در ساعت سه عصر، صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخستوزیری برخاست. كاركنان به طرف محل انفجار دویدند. جمعیت زیادی از راه رسید. همه نگران رجایی و باهنر بودند. رجایی از چند روز قبل به فرمان حضرت امام خانوادهاش را در یكی از واحدهای مسكونی نهاد ریاستجمهوری ساكن كرده بود تا دیگر مجبور به رفتوآمد به خانهاش نباشد. كمال، پسر سیزده ساله رجایی از دور شاهد شعلههای آتش بود. او با حالی آشفته به مادرش تلفن كرد و ماجرا را با او در میان گذاشت تا همسر شهید رجایی خودش را برساند پیكرهای خونین و سوخته رجایی و باهنر را به بیمارستان منتقل كردند. شدت انفجار به حدی بود كه ابتدا هیچكس نتوانست كشتهشدگان را شناسایی كند. جنازهها را به بیمارستان انقلاب منتقل كرده و پیكر شهیدرجایی را در سردخانه قراردادند.
هیچكس نمیدانست كه این پیكر سوخته، بدن شهیدرجایی است. به فكر یكی از اطرافیان او رسید كه از روی دندانها میتوان فهمید كه پیكر سوخته، بدن شهیدرجایی است یا خیر؟ اما سوختگی آنچنان بود كه دهان رجایی به سادگی باز نمیشد. لحظاتی بعد یكی از پزشكان از راه رسید و پس از شستن لبها با آب اكسیژنه، دهان را باز كرد و دندانها دیده شد، اما باز هم كسی او را نشناخت. همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیكر سوخته شهیدرجایی را شناسایی كرد.
آنچه در ادامه میخوانید گزیدهای است از مصاحبه با همسر شهید رجایی(عاتقه صدیقی):
«آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف میزد. در ابتدای نامزدی ما چون یک معلم ساده بود و در آن زمان هم خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان که وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمیکرد که اثر بدی داشته باشد که چون پول ندارد نمیتواند اینها را بخرد. موارد ضروری را میخرید و در مورد طلا و جواهر میگفت اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یکدیگر بخریم. من هم که میفهمیدم، دلم به حال او میسوخت و از طرفی هم خوشم میآمد که چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد. به جز این، رسم بود که چند قواره پارچه و کیف و چند چیز دیگر بخرند که ایشان هر وقت به منزل میآمد دو سه قلم از این چیزها را میگرفت و به خانه میآورد. این برخوردها نشان میداد که خیلی در مسائل مادیاش با تدبیر و برنامه است.
آقای رجایی در اداره امور منزل به خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عملی میکرد. او اصولا فرد قانعی بود و لزومی نمیدید برای بعضی از نیازهای حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضیها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه کند. تدبیرش این بود که در حد ممکن وسایل رفاهی خانواده را فراهم کند. روش او این بود که اگر امکانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه میکرد. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار میکرد، چون میدیدم به میزانی که وضع حقوقیاش بهتر میشود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی میدهد.
در تمام مدتی که من با او زندگی کردم، کمتر پیش میآمد که در خانه از من چیزی بخواهد. بارها او را میدیدم بلند میشد و میرفت آب میخورد و دوباره به اتاق برمیگشت. گاهی هم اگر چیزی را که میخواست پیدا نمیکرد، باز نمیگفت مثلا یک لیوان به من بدهید، میگفت: «مثل اینکه لیوان نیست.»
تا قبل از سال 1347 که آقای رجایی فرصت بیشتری داشت، هفتهای یک بار با هم صحبت میکردیم که چه روشی را باید در خانه و زندگی روزمره خود انتخاب کنیم تا در تربیت و روحیه بچهها تاثیر مثبت داشته باشد. در این نشستهای هفتگی، ما روشهای منفی خودمان را هم نقد میکردیم.
