شهید امیرعلی گنابادی 13آبان1345 در مشهد متولد شد. وی در 17سالگی عازم جبهه کردستان شد و 11شهریور1363 توسط عناصر گروهک تروریستی کومله و دمکرات در دیواندره به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با پدر شهید امیرعلی گنابادی:
«فرزند اولمان بود. سیوسه سال از شهادت امیرعلی گذشته است؛ ولی انگار همین دیروز بود که برای آخرین بار او را دیدم. خدا لعنت کند آن کسی که بچه من را به نامردی کشت.
از کودکی پسر آرام و خوبی بود. گاهی شیطنتهای کودکانه خودش را داشت؛ اما هیچ وقت بیادبی نمیکرد. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نماز خواندن را شروع کرد. پسرم همیشه نمراتش عالی بود و معلمهایش از او رضایت کامل داشتند. آن زمان من لباسفروش بودم و امیرعلی هم در کنار درس به مغازه میآمد و به من کمک میکرد، در بسیج مسجد محل هم فعالیت داشت. برخی از شبها علیرغم مخالفت ما، در جلسات مختلفی شرکت میکرد. زیاد از کارهایش سر در نمیآوردیم؛ اما میفهمیدم که او روز به روز به امام و انقلاب علاقهمندتر میشود. زمانی که صحبت جبهه رفتن را کرد، به او گفتیم: «هر وقت زمان سربازی رفتنت شد، بعد به جبهه برو.» راضی نمیشد و میگفت: «واجب است از هر خانوادهای یک نفر به جبهه برود.» من دوست داشتم او درس بخواند و پیشرفت کند؛ اما گویا او راه دیگری برای خود انتخاب کرده بود.
امیرعلی آرام و منطقی بود؛ حتی گاهی که فردی بیمنطق و از روی غرض با او صحبت میکرد، او باز هم سعی داشت با منطق و به آرامی با او صحبت کند. من چند فرزند دیگر هم دارم؛ ولی هیچکدامشان مانند او نیستند. او نمیگذاشت من و مادرش دست به سیاه و سفید بزنیم. همه کارها را خودش انجام میداد.
تازه مقطع یازدهم او تمام شده بود که عزم جبهه کرد. ما هر چه مخالفت کردیم، او قانع نشد. بالاخره رضایت ما را گرفت و رفت. از اینکه در منطقه و جبهه کردستان حضور داشت، خیلی خوشحال بود. به یاد ندارم حتی یک بار در مورد سختیهای آنجا صحبت کرده باشد. کردستان مرکز تجمع گروهکهای تروریستی و ضدانقلابیون، مخصوصاً در شهر مریوان و اطراف سنندج بود.
آنطور که برای ما تعریف کردند، در کوهها بودند که عناصر گروهک تروریستی کومله و دمکرات از فاصله دور تیری به گلوی امیرعلی زدند. نصف گلوی او نابود شد و سرش آویزان بود. کومله سر از تن پسر 17سالهام جدا کرد.
سه ماه جبهه بود و یک بار به مرخصی آمد. پانزده روز بعد از اینکه از پیش ما رفت، خبر شهادتش را برایمان آوردند.
امیرعلی به هدفش رسید. او آرزوی شهادت داشت.»