از نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی ایران تا کنون، گروهک منافقین در راستای ایجاد تزلزل در امنیت ملی و تحقق بخشیدن به اهداف غیر انسانی خود، به مفتضحانهترین و قبیحترین اعمال روی آورد، یعنی ترور شخصیتهای تاثیرگذار بر انقلاب و ملت ایران.
یکی از جنایات تروریستی منافقین به شهادت رساندن 6 تن از پاسداران انقلاب در سحرگاه ماه رمضان بود که توسط یکی از عوامل نفوذی منافقین ترور شدند. یکی از قربانیان ترور در این حادثه، شهید حسین حاجیزاده است.
شهید حسین حاجیزاده در تاریخ 5آبان1333 در شهر کرمانشاه دیده به جهان گشود. پدرش کشاورزی زحمتکش و مادرش خانهدار بود. او در خانوادهای پایبند به اصول اسلامی پرورش یافت و تحصیلات خویش را تا دوره متوسطه ادامه داد. در سال 1349 ازدواج کرد که حاصل این ازدواج چهار فرزند پسر به نامهای حسن، عباس، علی و حمید است. پس از مدتی از ازدواج به استخدام سپاه درآمد و کمر به خدمت به نظام جمهوری اسلامی ایران بست.
وی در تاریخ 27ام ماه رمضان 1364 با حیله و مکر گروهک تروریستی منافقین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با عباس حاجیزاده، پسر شهید حسین حاجیزاده:
«قاتلین پدرم از عوامل گروهک منافقین بودند. عامل ترور نفوذی بود. سالها او را میدیدیم و در میان ما بود.
27ام ماه رمضان 1364 اتفاق افتاد. من 9سال داشتم. پدرم پاسدار بود؛ اما آن زمان درجهی نظامی مطرح نبود و او درجهی نظامی نداشت.
عامل ترور در محلی به نام قلعه هاشمخان(روستایی در استان قزوین) زندگی میکرد. بعدا متوجه شدیم، در آن محل اصلا فرد خوشنامی نبوده است. سال 1361 به عنوان بسیجی بین انقلابیون نفوذ کرد. به یاد دارم که در بیشتر مجالس هم شرکت میکرد. در تمامی بحثها و دعاهای کمیل و توسل که اکثرا در خانه ما برگزار میشد، حضوری فعال داشت. من کوچک بودم که به خانه ما میآمد، چهرهاش خوب در خاطرم است.
عامل ترور با همین ترفندها وارد شده بود و آن حادثه، از قبل از نفوذش برنامهریزی شده بود.
هر شش نفری که آن روز به شهادت رسیدند، با نقشه قبلی گروهک منافقین به مقر بسیج کشانده شده بودند، با ترفندهای دروغین همیشگی منافقین. 27ام ماه رمضان1364 روز مرخصی پدرم بود؛ اما به بهانه اینکه کار پیش آمده است، او و دوستانش را به مقر بسیج کشاند. همرزمان پدرم، آنها که با وجود اصرار عامل نفوذی نتوانسته بودند به مقر بسیج بروند، تعریف میکنند: «او از قبل اصرار داشت که من میخواهم نگهبانی بدهم. وقتی همه نیکان در مقر بسیج جمع شده بودند، دمدمای سحر، زمانی که پدرم و همرزمانش نیت روزه کرده و در حال خوردن سحری بودند، به بهانه نگهبانی اسلحه را برمیدارد و هر شش نفر را تیرباران میکند.»
آن شب حادثه، رفتن پدرم با ممانعت مادرم روبهرو شد. مادرم گفت: « شما تازه به خانه آمدی. کجا میخواهی بروی؟ میخواهی من و بچهها را تنها بگذاری؟»
پدر گفت: «خانم! شما باید مثل حضرت زینب (س) عمل بکنی. چه من باشم چه نباشم الگویت حضرت زینب(س) باشد.»
در توصیههای آخرش میگفت: «اگر من نبودم، به فرزندانم بگو هیچگاه امامخمینی(ره) را تنها نگذارند. مبادا دل امام را به درد بیاورند، آنان را انقلابی و پیرو خط امامخمینی(ره) بار بیاور.»
زمان شهادتش وضعیت مالی خوبی نداشتیم. پدرم چند سال قبل از شهادتش، همه چیزش را وقف جبهه و جنگ کرده بود. تنها مقدار ناچیزی از درآمدش که کفاف زندگی را میداد، صرف کرده و بقیه را در راه جبهه و جنگ داده بود.