قبل از ازدواج، یعنی در مرحله خواستگاری و صحبتهای مقدماتی، خیلی صادقانه و خالصانه با من برخورد کرد، طوری که خیلی از خصوصیات خودش را برای اینکه من آگاهانه این وصلت را انتخاب کنم برایم مطرح کرد، یعنی وظیفه خود میدانست من از همه چیز او با اطلاع باشم. یادم هست یکی از خصوصیتهای خود را عصبانی بودن میدانست. من بعد متوجه شدم این مسئله در آن حدی نبود که او میگفت، چون هیچ وقت عصبانیت خود را ظاهر نمیکرد، بلکه در اینگونه مواقع عکسالعمل او رفتار خیلی خشک، اما متین بود.
یکبار که برای خرید لباس بچهها با آقای رجایی به خیابان رفته بودیم، از صبح تا ظهر او را به در مغازهها میبردم تا بلکه بتوانم لباس دلخواهم را پیدا کنم. رفتار او در اینگونه مواقع به رغم مشغله زیادی که داشت، سکوت محض بود. با سکوتی که میکرد مرا وادار میکرد در خرید عجله بکنم و با حالت تسلیمی که در مقابل من نشان میداد، میخواست به من بفهماند که چقدر از دست من دلخور است؛ اما بدون اینکه کوچکترین اخمی بکند یا حرفی را به زبان بیاورد، نشان میداد که دارد مرا تحمل میکند. همین سکوتش مرا وادار میکرد از خود بپرسم، چرا من باید کاری بکنم که او مجبور شود رفتار مرا تحمل کند، در حالی که اگر کار به صحبت و جدل میکشید، من هیچ وقت به این مسئله فکر نمیکردم.
آقای رجایی درمنزل، عقایدش را به من تحمیل نمیکرد و در دیدگاههایی که داشت به من سخت نمیگرفت. در عین آزادی دادن به ما، اگر کاری برخلاف نظرش انجام میشد، میگفت نکنید یا طوری وانمود میکرد که برایش مهم نیست. روش او این بود که در زندگی روی نقاط مشترک خود با من تکیه میکرد. گاهی در شرایط خاصی محبت یا ناراحتی خودش را با خواندن یکی دو بیت شعر به ما تفهیم میکرد. مهمترین مسئله در نظر او روابط مشترک من با او بود. هر کس قیافه ظاهری او را میدیدی فکر میکرد آدم خشک و متکبری است؛ اما اگر با او زندگی میکرد میفهمید نه اینطور نیست و خیلی افتاده و با محبت است.
آقای رجایی خیلی رعایت همسایهها را میکرد و عملا به ما میآموخت که احترام آنها را نگهداریم. او میگفت: «ما باید طوری با همسایگان برخورد کنیم که اذیت و آزاری از ما نبینند.» مثلا میگفت سطل خاکروبه را در کوچه نگذارید و... ایشان به خصوص با اهل محل که به مسجد میرفتند، ملاطفت و نظر خاصی داشت و حتی با بچههای آنها با گرمی و صمیمیت برخورد میکرد.
آقای رجایی خیلی مهماندوست بود و با اینکه حقوق یک معلم ساده را داشت؛ اما سالی چندبار مهمان دعوت میکرد، مخصوصا چون مرحوم پدرشان در 28 ماه رمضان فوت کرده بود هر سال به یاد ایشان به فامیل افطاری میداد که این رسم تا آخر عمرشان ادامه داشت.
ایشان واقعا قدرشناس بود. اگر کسی خدمتی هرچند کوچک به او میکرد، همیشه به فکر بود که به نوعی آن را جبران کند. چون در بدو ورود به تهران تا یک سال مانده به ازدواج در منزل برادر بزرگش مستقر شده بود و میگفت به دلیل اینکه با زن برادرم نامحرم بودم، او خیلی محدود میشد و من مزاحم او بودم، وقتی منزلی در نارمک خرید و ازدواج کرد، پسر بزرگ برادرش را دو، سه سالی پیش خود آورد و از او نگهداری کرد و بر درس و تحصیل او مراقبت نمود. با اینکه او با من نامحرم بود و تازه ابتدای زندگی مشترک ما هم بود؛ اما از جهت علاقهای که مرحوم مادرش به این فرزند داشت و همانطور که من حدس میزدم به نشانه قدرشناسی از آن سالها که او در خانه برادرش بود او را به منزل خود آورده بود تا از این طریق کمکی به برادرش کرده باشد.
