شهید آستانه‌پرست؛ پرواز تا آستان حضرت دوست

Astaneh Parastt

سال ۱۳۰۳در شهر مقدس مشهد در خانواده مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. دوران تحصیل را از ابتدایی تا پایان دبیرستان با موفقیت به پایان رسانید و با علاقه به علوم دینی و مذهبی در رشته الهیات دانشگاه مشهد ادامه تحصیل داد. او و همسرش پس از ازدواج در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کردند. وی بعد از به دنیا آمدن فرزند اولش که پسر بود توانست خانه‌ای بخرد و از سختی‌های اجاره‌نشینی رهایی یابد. ساده بود و تا می‌توانست از تجملات دوری می‌کرد. حلال و حرام را خیلی رعایت می‌کرد و مراقب بود پولی که به خانه می‌آورد پاک باشد و حلال.

با تمام مشغله‌هایی که داشت و فعالیت‌هایی که انجام می‌داد، درس هم می‌خواند تا نهایتاً با مدرک فوق لیسانس الهیات از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و در دبیرستان و هنرستان مشغول به تدریس شد. رفته‌رفته زمینه تدریس در دانشگاه هم برایش فراهم شد؛ اما شهادت بی‌قرار او بود لذا نتوانست از این فرصت استفاده کند.

کودکی و نوجوانی

زمان طفولیت شهید آستانه‌پرست وضع مالی خانواده‌شان اصلا خوب نبود اما‌‌ همان روزی کمی هم که داشتند حلال بود. در آن سال‌ها اجاره‌نشین بودند وخیلی سختی می‌کشیدند. او دوران تحصیلش را از ابتدایی تا دبیرستان به خوبی سپری کرد.

جوانی و فعالیت‌ها

همسر شهید آستانه‌پرست زنی بسیار صبور، با محبت و ساده‌زیست بود. در سختی‌ها و مشکلات همراه همسرش بود و دائماً از او و فعالیت‌هایش حمایت می‌کرد. در مجالس زیاد صحبت نمی‌کرد و می‌گفت: «همین صحبت باعث می‌شود که آدم غیبت کند و اگر سکوت کنی خیلی بهتر است.» او در زندگی خیلی قانع بود هیچ‌گاه از همسرش تقاضایی نکرد؛ حتی شده برای اینکه لباس مناسبی نداشته عروسی یا مهمانی نمی‌رفت یا اگر همسرش می‌گفت بچه‌ها مریض یا اذیت می‌شوند، مهمانی نروید، نمی‌رفت. حاج‌خانم خیلی مطیع همسرش بود و به دخترش هم یاد می‌داد که مطیع و در زندگی با همسرش قانع باشد.

شهید آستانه‌پرست با علاقه وافر به علوم دینی و مذهبی، در دانشگاه، رشته الهیات را انتخاب کرد و تا مقطع کار‌شناسی ارشد الهیات درسش را ادامه داد. در دبیرستان و هنرستان مشغول به تدریس شد. ایشان ۳۶ سال بطور رسمی در آموزش‌وپرورش معلم بود. ۶ سال آخر را در دبیرستان علوی مشهد تدریس می‌کرد که دبیرستان نمونه قبل انقلاب بود. بعد از آن دوره در سال ۱۳۵۸ بازنشسته شد. علاقه داشت تا استاد دانشگاه شود؛ اما شهادت به او فرصت این کار را نداد.

شهید آستانه‌پرست توفیق پیدا کرد موسسه خیریه‌ای را تأسیس نماید و نامش را انصار القائم(عج) گذاشت تا یاری و نصرتی باشد برای نیازمندان.

در زندگی به لقمه حلال و حرام خیلی دقت می‌کرد تا مالی حرام وارد زندگی‌اش نشود. خصوصاً اینکه مال یتیم نباشد. ایشان به خوراک‌ها خیلی اهمیت می‌داد. دقت در این موارد و نمونه‌های دیگر موجب تقوای ایشان شده بود. وی فردی فعال و انقلابی بود. جلسات مذهبی و دعا برگزار می‌کرد، در جلسات هر هفته ختم صلوات، انجیرهایی را تهیه کرده بودند که دعا خوانده شده بود و به کسانی که بیمار بودند، می‌داد. در این جلسات بچه‌ها را به خواندن نماز اول وقت و قرآن سفارش می‌کرد. با شاگردانش در پخش اعلامیه‌های امام خمینی(ره) که روشن‌کننده راه و مسیر انقلابیون بود همراه می‌شد و به خاطر همین فعالیت‌ها ساواک به محل کارش در دبیرستان رفته و او را دستگیر کرد. او همچنین جلسات سخنرانی خصوصی را در سپاه برعهده گرفته بود.

