گروهک کومله با مشی تروریستی و با داشتن پشتیبانان و حامیان بیگانه که بیشتر شامل قدرتهای بینالمللی و منطقهای، در دورانی که دولت جدید به طور کامل مستقر نشده بود، میشد، مقابله با دولت نوپای جمهوری اسلامی ایران را آغاز کردند. پایگاهگیری، پاسگاهگیری، تصرف و غارت ادارات دولتی و... از جمله اقدامات برای اعلام موجودیت این گروه جنایتکار و دستنشانده بود.
آنها به ترور مسئولان محلی و شهروندانی که به مخالفت با آنان برمیخاستند، اقدام میکردند. با آغاز جنگ تحمیلی، گروهک تروریستی کومله به همکاری به رژیم بعثی عراق پرداخت و به لحاظ اطلاعاتی و عملیاتی به یاری آنان برآمد. با پایان جنگ و فروپاشی نظامهای کمونیستی، تروریستهای کومله بر آن شدند تا خود را دچار دگرگونی از کمونیسم به سوسیال دمکراسی نشان دهند.
این گروه مدعی است دیگر به ارزشهای دمکراتیک و حقوقبشر بها میدهد و گر چه از رفتارهای گذشته خویش پشیمان نیست؛ اما دیگر روش سابق را پاسخگو نمیداند. با وجود این، گروهک تجزیهطلب و تروریستی کومله پس از سه دهه فعالیت مسلحانه و سیاسی هنوز از ماهیت تروریستی خویش رها نشده و در فرصتهایی که دست میدهد، کم و بیش به این ابزار متوسل می شود.
شهید عباس نیکبین یکی از قربانیانی است که به دست این گروهک تروریستی به شهادت رسید. وی 1خرداد1341 در مشهد به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا اول راهنمایی ادامه داد، سپس مشغول کار آزاد شد. وی در 18سالگی به سربازی رفت.
عباس نیکبین یک سال و نیم از ازدواجش میگذشت که در 12تیر1363 در ارتفاعات کردستان به همراه دیگر همرزمانش مورد کمین کومله قرار گرفت و به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید عباس نیکبین:
«زمان سربازیاش که شد، به منطقه مزدوران برای مرزبانی اعزام شد؛ چون ما تازه ازدواج کرده بودیم، او را به جبهه نفرستاده بودند. مدتی بعد فرماندهاش به خاطر تواناییهایی که داشت، او را به جبهه فرستاد.
هر کس در منطقه شهید میشد، میگفت: «خوش به حالش! ای کاش ما هم جزو شهدا شویم.»
آخرین باری که میرفت، شب به دستها و سرش حنا گذاشت. انگار میدانست به شهادت میرسد. دوستانش تعریف میکنند: «زمانی که فرمانده اعلام کرد: «عدهای از بچهها در محاصر هستند.» اولین نفری که داوطلب شد تا به منطقه برود، عباس بود. هر چه به او گفتیم که امروز روز مرخصیات است، باید به مشهد بروی، قبول نکرد. وقتی که میرفت، گفت: «اگر برگشتم که هیچ؛ ولی اگر برنگشتم و شهید شدم، دلم به حال زنم میسوزد. او را به خدا میسپارم.»
عباسآقا پسرمان را خیلی دوست داشت. پسرمان سه ماه بعد از شهادت پدرش بر اثر بیماری فوت کرد. هفتماه بیشتر نداشت.
دوستانش تعریف میکردند: «عدهای از بچهها در محاصره کومله بودند و درخواست کمک کردند. عباس به همراه عدهای دیگر برای نجات رزمندهها رفتند. پشت ماشینهای نفربر بودند که در مسیر چند نفر از اعضای کومله که لباس سپاهی پوشیده بودند را دیدند و از آنها سوال کردند: «پاسداران در محاصره کومله کجا هستند؟» آنها هم پس از دادن آدرس کذایی، همه پاسداران را از پشت به رگبار گلوله بستند.»
مدت یک هفته جنازه آنها در آفتاب بود و زمانی که پیکر شهدا را آوردند، همگی ورم کرده بودند.
پیکر شهدا را با همان کفش و لباسی که به تن داشتند، به خاک سپردند.
ما با هم نسبت فامیلی دوری داشتیم. مراسم ازدواجمان ساده برگزار شد. عباسآقا بسیار مهربان بود. زندگی با او برایم مثل یک رویا به قدر یک پلک به هم زدن بود. سربازیش تمام شده بود که وارد سپاه شد و با هم ازدواج کردیم. با این که در آن زمان شرایط زندگیمان سخت بود؛ اما آنقدر عشق و علاقه در زندگیمان وجود داشت که هیچ ناراحتی نداشتیم. به خوشاخلاقی معروف بود. اهل شوخی بود و در جمع فامیلی، گل مجلس بود. عباسآقا در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده بود و علاقه بسیار زیادی به بچه داشت. زمانی که من باردار بودم، خیلی خوشحال شد. من تلفنی خبر را به او دادم. تلفن را قطع کرد و بلافاصله به سمت خانه راه افتاد. در طول مسیر به تمام اعضای فامیل زنگ زده و خبر داده بود. تا جایی که میتوانست در نگهداری پسرمان به من کمک میکرد؛ اما بیشتر اوقات در خانه نبود، زمانهایی که بود هم وقتش صرف دید و بازدید از فامیل میشد.
هنوز به خاطر دارم، صوت خوبی داشت. قرآن را با آهنگ زیبایی میخواند.
از ویژگیهای مهم حسین رفتار سنجیدهاش بود. اگر بین دو نفر اختلاف پیش میآمد، پیش او میآمدند و او با طرفین آنقدر صحبت میکرد که قانع میشدند و مشکلشان حل میشد.
کل زندگی من و عباس بیشتر از یک سال و نیم طول نکشید.»