آقای رجایی در عین حال که فرد قاطعی بود؛ ولی در عین قاطعیت مودب بود و احترام همه را رعایت میکرد. نسبت به افراد مسن خیلی احترام میکرد. همان احترامی را که به پدر و مادرش میگذاشت برای پدر و مادر من هم قائل بود. هیچگاه ندیدم حرفی بزند که باعث رنجش خاطر آنها بشود.
همسرم اهل محاسبه بود و در کارهای کوچک و بزرگ دقیقا محاسبه میکرد. مثلا وقتی عده زیادی از افراد فامیل و نزدیکان از ایشان سوال میکردند که شما چرا با مشغلهای که دارید برای خودتان ماشین نمیخرید پاسخ میداد: «ماشین داشتن مایه دردسر است و به جای اینکه ماشین برای ما باشد با مشکلاتی که پیش میآورد ما در خدمت او قرار میگیریم!» بعد به شوخی میگفت: «ولی الان همه ماشینهای تهران مال ماست. هر جا که بخواهیم برویم تا دستمان را بلند میکنیم، فوری جلوی ما میایستند و ما را سوار میکنند و تا هر جا که بخواهیم میبرند! با این حساب چرا خودمان را به دردسر بیندازیم. پول میدهیم و دردسر نمیکشیم.» واقعا حساب کرده بود که نداشتن ماشین برای او بهتر از داشتن است.
انگیزه و علت اصلی تشکیل جلسه فامیلی که آقای رجایی مبتکر آن بود این بود که ایشان احساس میکرد در بین جوانان فامیل که کم هم نبودند، رفتوآمد خانوادگی زیادی وجود ندارد. بر این اساس پیشنهاد کرد هر 15 روز یکبار جوانهای فامیل دور هم جمع بشوند و همدیگر را ببینند و صرف دیدار باشد. تدریجا که این جلسات ادامه پیدا کردند، پیشنهاد کرد برای اینکه صاحبخانه که این جلسه را تشکیل میداد بخاطر شام و پذیرایی به زحمت نیفتند پذیرایی ساده بکنیم تا به دلیل سبکی هزینهها و زحمات، جلسات بعدی ادامه پیدا کند. خود ما در اولین جلسهای که در منزلمان تشکیل شد، لوبیا چیتی دادیم. بعد به تدریج جلسات را به سمت قرائت قرآن، خواندن احادیث، طرح مسائل سیاسی و اجتماعی جهت داد.
روش آقای رجایی برای بیدار کردن بچهها برای نماز صبح با توجه به اینکه در سن نوجوانی معمولا خواب بچهها قدری سنگین است و بهخصوص خواب صبح که شیرین هم هست، این بود که بالای سر بچهها میایستاد و با شوخی و با صدای بلند میگفت که بلند صحبت نکنید که بچه از خواب بیدار میشود! بچههای ما بین6 تا 10 سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و ذوق داشتند؛ لذا بلند میشدند. تاکید آقای رجایی این بود که قبل از اینکه آفتاب بزند، آنها بیدار شوند. اگر میدید آنها بیدار نمیشوند، بالای سرشان مینشست و با محبت و شوخی شانههای آنها را ماساژ میداد و با آنها حرف میزد که با لطافت و ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد که بلند میشدند شانه آنها را میگرفت و آنها را تا نزدیک دستشویی همراهی میکرد و قبل از رسیدن به دستشویی با شوخی یک ضربه ملایم با کف دست به پشت آنها میزد. با این روشها بسیار عاطفی و توام با مهر و محبت میخواست فرزندانش به نماز عادت دهد و از این امر هم خاطره تلخی نداشته باشند.