زندگی ساده‌ای داشت و اصلا اهل تجملات نبود. با محبت و با عطوفت بود. ایمانش واقعا خالص بود. مشکلات مردم را مشکل خودش می‌دانست. او با تمام مشغله کاری در منزل به همسرش کمک می‌کرد. در زمستان یخ حوض را می‌شکست و آب گرم می‌کرد تا همسرش با آب گرم کار کند.

برنامه‌ریزی خیلی دقیقی داشت. هر روز کارهایش را روی کاغذی می‌نوشت و در جانمازش می‌گذاشت، بعد از نماز آن را نگاه می‌کرد و می‌گفت که امروز باید چه کاری انجام بدهم و به کجا بروم.

استراحت و خوابش خیلی کم بود. بیشتر زمانش را در جلسات سپری می‌کرد. بعد از اینکه صبح از خواب بیدار می‌شد برای تدریس عازم دبیرستان می‌شد. ظهر‌ها برای خوردن ناهار برمی‌گشت و بعد از ده دقیقه استراحت دوباره فعالیت‌هایش را شروع می‌کرد. در جلسات سخنرانی و آموزش قرآن تا دیروقت کار می‌کرد. در مسائل مذهبی با کسی اهل تعارف نبود و حرف خودش را می‌زد. حجاب برایش خیلی مهم بود. دخترش از ۵سالگی پوشش چادر را انتخاب کرد و با تشویق‌های پدرش عاشق حجاب شد.

در مشکلات و مسائل به ائمه مخصوصاً امام عصر(عج) توسل می‌کرد و دو رکعت نماز حاجت به جا می‌آورد. ارادت خاصی به خانم حضرت فاطمه (سلام الله علیها) داشت.

شب‌های احیا، محرم و صفر به‌خصوص در روز عاشورا و همین‌طور هنگام خواندن نماز شب همیشه بطری شیشه‌ای همراهش بود و اشک‌هایش را در آن جمع می‌کرد.

اهل شوخی بود؛ اما در مورد مسائل دینی به شدت تعصب داشت و اگر رعایت نمی‌شد خیلی ناراحت می‌شد.

در مورد دوستیابی فرزندانش دقیق بود و همیشه به آن‌ها تاکید داشت که با کسانی دوست شوند که در منزلشان آلات موسیقی نباشد. به تربیت فرزندان حتی قبل از تولد خیلی اهمیت می‌داد و به دخترش خیلی در این خصوص سفارش می‌کرد.

از ارتباط با علما غافل نمی‌شد و از فضایل آن‌ها ‌‌نهایت استفاده را می‌کرد. به جلسات و سخنرانی‌های آقای هاشمی‌نژاد علاقه داشت و در آن شرکت می‌کرد.

فعالیت‌های انقلابیش علیه منافقین به جایی رسید که از طرف آقای طبسی تصمیم گرفتند برایش محافظ بگذارند؛ ولی او می‌گفت: «محافظ من فقط خداست.»

دوستان و علاقمندان به شهید توصیه می‌کردند که با این همه تهدیدات مراقب خود باشید؛ چرا که یک ماه قبل از شهادت هم ایشان را تهدید کرده بودند.

با شروع جنگ تحمیلی و اشتیاق به حضور در جبهه جنگ به خاطر شرایط خاص آن زمان در شهر ماند و فعالیتش را علیه گروهک‌ها و منافقین در مشهد ادامه داد؛ ولی آنقدر به شهدا ارادت و اعتقاد داشت و عشق می‌ورزید که هرجا بود خودش را به تشییع پیکر شهدا می‌رساند؛ اطرافیان را هم به شرکت در مراسم شهدا تشویق می‌کرد. حتی می‌گفت: «زندگیتان را تعطیل کنید و برای تشییع پیکر شهدا بروید. عقیده داشت که شهادت سعادت است و آرزویش شهادت بود.»

در بحبوحه فعالیت‌های منافقین فعالیتش بیشتر شد و به هر طریقی که می‌توانست جنایت‌های آن‌ها را رسوا می‌کرد تا مردم بدانند که آن‌ها در لباس دین می‌خواهند تیشه به ریشه اسلام بزنند و مرتکب جنایت می‌شوند. به همین دلیل هم منافقین چشم دیدنش را نداشتند و درصدد ترورش برآمدند.

