
ماجرای ترور شهید سیرجانی
منزل ما و عموی احمد روبهروی هم بود و خانه خودش هم کمی از ما فاصله داشت. همه ساکن کوچه بابک2 بودیم. یک مغازه خیاطی در کوچهمان بود که احمد در ایام بیکاری به آنجا میرفت و کمک میکرد. مغازه متعلق به باجناق عمویش بود.
روز دوشنبه بود و احمد در مغازه خیاطی مشغول کار بود. به یاد دارم آن روز مادرش میخواست به تشییع شهدا برود. من هم که مدرسهام شیفت ظهر بود و در خانه خواب بودم. ساعت 7:30 صبح با صدای شلیک چند گلوله از خواب پریدم. صدای مادرم را شنیدم که با داد و فریاد به سمت کوچه میرفت.
منافقین شلیک کرده بودند و زمانی که توانستم خودم را به احمد برسانم، آمبولانس رسیده بود. سر او از پتو بیرون افتاده و از آن خون میچکید.
روزی که احمد ترور شد، بچهها در کوچه برفبازی میکردند و دیده بودند، منافقین سوار بر موتور با اسلحهای که زیر پارچه پنهان کرده بودند، به مغازه حمله کردند.
به نقل از آقای سلطانینژاد، پسردایی شهید احمد سیرجانی
خواب مادر شهید
خواب حسین را زیاد دیدهام. زمانی که جنازه حسین به دستمان رسید، یک طرف صورتش کامل سوخته بود. یک بار خواب دیدم که در راهپلهای هستم و او دستم را گرفته و من را بالا میبرد. آن طرف صورتش که سوخته بود، کبود شده بود. گفتم: «چرا صورتت کبود است؟» گفت: «صورتم رو به بهبودی است مادر!»
به نقل از مادر شهید حسین سعادتی
گوهرهای نظام
اوایل انقلاب که منافقین مسئولین نظام را ترور میکردند، برادرم خیلی ناراحت بود و آرام نمیشد. به او میگفتم: «محمد جان! به امام تکیه کن.» میگفت: «مهدی جان خیلی غم سنگینی است. خدا منافقین را لعنت کند. آنها دستنشانده آمریکا هستند. چه شخصیتهای بزرگی را از این ملت گرفتند؛ شهید رجایی، شهید باهنر، شهید قدوسی، شهید مطهری. دیگر کی میتوانیم چنین گوهرهایی را رشد دهیم؟»
به نقل از برادر شهید رواقی