آقای رجایی اراده و استقامت خیلی قوی و خوبی داشت. وقتی ساواک ایشان را دستگیر کرد و چند ماه زیر شکنجه مستمر و طولانی و سخت قرار داد، تنها چیزی که به من آرامش میداد اراده قوی او بود. مطمئن بودم نمیتوانند از او حرف بکشند و اعتراف بگیرند. از یک طرف وقتی به فکر شکنجههایی که به او میدادند، میافتادم خیلی دلم میسوخت؛ ولی از سوی دیگر خیالم راحت بود. ایشان وقتی راجع به مسئلهای تصمیم میگرفت، چون جوانب آن را به دقت میسنجید و بررسی میکرد تا آخر آن کار را دنبال میکرد.
آقای رجایی خیلی اعتقاد به خرید اسباببازی نداشت، اگر هم گاهی میخرید، اسباببازی فکری میخرید. یک بار که برای دخترم جشن تکلیف گرفته بودیم با اینکه خرید عروسک را به لحاظ اعتقادی درست نمیدانست و از طرفی دخترم هم عروسک دوست داشت و توی دلش مانده بودکه عروسکی داشته باشد، آقای رجایی بهرغم اعتقادی که به خرید عروسک داشت، یک عروسک ساده و ارزان برای او خرید که خیلی هم او را خوشحال کرد.
آقای رجایی خود را به کم غذایی عادت داده بود. غذایی را که در بشقاب برای خود میکشید، اندازه مشخصی داشت و ته آن چیزی باقی نمیماند. شبها معمولا غذای ساده و حاضری میخورد. وقتی ظهر یک چیز پختنی میخورد، دیگر شب اصلا پختنی نمیخورد، نهایت غذای پختنی او در شب، املت و نیمرو بود. گاهی کره با سیبزمینی میخورد. یکبار به شوخی به مادرم گفت: «دختر شما همهاش غذای حاضری به من میدهد.» مادرم که شوخی او را باور کرده بود با تعجب از من پرسید: «چرا؟» گفتم: «نه مادر! منظورش این است که همیشه شام او حاضر و آماده است.» صبحها همیشه نان و پنیر و چای یا کره میخورد. یکبار گفت: «چرا ما باید سر سفرهمان پنیر و کره باهم باشد در حالی که بعضی حتی پنیر آن را هم ندارند؟» لذا سعی میکرد که فقط پنیر و چایی بخورد. وقتی از زندان آزاد شد به قدری ساخته شده بود که من میگفتم: «خودش خوب بود، حالا انگار او را توی آب زمزم کرده و بیرون آوردهاند.»
خیلی به ندرت پیش میآمد که آقای رجایی پس از نماز صبح بخوابد. پس از اذان صبح که از خواب بیدار میشد تا نماز بخواند، دیگر نمیخوابید مگر اینکه مهمان داشته باشیم یا برنامهای پیش میآمد که دوباره بخوابد. بعد از نماز و قرآن قدری ورزش میکرد و بعد میرفت نان میخرید.
آقای رجایی خیلی نسبت به رعایت حجاب و پوشش درست و صحیح خانمهای فامیل و محارم خودش اهمیت میداد. ایشان تاکید داشت آنها حتما زیر چادر لباس آستین بلند و جوراب ضخیم بپوشند چون برای خانمها احتمال میرود چادرشان کنار برود و در غیر این صورت دست و پایشان در دید نامحرم قرار میگیرد. نسبت به رابطه و ارتباط محرمها با نامحرم خیلی سختگیر بود و خودش هم موقع صحبت کردن با نامحرم و هنگامی که در کوچه راه میرفت، سرش کاملا پایین بود که مبادا چشمش به چشم زن نامحرم بیفتد. اگر با خانم نامحرمی صحبت میکرد هیچگاه به صورت او نگاه نمیکرد. بارها خانمهای همسایه تعریف ایشان را میکردند و میگفتند این آقای رجایی چقدر آقاست از کوچه که میآید و میرود اصلا سرش را از زمین بلند نمیکند.