نحوه ترور به روایت دختر شهید

Astaneparast 1

ساعت ۳ بعدازظهر روز چهارشنبه ۲۸مرداد1360 بود، آن موقع خانه ما در خیابان ۱۷ شهریور، خیابان عنصری بود و آن روز مهمان داشتیم. در خانه را زدند، بعد از بازکردن در دیدم، پسر جوان و کم سن و سالی، یک پاکت در دستش دارد، گفت من با حاج آقا آستانه‌پرست کار دارم، گفتم ایشان کسالت دارند و خوابیدند هر کاری دارید به بنده بگویید به ایشان می‌رسانم، گفت من با خود ایشان کار دارم.

من رفتم و برادر بزرگم علی آقا را صدا کردم، گفتم داداش پسر جوانی در منزل آمده و می‌گوید با حاج‌آقا کار دارم؛ ولی آقاجان حالش خوب نیست و خیلی سردرد دارد، گفته مرا بیدار نکنید.

برادرم دم در آمد، پسر جوان به برادرم گفت یک نامه از سپاه برای پدرتان آورده‌ام. علی آقا گفت بدهید به من، بنده به ایشان می‌رسانم؛ اما طرف می‌گوید که این نامه محرمانه است و باید به خودشان بدهم، خودشان را صدا کنید تا بی‌زحمت دم در بیایند.

خلاصه پدرم را آهسته از خواب بیدار کردم و ایشان دم در رفتند.

من رفتم روی ایوان ایستادم و حال بدی داشتم، دلشوره داشتم. انگار به من الهام شده بود اتفاق بدی می‌افتد. به محض اینکه پدر از خانه وارد حیاط شد من هم پشت سرش رفتم؛ ولی ایشان از آنجایی که مقید بود جلوی نامحرم حاضر نشویم، نگاهی به من کرد تا به داخل منزل برگردم. داخل منزل رفتم به قدری اضطراب داشتم که هادی برادر کوچکترم را صدا زدم و گفتم با آقاجان تا دم در برود.

من برگشتم و در را بستم. می‌خواستم برای مهمان‌ها بالشی برای استراحت بدهم، به محض گذاشتن بالش روی زمین صدای مهیبی قلبم را تکان داد. صدای شلیک بود، گفتم یا فاطمه زهرا، اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد.

قبل از این همه دوستانشان می‌گفتند: به فکر حاج آقا باشید، مواظبشان باشید، تنها بیرون نرود، حتی آقای طبسی به پدرم گفته بود: «می‌خواهید برایتان محافظ بگذارم؟» حاج‌آقا جواب داده بود: «نه، حافظ من خداست هر چه خدا بخواهد‌‌ همان می‌شود من هیچ محافظی نیاز ندارم.» قبول نکرد که برایش محافظ بگذارند.

تا من به طرف حیاط برگشتم دیدم آقا جان تیر به گلویش خورده و غرق در خون روی زمین افتاده بود. زمین پرخون شده بود و رنگ به چهره‌اش نمانده بود. همسرم از طبقه دوم خودش را به داخل حیاط پرت کرد. می‌گفت: «اصلا نفهمیدم که پایم درد گرفت، هیچی نفهمیدم.» سریع پدر را در ماشین گذاشتند و به بیمارستان امدادی بردند. گلوله از حنجره پدر وارد شده بود و از پشت، کتفش را شکافته و پدرم قطع نخاع شد. پدرم تا ۳ روز در بیمارستان بستری بود و صبح روز شنبه به لقاء حق پیوست.

دلیل تغییر نام بازارچه "حاج‌آقا جانی" به بازارچه "شهید آستانه‌پرست"

