شهر کامیاران در حد فاصل بین کردستان و کرمانشاه قرار دارد. موقعیت شهر کامیارن و نزدیکی آن به ارتفاعات بلند شاهو و هم چنین هم جواری با کشور عراق زمینه مناسبی را برای حضور گروهک های ضد انقلاب در این شهر فراهم کرد. آذرماه سال 1358 حضور گروهکهای ضد انقلاب در کامیاران به اوج خود رسید. در تاریخ 18آذر1358 نیروهای گروهک کومله وارد شهر کامیاران شدند و کنترل شهر را در دست گرفتند. با ورود کومله به داخل شهر، درگیری بالا گرفت. ده روز بعد از ورود کومله به شهر کامیاران، نیروهای سپاه پاسداران و انتظامات مستقر در کامیاران با توافق هیئت حسن نیت دولت موقت، از این شهر خارج شدند و برقراری امنیت بر عهده نیروهای محلی و سایر سازمانهای سیاسی نهاده شد. شهر کامیاران دروازه کردستان نامیده میشد، لذا گروهکهای ضد انقلاب در ورودی و خروجیهای شهر گروههای ایست بازرسی قرار داده بودند و ورود و خروج مردم عادی را نیز کنترل میکردند. کمین و سرقتهای مسلحانه، حمله به خودروها و ستونهای نظامی از عمدهترین فعالیتهای ضد انقلاب مستقر در این منطقه محسوب میشد. در داخل شهر نیز اموال و داراییهای مردم برای تأمین تدارکات گروهکهای ضد انقلاب غارت میشد و هر روز به بهانههای مختلف عدهای از مردم در محکمههای فرمایشی گروهکها؛ زندانی، شکنجه یا اعدام میشدند. بعد از خروج پاسداران بومی و غیر بومی و اعضای کمیتههای انقلاب اسلامی از کردستان؛ گروهکها بر شهر و روستاهای کردستان مسلط شدند. شهید محمد بروجردی تصمیم گرفت با پاکسازی شهر کامیاران به عنوان دروازه کردستان، راه را برای آزادسازی سایر نقاط کردستان فراهم کند.
شهید حبیبالله جاننثاری در سال 1343 دریکی از محلههای قدیمی غرب اصفهان « لادان» متولد شد. اموراتشان با کشاورزی پدر و قالیبافی مادر طی میشد. پسر آرام و مظلومی بود. تا اول راهنمایی درس خواند و از آن پس نزد برادرش قصابی میکرد. بلافاصله پس از پیروزی انقلاب به سربازی رفت و در سپاه نایین مشغول به خدمت شد.
سرانجام در سال 1362 در منطقه «کامیاران کردستان» در حین رفتن به ماموریت خودروی حامل او و همرزمانش توسط گروهک ضد انقلاب کومله و دموکرات مورد اصابت بمب شیمیایی قرار گرفت و به علت سوختگی شدید از ناحیه صورت به شهادت رسید.
در ادامه به شرحی از مصاحبه با همسر شهید حبیبالله جاننثاری (عصمت سخاوتی) میپردازیم:
«حبیب الله ششمین پسر و آخرین فرزند عموی بنده بود. خدا او را از همان اول با امتحانات سخت آزمود. دوازده ساله بود که پدرش را از دست داد. هنوز چهارسال از آن حادثه نگذشت که مادر نیز بر اثر بیماری از دنیا رفت و از آن پس حبیبالله با برادرش زندگی میکرد.
او بردبار و صبور و در عین حال دلسوز بود. بسیار خوش رفتار و مودب برخورد میکرد. آن زمان در روستا همه خانهها به هم نزدیک بود، من هم کم و بیش او را میدیدم. از همان بچگی رفتارش با بقیه فرق می کرد.
لادان قبل از انقلاب نقش مهمی در برگذاری تظاهراتهای ضد رژیم داشت. حبیب الله 18 ساله بود که انقلاب پیروز شد.
بزرگترش، برادر و زن برادرش بودند. خودش به آنها گفته بود که دختر عمو را برای من خواستگاری کنید. مراسم عقد خیلی ساده در خانه برگزار شد. او بلافاصله به سربازی رفت. ابتدای سربازیاش را در سپاه نایین میگذراند. راه نزدیک بود و او دو هفته یکبار به مرخصی میآمد و من فقط همان موقع فرصت داشتم او را ببینم.
یکبار که آمده بود لادان به من گفت که قرار است ما را به کردستان ببرند. ناگهان دلم لرزید و گفتم میشود نروی؟ گفت: «نه! باید اطاعت کنیم، باید بروم. دعا میکنم هر جا هستید خدا پشت و پناهتان باشد.»
زیاد در قید و بند دنیا نیود؛ البته دوست داشت عروسی کنیم و بچهدار شویم.
یادم نمیرود؛ نیمه شعبان بود و ما با هم به گلستان شهدا رفته بودیم. سر مزار یکی از همرزمانش رفتیم. با خود میگفت: «میشود روزی من هم شهید شوم؟» این را که شنیدم ناراحت شدم و گفتم چرا این حرف را می زنی؟ گفت: «نمیدانی خدا چه مقامی به این شهدا داده است.»
شبی که میخواست به کردستان برود، منزل ما بود، نمازی را که آن شب خواند، هیچ گاه از خاطر نمیبرم. برایم حجت تمام شد که این نماز اول و آخری بود که حبیب الله در منزل ما خواند. چهره اش حالت خاصی داشت. از همان لحظه، رفتش را حس کردم. دیگر دنیا برایش تنگ شده بود. نمیتوانست دوام بیاورد. یک عکس از من پیشش بود، آن شب عکس را به من بازگرداند. من فکر کردم از دست من ناراحت است و از من سیر شده است که خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت: «میترسم دست دشمن اسیر شوم و عکس تو به دست نامحرم بیفتد.»
به حجاب خیلی سفارش میکرد. میگفت: «خدای نکرده فریب نخورید. این انقلاب به این راحتیها به دست نیامده است که راحت از دستاش بدهیم.»
وقتی پیکرش را آوردند، صورتش آنقدر سوخته بود که نتوانستم او را بشناسم.
درخواستم از مردم این است که از خانواده شهدا غافل نشوند. به آنها سر بزنند، این خانواده ها خیلی به گردن ما حق دارند.»