جنس دوست داشتنیهای پدرم از چیز دیگری بود. پدر من عاشق امامحسین(ع) بود، هر زمان صحبت امامحسین(ع) میشد، میگفت که آرزوی کربلا را دارم. به یاد دارم که در یکی از عملیاتها که بچههای رزمنده توانسته بودند خطی را بشکنند، رو به مادرم گفت: «مژده بده خانم که بچه های ما توانستند از آب فرات وضو بگیرند، انشاالله راه کربلا باز میشود. به آرزویمان میرسیم و میتوانیم قبر شش گوشهی آقا را زیارت کنیم.»
او معتقد به انجام صلهرحم بود
همه فامیل پدرم را به خندهرویی میشناختند، با اینکه بیشتر مواقع در مقر بسیج بود و کار میکرد؛ اما همیشه به فامیل و آشنا سر میزد، جویای حالشان میشد. هیچگاه هیچ کینهای از دیگران در دل راه نمیداد. به شدت معتقد به انجام صلهرحم بود.
نمیگذاشت حق کسی پایمال شود
آنچه در بین آشنایان و دوستان معروف است، پدرم هیچوقت اجازه نمیدادند حق کسی ضایع شود. افراد محل او را به مظلومیت میشناسند. حتی کسانی که از کودکی با او بزرگ شدند میگویند: «حسین همیشه از حق خودش میگذشت تا مبادا کسی به حق و آنچه شایسته است نرسد.»
در گرفتاری دیگران و در زمان برپایی عروسی نزدیکان، همیشه از اولین کسانی بود که برای کمک میشتافت.
به شدت به حرام و حلال مقید بود
آن شب شهادت، پدرم با ماشین سپاه به خانه آمد. همیشه دوست داشتم سوار بر ماشین سپاه در خیابانها دور بزنیم؛ ولی پدر میگفت: «پسرم ماشین مال سپاه است. مال کار است. نمیتوانیم از اموال سپاه استفاده شخصی بکنیم.»
آن شب شهادت، زمانی که پدر از خانه میرفت، یواشکی سوار وانت سپاه شدم. او با مادر خداحافظی کرد و حرکت کرد. هیچکس متوجه موضوع نشد.
به اولین میدان که رسیدیم، پدرم از آینه جلو من را دید و ناگهان پایش را بر روی ترمز گذاشت. از ترمز پدر، افتادم و سرم به دیواره وانت خورد. پدرم بلافاصله پیاده شد و من را در آغوش کشید و آرام در گوشم گفت: «پسرم! چیزی که مال خود آدم نباشد، اینجوری آدم را بر زمین میزند.»
هیچ دلبستگی به دنیا نداشت
پدرم هیچ دلبستگی به دنیا نداشت. مادرم تعریف میکند: «یکبار پسر عموی حسین تماس گرفت و گفت که بیایید مقر بسیج، کوپنهایتان آمده است و بیایید تحویلشان بگیرید. من هم چون پدرت خانه نبود رفتم پایگاه بسیج و کوپنها را تحویل گرفتم و به خانه آوردم. وقتی پدرت متوجه شد خیلی ناراحت شد و گفت: «چرا این کوپنها را گرفتید؟ مردمان مستحقتر از ما هستند که از این کوپنها استفاده کنند. اینها را خانه نیارید. حال که گرفتید، خودتان مستحقش را پیدا کنید و به او بدهید.»
چیزهایی در ذهنم است که هیچوقت نمیتوانم با آنها کنار بیایم. سازمان مجاهدین خلق را از کثیفترین گروهکهای تروریستی میدانم. اینان فقط برای قدرت آمدند. مخالفت در هر جامعه و حکومتی شاید باشد؛ اما کدام مخالفیست که علیه کشور خودش اقدام مسلحانه میکند؟ هموطن خودش رو میکشد؟ به بدترین و کثیفترین راهها متوسل میشود؟ تنها برای اینکه نیتش را به سرانجام برساند؟ منافقین در آن شرایطی که کشور خارجی تجاوز کرد و اینچنین جنایاتی را انجام داد، به کشورش خیانت کرد،
من هویزه، سوسنگرد، اندیمشک و خرمشهر را، مناطق جنگی را دیدهام، آن مصیبتهایی که بر سر آن مردمان آمد را دیدهام،
دشمن خارجی بر روی خرخرهی ما پا گذاشت، ناموس مردم را به تاراج میبرد، حال در این شرایط عدهای قامت راست کردند تا از کشور و ناموس مردم دفاع کنند، شما که ادعای وطندوستی و میهندوستی داشتید. چگونه با دشمن همدست و همپیمان شدید؟ چگونه اسلحه برداشتید و مدافعین خاک کشور خودتان را تیرباران کردید؟
اینان از وحشیترین حیوانها هم وحشیتر هستند، من از بعثیهای عراقی که به کشورم تجاوز کردند بدم میآید. دشمن بودند؛ ولی وقتی بحث منافقین پیش میآید، از تنفری که به آنان دارم بدنم میلرزد.»