پس از ترور پدرم عاملین ترور دستگیر شدند و کسی که به پدرم شلیک کرده بود و عملیات تروریستی را انجام داده بود شخصی بود به نام ناصر حاج آقاجانی. پسر همین حاج آقاجانی که از قدیمی‌های آن زمان بود و بازارچه‌ای نیز به نام ایشان بود. الان بازارچه شهید آستانه‌پرست نام گرفته است. پس از ترور پدرم شورای شهر آن زمان تصمیم گرفتند هیچ نامی از یک تروریست در شهر وجود نداشته باشد به همین دلیل نام بازارچه را به نام پدر شهیدم تغییر دادند. بعضی‌ها تصور می‌کنند خانواده شهید منفعتی از آن بازار می‌برند یا عضو هیئت مدیره آنجا هستند! درصورتیکه ما هرگز نه در تغییر نام آن بازار نقشی داشتیم و نه منفعتی از آن برده‌ایم. جالب‌تر اینکه سال گذشته یکی از بستگان عامل ترور با انجام یک سری تحرکات موافقت اعضای شورای شهر و شهرداری را برای بازگرداندن نام حاج آقاجانی به بازارچه انجام داده بودند و بدلیل عدم اطلاع مسئولین جدید شورای شهر که عمدتا جوان هستند و از آن اتفاقات بی‌اطلاع بودند کاملا هم در این کار موفق عمل کرده بودند چرا که از شورای شهر به بنده تماس گرفتند و عنوان کردند: بروید یک کوچه انتخاب کنید تا نام پدرتان را به آنجا منتقل کنیم! بنده بسیار از این موضوع ناراحت و پریشان شدم و در پاسخ عنوان کردم: نام پدر شهید من جاودانه خواهد ماند؛ حتی اگر نام ایشان را از تمام شهر پاک کنید؛ اما اجازه نخواهم داد نام قاتل پدرم جانشین وی گردد و اگر می‌خواهید تغییر نامی صورت دهید نام یک شهید بزرگوار دیگر را بر روی بازارچه بگزارید. خلاصه با دوندگی‌های بسیار و ارائه اسناد و مدارک به شورای شهر مشهد از این اتفاق جلوگیری کردم.

کینه منافقین

دختر شهید: پدرم جلساتی در سپاه داشت و از سپاه دنبالش می‌آمدند، سخنرانی‌ها خصوصی بود، این برنامه‌ها و فعالیت‌های پدر روز به روز خاری در چشم منافقین می‌شد تا حدی که روی در و دیوار دبیرستان و هنرستان می‌نوشتند «مرگ بر آستانه پرست»، بچه‌ها در مدرسه به پدر می‌گفتند حاج‌آقا ببینید چی می‌نویسند. پدر می‌گفت: «اشکالی ندارد، اصلا عکس‌العمل نشان ندهید هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.»

او پدر همه بود

Astaneparast (3)دختر شهید: ایشان در طول زندگی‌اش به کسی ظلم نکرد، بلکه به همه محبت داشت. زمانی که پدرم شهید شد عده زیادی از مردم در حیاط منزلمان آمده بودند،بسیار ناراحت بودند و می‌گفتند: تنها پدر شما شهید نشده است، تنها شما بی‌پدر نشدید، بلکه یک مشهد پدرش را از دست داده‌اند، آستانه‌پرست پدر همه مشهدی‌ها بود.

چادرم عضوی از وجودم شده بود

دختر شهید: پدرم روی نماز و حجاب خیلی تاکید داشت و از‌‌ همان کودکی مرا با توجه به دین و احکام تربیت می‌کرد. پوشیدن چادر، لباس و کفش ساده از تاکیدات ایشان بود؛ حتی ایشان خودش من و برادر‌هایم را به مراسمات مذهبی مثل تاسوعا و عاشورا، شب‌های احیا و... می‌برد. ایشان در این مسیر خیلی تشویق می‌کرد طوری مسائل را بیان می‌کرد که خودت عاشق آن می‌شدی که حجاب و چادر داشته باشی. پدرم اینگونه ما را تربیت می‌کرد. طوری که الان هم احساسم این است که چادرم عضوی از وجودم است.

فرشته‌های شب و فرشته‌های روز

دختر شهید: بچه بودم، تازه نماز به من واجب شده بود، زمستان بود و هوا خیلی سرد. آن زمان مثل الان نبود که خانه‌ها آب گرم داشته باشند، باید حوض یخ را می‌شکستیم و وضو می‌گرفتیم؛ البته در‌‌ همان زمان هم خانه‌هایی که مرفه بودند و خیلی آسایش داشتند وجود داشت؛ ولی پدر به اندازه توانش خانه اجاره می‌کرد.

