مقاومت دلیرانه مسعود رجوی در برابر ساواک !

Sanade 5

وقتی در سال 1350 اعضای اصلی سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدند، اعضای باقی مانده در بیرون، شروع به تبلیغات گسترده راجع به شکنجه های سبعانه ساواک از یک طرف و مقاوت و دلیری اعضای سازمان در برابر این شکنجه ها از طرف دیگر نمودند.

 

گرچه این تبلیغات راجع به برخی افراد صحیح بود ولی بعدها معلوم شد راجع به برخی افراد دیگر بیشتر شبیه به لطیفه بوده است. یکی از این قهرمانان خیالی مسعود رجوی بود که نه تنهادر آن زمان بلکه هنوز هم عده ای از افراد ضد انقلاب قصد دارند او را قهرمان مقاومت در برابر ساواک نشان دهند، اما خاطرات کسانی که با او در زندان بودند خلاف این را نشان می‌دهد.

 

آقای "محمدحسن عبدیزدانی" یکی از این افراد است که همان زمان در زندان بوده و در این رابطه خاطرات جالبی دارد که برخی از آنها را مرور می کنیم:

 

«یکی از شب های سرد اسفند 50 بود. مدتی بود که از بازجویی خبری نبود. نصف شب حدود 1:30 آمدند و چشمانم را بستند و بردندم به اطاق اعتراف و شکنجه. من به محض ورود ، حسینی را دیدم که رئیس زندان بود و خشن و شکنجه گر که به او " گوریل" می گفتیم. همین طور کمالی و اخوان را که از بازجوها بودند.

 

هر بار که خانه تیمی کشف می شد ، می آمدند و می بردندمان بازجویی و همان سؤال های قبلی تکرار می شد، و من در آن بازجویی ها اسم اینها را یاد گرفته بودم.

 

مرا بستند به تخت شکنجه و حسینی شروع کرد به بد و بیراه گفتن:

 

-تا حالا تو ما را دست انداخته ای! امشب می خواهم مادرت را به عزایت بنشانم. تا حالا خیلی ها را روی همین تخت مجبور به اعتراف کرده ام که تو نزد آنها پشه هم نیستی .... !

 

واکنش من هم فقط سکوت بود. مثل همه بازجویی ها. اولش چند ضربه شلاق و مشت و لگد و سیلی شروع شد که دیدم فرمانده بازجویی، که به گمانم ثابتی بود ، وارد شد و گفت:

 

-چه خبر است؟!

 

حسینی در آمد:

 

-این بد مذهب تا حالا یک کلمه راست تحویل ما نداده است!

 

ثابتی دستور داد مرا از تخت شکنجه باز کنند و رو به حسینی گفت:

 

-من پرونده این حاجی را خوانده ام. او دروغ نگفته ولی شما باید قضیه را به او تفهیم کنید. اگر خود من را هم نصف شب سراسیمه بلندم کنند و ببندند به تخت شکنجه، هرچه بدانم از ذهنم می پرد، این کارها لازم نیست ...!

 

من [از این نمایشی که بازی می کردند] فهمیدم که اینها کم کم به آخر خط رسیده اند [و نتوانسته اند مدرکی از من به دست بیاورند] و دلم کمی قرص شد.

 

ثابتی رو به من کرد و گفت:

 

-ببین حاجی جان! حرف زدن یا نزدن تو زیاد مهم نیست. ما آنچه را باید می دانستیم دانسته ایم. خیلی ها را هم آزاد کرده ایم. ما می دانیم که تو [جزو] اصناف هستی و تا حالا راست گفته ای، ولی ما باید یک عنوانی برای تو بتراشیم و به عنوان همکاری آزادت کنیم که هم تو راحت شوی و هم ما.

 

من باز هم همان حرف اولم را شروع کردم:

 

-شما بین حرف های من یک مورد خلاف واقع نمی توانید پیدا کنید و من هرچه می دانستم گفته ام. من مغازه ای دارم و مردم می آیند به مغازه ام و ... . [راوی برای فریب ساواک خود را یک فرد کاسب کم سواد که هیچ ارتباطی با مبارزات نداشته معرفی نموده بوده است]

 

ثابتی از در دلجویی در آمد که:

 

-حالا من می خواهم قضیه را به تو تفهیم کنم. ببین آرزو که بر جوانان عیب نیست. هر کس به چیزی علاقه دارد و در این میان یکی هم پیدا می شود که به کار سیاسی و تشکیلاتی علاقه مند بشود. ولی ما از این می ترسیم که در این میان اسلحه هایی باشد که بیفتد دست آدم های ناسالم و نا امنی ایجاد کنند. خیلی از دوستان شما در این مورد رک و راست هستند و هر چه می دانستند گفته اند و شامل عفو ملوکانه هم شده اند. هم خودشان را خلاص کرده اند و هم ما را. [این طرفند ساواک بود که برای شکستن مقاومت فرد عملی می شد]

 

و من باز همان حرف های قبلی ام را پی گرفتم که رو به اخوان کرد و گفت:

 

-یکی از پرونده ها را بیاورید حاجی نگاه کند و ببیند دوستانش چطور با ما همکاری کرده اند! و در جواب اخوان که پرسید کدام پرونده را ؟ گفت:

 

-فرقی نمی کند؛ یکی را بیاور ، پرونده هشت را بیاور!

 

پرونده را آوردند و تا باز کردند دیدم اعترافات مسعود رجوی است. باشیمدان توسدی قاخدی! [دود از کله ام بلند شد] به روی خودم نیاوردم.

 

با همان حالت [تظاهر به] بی سوادی یکی دو کلمه می خواندم و سر هر سطر پنج شش بار می ایستادم و می خواستم که پرونده را برایم بخوانند. دیدم که رجوی هرکه را می شناخته لو داده و چند کروکی هم کشیده و تاریخ و محل و خیابان و کوچه را مشخص و حتی منابع را جهت اعتراف گیری بیشتر معرفی کرده است. زیاد به روی خودم نیاوردم و با حالت بی میلی پرونده را ورانداز کردم و گفتم:

 

-جناب تیمسار! این آقا چیزهایی که می دانسته و کسانی که می شناخته گفته. خودش را و شماها را راحت کرده ، ولی من چنین اشخاصی را نمی شناسم.»

 

(اعدامم کنید، خاطرات محمد حسن عبد یزدانی، چاپ مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحات 182 تا 184)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31