واقعا اراده عجیبی داشت. وقتی تصمیم میگرفت کاری را انجام دهد، در هر شرایطی که پیش میآمد آن را انجام میداد، ازجمله اینکه هر پنجشنبه روزه میگرفت که بخشی از آن، روزه قضای مادرش بود و جنبه مستحبی داشت. گاهی که پنجشنبهها به قزوین میرفتیم ایشان همین نظم را رعایت میکرد. تا نزدیک غروب هیچ چیز نمیخورد و قبل از غروب افطار میکرد که در سفر روزه نداشته باشد. وقتی به او میگفتیم که در مسافرت نمیشود روزه گرفت، چون خیلی کم حرف میزد و نمیخواست عمل او جنبه ریا داشته باشد به گونهای با حرکاتش به ما میفهماند که روزه نیست، فقط میخواهد این عادت را ترک نکند. مدتها از ازدواج ما گذشت تا فهمیدم پنجشنبهها را روزه میگیرد، چون هیچ وقت به من نمیگفت روزه است.
آقای رجایی همیشه قبل از ناهار نماز میخواند؛ حتی اگر غذا آماده بود ایشان اول نماز میخواند. اگر گاهی کاری پیش میآمد که نماز ایشان را از اول وقت که به آن خیلی معتقد بود به عقب میانداخت مینشست و بررسی میکرد که چه عاملی باعث شده برنامه او اینقدر طولانی بشود که نماز او را هم تحت تاثیر قرار بدهد و کاری میکرد که برنامههایش در نمازش اثری نگذارد. اگر گاهی این وضع پیش میآمد ایشان به تلافی این امر ناهارش را نمیخورد تا اینکه اول نماز بخواند. با خدا عهد کرده بود که برای دیر نماز خواندن دو روز روزه بگیرد.
سر سال تمام اجناس و وجه نقدی را که در منزل داشت به دقت و با احتیاط زیاد محاسبه و خمس آنها را پرداخت میکرد. همیشه میدیدم بعد از اینکه محاسبه او تمام میشود، به این احتیاط که ممکن است چیزی از قلم افتاده یا یادش رفته باشد، مبلغی را اضافه میکرد و وجوهات بیشتری را میپرداخت. بعد از فوت مرحوم آیتالله بروجردی که مقلد ایشان بود از حضرت امام تقلید میکرد و به نمایندگان ایشان وجوهاتش را پرداخت میکرد.
آقای رجایی دعای صباح را ک دعای حضرت علی(ع) است خیلی دوست میداشت و صبحها آن را میخواند. ایشان برخی از دعاهای مفاتیحالجنان را از حفظ بود.
در دورانی که مشاور وزیر آموزش و پرورش بود، با اینکه خیلی دیر وقت به خانه میآمد؛ اما همیشه همراه خودش پروندههای زیادی میآورد. این پروندهها مربوط به کسانی بود که باید به نحوی در مورد وضعیت ادامه خدمتشان تصمیم میگرفت. گاهی که نزدیک میشدم، میدیدم پس از مطالعه پرونده، روی آنها مینویسد5 یا 6 سال ارفاق. میپرسیدم: «دارید چکار میکنید؟» پاسخ میداد: «بعضی از اینها ساواکی هستند. باید حتی به آنها هم پول داد و از آنها خواهش کرد که باز خرید شوند و کار نکنند.» بچهها که خیلی کم پدرشان را میدیدند، دور او مینشستند تا حین بررسی پروندهها با او صحبت کنند. گاهی که به دلیل خستگی زیاد چرت میزد من دلم برای او و بچهها میسوخت. یک بار که به بچهها اشاره کردم که با پدرتان حرف نزنید و بگذارید بخوابد، یکدفعه چرتش پاره شد و بلافاصله بلند شد و رفت دست و صورتش را شست و خطاب به بچهها گفت: «باباجان، حرفتان را بزنید، گوش میدهم.» خیلی پر کار بود. در مدت 20 سال که با او زندگی کردم، خیلی کم و به ندرت اتفاق افتاد که پس از نماز صبح بخوابد. اگر هم چنین حالتی برای او پیش میآمد خیلی خودش را سرزنش میکرد که دفعه بعد این کار را تکرار نکند.