خیلی مقید بودند که نماز صبحمان قضا نشود. خودش پارچ آب گرم می‌کرد و می‌آورد. اول خودش نماز می‌خواند، بعد برای ما آب گرم می‌آورد تا وضو بگیریم و سرما نخوریم. یک روز دیدم که هنوز نمازش تمام نشده است. چون هوا خیلی سرد بود فقط سوری دست و صورتم را شستم، گفتم پدرم ببیند که دست و صورتم خیس است. پدرم به محض دیدن من گفت: «منصوره وضو گرفتی؟» گفتم: «آره وضو گرفتم.» گفت: «دستت را ببینم. وضو نگرفتی؟» گفتم: «چرا وضو گرفتم، خشک شد.» هم می‌ترسیدم دروغ بگویم و هم نمی‌توانستم برگردم و در هوای سرد وضو بگیرم. آنجا به روی من نیاورد و گفت: «برو نمازت را بخوان.» پدرم فهمید که دروغ می‌گویم. نمازم را خواندم. ظهر بعد از نماز، غذا خوردیم و بعد از آن گفت: «باباجان بیا اینجا کارت دارم». با خودم گفتم، حتما فهمیده‌اند که من صبح وضو نگرفتم. وقتی رفتم، گفت: «باباجان اصلا ناراحت نباش. از من هم نترس. فقط می‌خواهم بگویم من صبح متوجه شدم که شما وضو نگرفتی و دست و صورتت را شستی. می‌دانی نماز صبح چقدر عظمت دارد؟ می‌دانی چقدر فرشته و ملائک می‌آیند برای نماز صبح تو ثواب می‌نویسند؟ یک عده فرشته‌های شب و یک عده فرشته‌های روز هستند. نماز ظهر فقط فرشته‌های روز هستند و نماز شب فقط فرشته‌های شب؛ اما نماز صبح هم فرشته‌های شب و هم روز حضور دارند. اگر تو بدانی چقدر نماز صبح فضیلت دارد و برای همان وضو گرفتن تو در هوای سرد خداوند چقدر برایت اجر و حسنه می‌نویسد از خدا می‌خواهی تا صبح که آفتاب می‌زند چندین دفعه برای وضو گرفتن با آب سرد و نماز خواندن اقدام کنی.» ایشان این حرف را طوری می‌گفت که واقعا به دل آدم می‌نشست و قبول می‌کردیم.

صله‌رحم عمر را طولانی می‌کند

دختر شهید: خیلی روی صله‌رحم تأکید داشت. می‌گفت از عمو جانت خبر بگیر. یک عمه دارید یک عمو، از آن‌ها خبر بگیرید. کاری نداشت که خانوادگی برویم یا نه، خودش همیشه سر می‌زد. می‌گفت صله‌رحم واقعا عمر را طولانی می‌کند، مشکلات را بر طرف می‌کند، چقدر ثواب دارد، چقدر اجر و حسنه دارد.

به امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید

Astaneparast (2)دختر شهید: ما تا انقلاب رادیو، نوار، ضبط صوت و تلویزیون در خانه نداشتیم. روزی که پدرم تلویزیون خرید، از عشق امام خمینی بود که به ایران آمده بودند. می‌گفت من باید حتما امام را از تلویزیون ببینم. زمانی که خاطرش جمع شد که تلویزیون کاملا اسلامی شده، در عین حال باز هم زمانی که آهنگ پخش می‌شد، می‌گفت گوش نکنید. بازهم این‌ها اشکال دارد. با خود می‌گویم الان اگر پدرم بود واقعاً چه می‌کرد؟ آیا تحمل می‌کرد با این وضعیت جامعه، صدا وسیما و... حتما خیلی به ایشان سخت می‌گذشت.

از خدا می‌خواهم دامادم سید باشد

دختر شهید: من ۱۶ ساله بودم که برایم خواستگار می‌آمد. دوست داشتم همسرم مهربان خانواده‌دوست و متدین باشد. پدرم دوست داشت که دامادش سید باشد. همیشه خیلی به سادات احترام می‌گذاشت؛ حتی وقتی بچه‌های کم سن و سالی که سید بودند وارد مجلسی می‌شدند پدرم به احترامشان بلند می‌شد و می‌گفت احترامشان واجب است. از سید جلو‌تر حرکت نمی‌کرد. همیشه می‌گفت دوست دارم خدا داماد سید به من بدهد. می‌گفت ملاکت زیبایی و ثروت نباشد بلکه نجابت، ایمان و تقوا باشد زیرا که این‌ها ماندگار‌تر است.»

