شهید سیدرضا حسینی 20آبان1349 در شهرستان ممسنی، روستای دوازدهه جنجان به دنیا آمد. پدرش از طریق کشاورزی خانواده هشت نفره خود را اداره میکرد. او تحصیلاتش را تا پایان دوره اول متوسطه ادامه داد، پس از آن در کنار پدر به کشاورزی مشغول شد. در بحبوحه جنگ تحمیلی علیرغم مخالفتهای خانواده در سال 1365 به جبهه اعزام شد.
تنها 9روز از حضورش در مناطق کردنشین غرب میگذشت که 5شهریور1365 در کمین گروهک تروریستی کومله گرفتار شد و در منطقه جانداران مهاباد به شهادت رسید.
پیکر او را در روستای قلعهنو به خاک سپردند.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با برادر شهید سیدرضا حسینی(سیدعیسی حسینی):
«مردادماه سال 1365، سیدرضا 16سال بیشتر نداشت که به جبهه اعزام شد. ابتدا قرار بود به امیدیه اعزام شود؛ ولی برنامهای پیش آمد که او را به مهاباد فرستادند. خودش میگفت: «به این منطقه که میرویم، احتمال برگشت ما خیلی کم است.»
چند روز از حضورش در مناطق غرب میگذشت. شب عملیات، خودش را آماده میکرد که یکی از همرزمانش که هممحلی هم بودند، گفت: «مانند من، وانمود به مریضی کن تا تو را به عملیات نبرند.» او جواب داد: «به اینجا آمدم که در عملیات باشم؛ نه اینکه خودم را به مریضی بزنم و اینجا بخوابم.»
سیدرضا و دیگر همرزمانش 5شهریور1365 برای انجام عملیات راهی شدند که در منطقه جانداران به کمین گروهک تروریستی کومله برخورد کردند. کومله پس از محاصره آنها با بیرحمی تمام، سیدرضا و همه همرزمانش را به رگبار گلوله بست و آنها را به شهادت رساند.
عشق جبهه بود. یک دست لباس بسیجی و پوتین خریده بود و برای راهپیماییها میپوشید. میگفت: «میخواهم وقتی به جبهه میروم، لباسی داشته باشم که اندازهام باشد.»
چندبار خودرو تبلیغات سپاه برای جمع کردن نیرو به روستا آمد. نوای گرم آهنگران را که پخش میکردند، سیدرضا بیشتر بیتاب جبهه میشد. از آنها میخواست، اعزامش کنند؛ ولی آنها فقط مسئول تبلیغات بودند و او را به بسیج نورآباد حواله میدادند.
برای اعزام، دو بار به بسیج شهرستان نورآباد مراجعه کرد؛ اما هر دو بار پدرم با مراجعه به بسیج، آنها را منصرف میکرد و در حین اعزام، او را برمیگرداند. همیشه از مخالفتهای پدر ناراحت بود. سومین بار بیخبر برای اعزام رفت؛ اما باز پدرم متوجه شد و برای منصرف کردن رضا، خودش را به او رساند. صورتش را بوسید و گفت: «هر چقدر پول بخواهی به تو میدهم. هیچ کاری نکن و در خانه بمان؛ ولی به جبهه نرو.»
جواب سیدرضا اینبار قاطعتر از قبل بود: «خون من از خون شهدا رنگینتر نیست. من باید راه آنها را ادامه دهم و به گفته امام عمل کنم.»
دوران ابتدایی را در مدرسه ولیعصر در منطقه جنجان گذراند. برای ادامه تحصیل باید به روستای مرکزی جنجان میرفت که سه کیلومتر با ما فاصله داشت و سیدرضا این فاصله را پیاده میرفت و میآمد. تصور کنید روزهای بارانی با چه شرایطی بعد از مدرسه به خانه برمیگشت. وضع مالی ما هم طوری نبود که لباس یا کفش مناسب برایش بگیریم؛ ولی سیدرضا هیچوقت شکایتی نداشت. با تمام این شرایط سخت، مدرک دیپلمش را گرفت. بعد از آن هم دست راست پدر در کشاورزی و شالیکاری بود. کمکهای سیدرضا در شالیکاری باعث شده بود، ما همیشه نسبت به دیگر کشاورزان روستا جلوتر باشیم. بعد از اتمام کار خودمان، او به دیگر کشاورزان روستا هم کمک میکرد.
خیلی فعال بود. زمانی که از کار فارغ میشد، با هم فوتبال بازی میکردیم یا ماهیگیری میکردیم. سعی داشت، من را شبیه خودش کند که زیر بار زور نروم و کسی نتواند حقم را بخورد. خاطرم است که برای ماهیگیری کنار رودخانه فهلیان رفته بودیم. ماهی بزرگی صید کرده بودم و یکی از دوستانم به زور ماهی را از من گرفت. من اعتراضی به او نکردم؛ اما سیدرضا تا ماهی را از او نگرفت، رهایش نکرد. بعد رو به من گفت: «این کار من بهخاطر خود ماهی نبود. میخواستم او یاد بگیرد، با زور و ظلم کردن به دیگران، کارش را پیش نبرد.»
خوش اخلاق و اهل صلهرحم بود. اگر خانواده او را همراهی نمیکرد، به تنهایی برای دیدار اقوام به شهرستان میرفت.
در فعالیتهای فرهنگی مسجد و عزاداریهای مذهبی حضور داشت. به شهرستان نورآباد میرفت تا بتواند در راهپیماییها شرکت کند و سعی میکرد دیگران را هم به این کار تشویق کند.
مهربانیاش در خیلی از کارهایش نمود پیدا میکرد. یکبار به یکی از دوستانش ماموریتی محول شد که باید یک فرد ساواکی را که به منطقه آمده بود، دستگیر میکرد و دوستش بهدلیل علاقه زیادی که به سیدرضا داشت، او را هم با خود همراه کرد. پس از پیدا کردن فرد تحت تعقیب، دوستش قصد شلیک به او را داشت که سیدرضا مانعش شد و گفت: «او هم مثل من و تو ماموریت دارد این کارها را بکند. او هم زن و بچه دارد. زن و بچهاش که گناهی ندارند. درست نیست به او شلیک کنی.»
کومله مصداق داعش در کشورهای سوریه و عراق کنونی است. کومله و منافقین جنایات فراوانی در حق ملت ما کردند. منافقین خوارج زمان ما بودند.»
بخشی از وصیتنامه شهید:
انسان روزی به دنیا میآید و روزی از دنیا میرود. تنها اعمال انسان بر جای خواهد ماند. مرگ سرنوشت ما است، چه بهتر و زیباتر که انسان در راه هدف و مکتبش کشته شود.
بیشتر بخوانید:
پسرم چهارماه در کردستان خدمت کرد که به دست کومله شهید شد
آلبوم تصاویر شهید محراب آیتالله صدوقی