از چیزهایی که اول ازدواج خیلی نظر مرا به خود جلب کرد این بود که میدیدیم شب جمعهای نیست که آقای رجایی دعای کمیل را نخواند. مادر ایشان سواد نداشت؛ اما بعضی از دعاها را از حفظ بود. آقای رجایی با بلند خواندن دعا برای مادرش این امکان را فراهم میکرد تا او هم دعاها را بخواند. نحوه دعا خواندن او روی ما تاثیر خاصی داشت تا جایی که وقتی به زیارت میرفتیم من به ایشان میگفتم که زیارتنامه را شما بخوانید. چون خواندن شما روی من اثر دیگری میگذارد که در خواندن خودم نیست. در ماه رمضان هر شب دعای افتتاح را میخواند. در ابتدای ازدواج نمیدیدم نماز شب بخواند؛ اما بعد از دو سه سال شاهد نماز شب او بودم. هر روز صبح چند آیه قرآن میخواند و بیشتر روی آیات و تفسیر آنها فکر میکرد. تفسیر مورد علاقه او تفسیر پرتوی از قرآن و المیزان بود.
با اینکه در ابتدای زندگی وضع مالی خوبی نداشتیم؛ اما او همیشه سعی میکرد مواد و نیاز ضروری و واجب مثل روغن، پنیر، مرغ و گوشت را به بهترین شکل تهیه کند. مثلا آن موقعها خیلیها روغن حیوانی میخوردند که برای ما هم از زنجان میآوردند. در مورد خرید گوشت و میوه، ایشان برخلاف همه مردم که سعی میکنند گوشت خوبی بخرند یا میوه را سوا کنند، این چیزها را درهم میخرید، چون اعتقاد داشت وقتی کسی گوشت و میوه خوبی میخرد عملا میخواهد بگوید گوشت و میوه غیرمرغوب را برای دیگران میخواهد و این عین خودخواهی است که کسی خوب یک جنس بخرد و بخورد و بد آن را برای فرد فقیر و مستضعف بگذارد. همیشه سعی میکرد مثل همه مردم باشد.
در منزل آینه نداشتیم. یک روز با کمال تعجب دیدم آقای رجایی دو شیشه را جیو کرده و به خانه آوردند. این آینهها مثل همه آینهها نبود و حالت اوریب داشت. پرسیدم این آینهها چرا اینطوری هستند و شکلشان اینجوری است؟ گفت مال مسعود است و بعد چون ایشان کم حرف میزد فمیدم از شیشه ماشینهایی است که دیگر به درد نمیخورد و او داده دو تا را برایش جیوه بکشند!
در مسائل مادی حداکثر بهرهوری را داشت و واقعا مو را از ماست میکشید. هر چند وقت یک بار به کوه میرفت؛ ولی با همان کفشهایی که داده بود تخت آنها را عوض کنند. خیلی صرفهجو بود.
آقای رجایی هیچوقت پول به دست من نمیداد و هر وقت به پول نیاز بود روی تاقچه میگذاشت و میگفت بردارید. گاهی هم میگفت: «پول توی جیبم هست، بردارید.» وقتی دید من به جیب ایشان دست نمیزنم پول را در دسترس میگذاشت تا به هنگام ضرورت استفاده کنم. صحیح نمیدید که پول را به دست کسی بدهد. هیچ به یاد ندارم به زبان بیاورد که وضع مالی من خوب نیست یا پولی در بساط ندارم، بلکه مدیریتی که در زندگی اعمال میکرد باعث میشد که خود به خود در هزینههایمان محدودیت قائل شویم.
