گروهکهاي ضدانقلاب در کردستان از جمله کومله با جلب حمايت دولت عراق، مبارزه نظامی گستردهای عليه دولت جمهوری اسلامی ايران به راه انداخت. از نخستين روزهای پيروزی انقلاب اسلامي، دخالتهای دولت عراق در امور داخلی ايران آغاز شد. به تدريج جنگ تبليغاتی شديدی از سوی عراق عليه جمهوری اسلامی ايران آغاز شد. كشمكشهای تازهای بين دو كشور ايران و عراق شروع شد. بغداد درصدد تقويت گروههای ضدانقلاب كردستان ايران كه زمزمه جدايی خواهي را آغاز كرده بودند، برآمد و با ارسال اسلحه و پول، كمكهای قابل ملاحظهای در اختيار آنها قرار داد. صدام در تيرماه 1359 به مناسبت دوازدهمين سالگرد به قدرت رسيدن حزب بعث در عراق، اظهار داشت: «ما به مبارزات خلقهای ايران عليه ديدگاههای عقبافتاده و خودكامه... درود ميفرستيم.»
شهید افراسیاب سلجوقی در تاریخ 12فروردین1345 در روستای خبر از توابع شهرستان بافت در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدرش عشایر و مادرش خانهدار بود. آنها چهار خواهر و سه برادر بودند. افراسیاب فرزند دوم خانواده بود.
او مقطع دبستان را در روستا و مقاطع راهنمایی و متوسطه را در بافت گذراند، سپس فعالیتهای انقلابی خویش را آغاز کرد. سرانجام افراسیاب سلجوقی در تاریخ 13مهر1365 در درگیری با عوامل گروهک تروریستی کومله در سقز بر اثر اصابت گلوله به گردنش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با پدر شهید افراسیاب سلجوقی(تیمور سلجوقی):
ما عشایر بودیم. در روستای خبر زندگی میکردیم و هفت فرزند داشتیم. او مقطع دبستان را در روستا درس خواند، سپس به دلیل کمبود امکانات برای ادامه تحصیل در بافت برایش خانه اجاره کردیم. مقطع دبستان و راهنمایی را در مدرسه شهید مصطفی خمینی درس خواند. آخر هر هفته به خانه میآمد و در کارها به من کمک میکرد. افراسیاب مهربان بود. همیشه نماز را اول وقت میخواند. اهل تجمل و دنیاپرستی نبود. با اینکه سن کمی داشت، همیشه به من میگفت: «پدر این دنیا عروسک خیمهشببازی است. باید فکر توشه آخرت باشیم.» انقلاب که شد افراسیاب هم شروع به فعالیتهای انقلابی کرد. یک گروه 50 نفره تشکیل داده بود و اعلامیههای امامخمینی(ره) را پخش میکردند. شبها به من میگفت: «پدر من میروم با دوستانم درس بخوانم؛ اما برای شعارنویسی علیه رژیم شاه میرفت. میگفت: «شاه با ظلمش مردم را بیچاره کرده است. هر چه امامخمینی(ره) میگوید درست است. باید دنبالهرو امام باشیم. خاطرم است، سال سوم متوسطه، فصل امتحانات بود، به او گفتم اول دیپلم بگیر، بعد هر فعالیتی که خواستی انجام بده.» به من میگفت: «چشم.» اما میدانستم که شب و روز در حال انجام فعالیت انقلابی است، تا اینکه یک روز او را در کمیته دیدم، با مسئول کمیته بحثم شد. گفتم شما باید اجازه بدید افراسیاب دیپلم بگیرد. افراسیاب هم چند روزی آمد و در خانه ماند، تا اینکه به من گفت: «برای امتحان آخرم به بافت میروم.» پنج روز بعد نامهاش به دستم رسید که نوشته بود، من به خدمت سربازی رفتم. نگران نباشید.
وقتی به بافت رفت، متوجه شد که در ژاندارمری، یک گروه سرباز برای اعزام به خدمت بالای وانت هستند. بلافاصله سوار شد و خودش را در بین جمعیت مخفی کرد. وقتی فرمانده سرشماری کرده بود، متوجه افراسیاب شده بود. سعی کرده بود او را پیاده کند که افراسیاب میله کنار وانت را گرفت و با گریه و التماس از آنها خواسته بود، او را نیز به سربازی بفرستند. فرمانده ناچار برایش پرونده تشکیل داد و او را به خدمت سربازی فرستاد.
افراسیاب دوره آموزشی را در مشهد گذراند. برای ادامه خدمت، داوطلبانه به کردستان رفت. برای ما از مشهد نامه نوشت و به ما گفت که به کردستان میرود. تنها چهار روز در کردستان بود که در درگیری با عوامل گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید. از خدا میخواهم که فرزندم را جزو یاران امامعلی(ع) قبول کند. افتخار می کنم پسرم را در راه دین دادم.
خبر شهادت:
پسر عمویم که در مردستان سرباز بود، سیاهپوش به خانه ما آمد. از او حال افراسیاب را پرسیدم. گفت: «نگران نباشید حالش خوب است.» فردای آن روز تعدادی از مسئولان شهرستان به خانه ما آمدند و خبر شهادت افراسیاب را به من و مادرش دادند. من شوکه شده بودم، زبانم بند آمده بود و هیچ چیز نمیگفتم تا اینکه جنازه پسرم را دیدم. سه روز بعد از شهادت جنازهاش به ما رسید.
مراسم تشییع با استقبال مردم در کرمان، شهرستان بافت، روستای خبر برگزار شد و پسرم در گلزار شهدای روستای خبر به خاک سپرده شد.