. همه دلخوشی و عشقم همسرم بود.

به محمد می‌گفتم: «همیشه دعایم این است که از تو زودتر بروم.» او هم با شوخی می‌گفت: «من دعا می‌کنم زودتر از تو بروم و تو بمانی و سختی‌های دنیا را بچشی.» آخر همان شد که او می‌خواست.

 شب تاسوعا همسرم خواب دید کربلا رفته است و چهره‌اش خیلی نورانی شده است.

روز تاسوعا به مراسم عزاداری سالار شهیدان رفتیم. هیئت‌های عزاداری دسته دسته می‌آمدند

و عزاداری می‌کردند.  همسرم نیز میان سایر عزاداران سینه می‌زد. به حضرت عباس علاقه ویژه‌ای داشت.

در همین زمان ناگهان صدای انفجار بلند شد. همه ترسیده بودند. چشم باز کردم دیدم زمین پر از خون و تکه‌های گوشت و اعضای جدا شده است. خیلی صحنه وحشتناکی بود. بچه دو ماهه‌ای که بغل مادرش بود و ترکش به پشتش خورده بود در میان شهدا دیده می‌شد. همسر من هم به شهادت رسیده بود. برای تروریست‌ها فرقی نداشت شیعه را کشته‌اند یا سنی. آن‌ها می‌خواستند بین ما آتش تفرقه روشن کنند.

بعد از اینکه پیکر مطهر شهدا را درتابوت گذاشتند، من فقط سر محمد را دیدم. بقیه بدن را با پنبه پوشانده بودند. اصلاً باورم نمی‌شد که شهید شده است. هیچ وقت فکر نمی‌کردم همسر شهید شوم.

زندگی بعد از او خیلی سخت شد؛ اما همیشه خودش کمکم می‌کند. ریحانه دختر شش ساله‌ام می‌داند پدرش شهید شده چون با چشم خودش دیده است. برای همین هیچ وقت نمی‌پرسد بابا کجاست؟ فقط گاهی می‌گوید: «خدا که آدم های خوب را پیش خودش می‌برد خسته نشده که بابایی را برگرداند پیش ما؟» او هم خیلی صبور است درست مثل پدرش؛ هیچ وقت اظهار ناراحتی و دلتنگی نمی‌کند.

همسرم خوب نوکری کرد و اربابش هم خوب مزدش را داد و کربلایی شد.»

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29