او واقعا یک مرد به تمام معنی بود. پسرم در کودکی در مدرسه علوی درس میخواند و از هیچکس حتی مدیر مدرسه حساب نمیبرد؛ اما از پدرش خیلی حساب میبرد. کافی بود آقای رجایی یک نگاه به او بکند سر جایش مینشست. روش خاص خودش بود. گاهی با نگاه، گاهی با لبخند، گاهی با اخم و سکوت طرف را مجبور به تغییر رفتار میکرد. من از این حالات او که بیشتر به رفتار معلمها شبیه بود، ناراحت میشدم و میگفتم: «من همسر شما هستم. شاگرد شما نیستم.» اما حقیقتش را هم که میخواستم به زبان بیاورم برایم مشکل بود، چون او واقعا جدی بود.
آقای رجایی با اشتغالاتی که قبل از انقلاب داشت، به من توصیه میکرد که بچهها را به پارک ببرم. خودش هم هر وقت که وقتی پیش میآمد، مخصوصا وقتی میدید من خیلی حوصله این کار را ندارم، آنها را میبرد. یکی از حرفهایی که میزد این بود که میگفت: «در این وضع و شرایط چون تفریحگاههای ما سالم نیستند، اگر برنامه سالمی پیش آمد، باید برای تفریح بچهها استفاده کنیم.» البته به هر پارکی نمیرفت.
بعد از آزادی از زندان قزوین که 50 روز طول کشید، تدارک یک برنامه سفر دستهجمعی به مشهد را دید تا روحیه من و مادرش بهتر شود. او خیلی خوش سفر بود و در سفر مشهد که عدهای از فامیل هم بودند در بیشتر اوقات کار آشپزی جمع را بهعهده میگرفت، چون میدید در آن جمع که برخی با عده دیگر نامحرم بودند، کار آشپزی برای خانمهای فامیل با حضور مردان مشکل است. البته آشپزی بلد نبود؛ ولی از ما میپرسید که چکار کند. روحیه او در سفر این بود که اگر میدید خانمها با انجام کاری به زحمت میافتند خودش پیشقدم میشد و انجام آن کار را به عهده میگرفت.
خیلی نظیف و پاکیزه بود. لباسش را اگر من وقت نمیکردم، خودش اتو میکرد و بدون لباس اتو شده بیرون نمیرفت. کفشهایش را خودش واکس میزد.
اگر از بیرون میآمد و به دلیل بارندگی چند قطره گل به شلوارش چسبیده بود، قبل از هر چیز لک روی شلوار و لباس خود را میشست و لباسش را عوض میکرد.
همیشه سر و وضع مرتبی داشت. یک روز در میان حمام میرفت. چون ما در خانه حمام نداشتیم هفتهای دوبار حمام بیرون میرفت. بعد که به زندان رفت، ما با طلبهای ایشان از دیگران حمامی در منزل ساختیم.
از زندان که بیرون آمد به دلیل کمبود نفتی که در اوایل انقلاب بود هنگامی که در حیاط منزل ورزش میکرد، در آن فصل سرما زیر دوش آب سرد میرفت.
خیلی به مادرش علاقه داشت و ناز مادرش را میکشید. ایام عید که میشد عطر میخرید و به خانه میآورد، اگر ایام تولد و شادی بود، مادرش را عطر میزد و دیدهبوسی میکرد. به نشانه احترام دست و صورتش را میبوسید و اگر احساس میکرد از چیزی ناراحت است، ناز او را میکشید و سعی میکرد با شوخی دل او را به دست بیاورد.
