شهید سیدعلی حسینیجنگجو 8آذر1334 در زاهدان متولد شد. پدرش کارمند نیروی انتظامی و مادرش خانهدار بود. او پس از گرفتن مدرک دیپلم خود، در شرکتی بهعنوان راننده مشغول کار شد و سپس در اداره بهداشت و محیط استخدام شد.
وی سرانجام 25تیر1360 توسط عناصر گروهک تروریستی ضدانقلاب در خاش، استان سیستان و بلوچستان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با مادر شهید حسینی جنگجو:
«سیدعلی فرزند اولم بود. من و حاجآقا ارادت خاصی نسبت به امیرالمومنین داریم؛ به همین خاطر اسم فرزند اولمان را علی گذاشتیم. ما اصالتا مشهدی هستیم؛ اما به دلیل شغل همسرم در شهرهای مختلفی سکونت داشتیم. از همان دوران کودکی پسر مظلوم و باادبی بود. خط خوبی داشت، درسش خوب بود و معلمهایش هم از او راضی بودند. آنقدر بین معلمانش مورد اعتماد بود که یکی از آنها به او پیشنهاد داده بود که در مغازهاش کار کند و کلید گاوصندوقش را هم به او داده بود.
بعد از اینکه علی دیپلم گرفت، در شرکتی بهعنوان راننده کار میکرد. حقوقش را تمام و کمال به من میداد، وقتی که پول لازم داشت، از من پول میگرفت.
احترام خیلی زیادی به من و پدرش میگذاشت و زمانی که پدرش مریض شد، مثل پروانه دور پدرش میچرخید و به او رسیدگی میکرد.
زمان انقلاب مدام در مسجد بود و در پخش اعلامیه و شرکت در راهپیماییها فعالیت داشت.
زمان جنگ هم در بخش تدارکات و کمکرسانی به رزمندگان تلاش میکرد. آموزشی را در ارتش تهران گذراند و بعد به کرمانشاه فرستاده و از آنجا به سنندج منتقل شد. فوق دیپلمش را در رشته اتومکانیک گرفت. در همان دوران برایش خواستگاری رفتیم و همسری مومن و باایمان برایش انتخاب کردیم. مراسم ازدواجشان بسیار ساده برگزار شد.
از سادگی آنها همین را بگویم که ما خانوادهها اصرار داشتیم که آینه و شمعدان بگیرند؛ ولی آنها گفتند: «ما میخواهیم سنتشکنی کنیم.» اوایل ازدواجمان در خانه خودمان زندگی میکردند. همسرش معلم بود و سیدعلی دانشجو بود.
مهربان و باگذشت بود. میدانست با من و همسرش چطور رفتار کند که دلخوری به وجود نیاید. بسیار با سیاست برخورد میکرد. مخالف شوخیهای بیمورد، مخصوصا در جمع بود. وقتشناس بود. اگر برایش مشکلی پیش میآمد و امکان داشت دیر سر قراری برسد، حتما خبر میداد.
وقتی که فوق دیپلمش را گرفت، در اداره بهداشت و محیط استخدام شد. محل کارش در خاش بود. هنوز یکسال از استخدامش نمیگذشت، در 15رمضان و 25تیر، ساعت 1 شب با منزل ما تماس گرفتند که علی تصادف کرده است و خانمش همراهش است. از خانواده یکی برای مراقبت از آنها به خاش بیاید. ما همانجا با هواپیما به زاهدان رفتیم. در فرودگاه یکی از اقواممان و مسئولین سپاه، استانداری و اداره بهداشت به استقبالمان آمدند، با دیدنشان خیلی نگران شدیم. مدام در ذهن مرور میکردم، نکند برای علی اتفاقی افتاده باشد. همان فامیلمان با مقدمهچینی گفت: «سیدعلی و همکارانش از ماموریت آمده بودند و زمان افطار به اداره رسیدند، نگهبان اداره برای آماده کردن افطاری در آشپزخانه مشغول بود که در این فاصله فردی با موتور از پشت پنجره به سمت سیدعلی تیراندازی کرد و دو تیر هم به او اصابت کرد و همانجا به شهادت رسید. بقیه همکارانش زخمی شدند.»
زمانی که سیدعلی به شهادت رسید، همسرش 21ساله بود. یک پسر هفت ماهه داشت و خانمش چهارماهه حامله بود.
هر زمان برایم گرفتاری و مشکلی پیش میآمد، با علی در میان میگذاشتم، مدتی نمیگذشت که آن مشکل برطرف میشد.
قبل از شهادتش، یک روز وقتی دیدم ریش گذاشته و شلوار سبز پایش کرده، گفتم: «مادر با این تیپ اشتباها بجای سپاهی ترورت میکنند.» لبخند زد و گفت: «مگر خون من رنگینتر از شهدا است.»
بیشتر بخوانید:
پسرم برای تامین امنیت نمازگزاران جانش را فدا کرد
شهید شوشتری بههمراه جمع زیادی از سران شیعه و اهل تسنن شهید شد