پس از اینکه آقای رجایی از زندان بیرون آمد خیلی دنبال کار مسائل مبارزه و انقلاب بود، به طوری که فرصتی پیش نمیآمد که بنشینیم و با هم حرفی بزنیم. بعد از انقلاب هم همینطور شد. به گونهای که فرصت نمیشد به او بگویم بچهها در منزل دارند چه کار میکنند، چون من بیشتر نگران فرزندم کمال بودم که به مراقبت پدرش احتیاج داشت و رفتارش از کنترل من خارج بود. یک روز که خیلی به من فشار آمد، به ایشان گفتم: «این هم شد زندگی که من نمیتوانم در مورد درس و تربیت بچهها با شما چند کلمه حرف بزنم؟» آقای رجایی جمله را شنید و در حالی که به دم در منزل رسیده بود و قصد داشت از منزل خارج شود، خندید و گفت: «ما اصلا زندگی نمیکنیم!» این را گفت و از منزل خارج شد.
چون مادر آقای رجایی وصیت کرده بود که پنج سال برای او نماز بخوانند و روزه بگیرند، آقای رجایی به خاطر اینکه این فشار به تنها به برادر بزرگشان وارد نشود، هر چند از لحاظ شرعی قضای نماز و روزه مادر حتی به پسر بزرگتر هم واجب نیست چه رسد به پسر کوچکتر؛ ولی ایشان به برادر بزرگش پیشنهاد کرد که هر یک از آنها دو سال برای مادرشان نماز بخوانند و روزه بگیرند و یک سال باقی مانده را هم بین خواهرانشان تقسیم کردند. دراین دو سال میدیدم که صبح و ظهر و شب، ایشان نماز قضای مادرشان را میخواند و هر پنج شنبه را هم روزه میگیرد.
همیشه همین که از بیرون منزل میآمد و لباسش را درمیآورد، فوری سراغ مادرش میرفت و دست و صورت او را میبوسید و او را نوازش میکرد. گاهی هم سرش را روی پای مادرش میگذاشت و دراز میکشید، میگفت: «آدم پیر هم که میشود، در برابر مادرش احساس میکند هنوز بچه است.»
از همان ابتدای زندگی با من، سعی میکرد برای من کمکی بگیرد. با اینکه وضع مالی خوبی نداشت؛ اما کاملا حس میکردم وضع مرا درک میکند؛ حتی اگر نمیتوانست به خواسته خود جامه عمل بپوشاند.
از اول زندگی یادم هست هیچوقت لباس نشستهام. همیشه کسی میآمد و لباسها را میشست. برای پاک کردن شیشه و در و دیوار هم همینطور بود. چون بچههای ما هم شیر به شیر بودند و ایشان وضع مرا میدید اصرار داشت که حتما کسی را بگوید بیاید و کمک کند. خیلی به این امر معتقد بود. البته من به حسب تربیت خانوادگی که داشتم، چون وضع مالی ایشان را میدیدم هیچ خواستهای را به زبان نمیآوردم تا مبادا به دلیل نداشتن، احساس خجالت و شرمساری بکند.»
وصیتنامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
این بنده كوچك خداوند بزرگ با اعتراف به یك دنیا اشتباه، بیتوجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی میكنم.
وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی كه گفتهام و توصیههایی كه داشتهام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأكید مینمایم.
به كسی تكلیف نمیكنم ولی گمان میكنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت كتاب درآورند برای دانشآموزان مفید باشد.
هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم میباشد. كیفیت عملكرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان میگذارم.
برادرم محمدحسین رجایی وصی و همسرم ناظر و قیم باشند.
خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد(ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهمالسلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای كرمش امید عفو دارم.
این مختصر را برای رفع تكلیف و تعیین خط مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیتنامه این بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمیگنجد و مكّه، حج بیتالله بر من واجب شده بود امكان رفتن پیدا نشد. اینك كه به لقاءالله شتافتم این واجب را یكی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد. ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.
محمدعلی رجایی