خوردن خرما

دختر شهید: زمانی که باردار بودم پدرم می‌گفت قرآن زیاد بخوان. وقتی قرآن بخوانی او می‌فهمد و واقعا به آن آگاه می‌شود. زمان شیر‌دهی خیلی تاکید داشت که حتما با وضو شیر بدهم. پدر می‌گفت در بیمارستانی که پزشک معالجش مرد نباشد عمل کنید. به‌خاطر این من را به منزل خانم مامایی بردند. این خانم پدرم را خوب می‌شناخت و از اعتقادات پدرم خبر داشت. زمانی که برای من چایی آورد که بخورم، قبول نکردم. این خانم گفت آهان من می‌دانم که شما خرما می‌خواهی. پدرم همیشه اعتقاد داشت که بعد از زایمان اولین چیزی که مادر بخورد بهتر است خرما باشد این کار تاثیر عجیبی روی اعتقادات فرزند می‌گذارد.

همسرداری

دختر شهید: پدرم همیشه در مورد همسرداری به من سفارش ویژه‌ای داشت، مخصوصا چون که همسرم سید بود. همیشه می‌گفت که فکر کن یک بچه را داری بزرگ می‌کنی! چطور از او مراقبت و نگهداری می‌کنی و چطور از او پذیرایی می‌کنی. همان‌گونه باید مراقب همسرت هم باشی.

برایت خانه‌ای دیده‌ام

دختر شهید: سال ۱۳۷۰ چند ماه بود که برای پیدا کردن منزل دچار مشکل شده بودیم؛ طوری که تمام اسباب و اثاثیه منزل را در یک گوشه جمع کرده بودم همسایه‌ها می‌گفتند تو هنوز خانه نگرفتی اثاثیه‌ات را جمع کردی؟ از این مسئله خیلی ناراحت بودم. یک شب پدرم را در خواب دیدم و به بنده گفت: «یک منزل خوب برای شما در نظر گرفتم نپرس کجاست.» چند روز بعد به همراه همسرم برای دیدن یک خانه رفتیم؛ به صورت اتفاقی، صاحب‌خانه برای ما از شفا گرفتن همسرش صحبت کرد و این گونه روایت کرد: «همسرم حدود ۷ سال دچار سردرد شدیدی شده بود؛ برای معالجه، او را به بهترین بیمارستان‌ها در تهران و حتی آلمان بُردم اما خوب نشد؛ تا اینکه یکی از دوستانم اطلاع داد آقای آستانه‌پرست فردی باتقوا هست که خدمت او هم بروید. بنده با خود گفتم همسرم را تا آلمان بردم؛ اما سلامتی خود را به دست نیاورد، چطور ممکن است آقای آستانه‌پرست بتواند همسرم را شفا دهد. دیروقت بود که آدرس آقای آستانه‌پرست را پیدا کردیم؛ پس از مراجعه به منزل وی، ظاهراً از خواب بیدار شد و با خوشرویی ما را به منزل دعوت کرد؛ او سه عدد انجیر به همسرم داد؛ همسرم نیز با اعتقادی پاک تا سه روز روی آن ده صلوات ‌فرستاد و خورد؛ او پس از سه روز حالش خوب شد.» پس از صحبت‌های صاحبخانه همسر بنده در حالی که اشک از گونه‌هایش جاری شد، گفت: «این آقا که درباره وی صحبت می‌کنید، پدر همسر بنده است.»

ما پول زیادی نداشتیم و برای خرید خانه باید از دوست و فامیل پول قرض می‌گرفتیم. صاحبخانه با دانستن این موضوع خانه را به طور قسطی به ما فروخت و این‌‌ همان خانه‌ای بود که پدر در خواب به من گفته بود.

روز عاشورا

دختر شهید: روز عاشورا به ما می‌گفت: «باباجان امروز حتما مشکی تنتان کنید.» امروز تمام زمین و آسمان گریه می‌کنند امروز زمین گریه می‌کند، امروز درختان گریه می‌کنند. همه را توصیف می‌کرد.

وصیت پدر

دختر شهید: حدود ۱۰ روز قبل از شهادت پدرم، به منزلش رفتم؛ پس از بازگشت به خانه، ما را دور هم جمع کرد و گفت: «امکان دارد من بیشتر از چند روز دیگر کنار شما نباشم؛ مرگ حق است و چه خوب که خداوند توفیق شهادت را نصیب انسان کند. پس دعا کنید من شهید شوم.» دختر عمه‌ام در جمع ما بود و از این موضوع بسیار دلگیر شد و گفت: «دایی‌جان! خواهش می‌کنم این حرف‌ها را نزنید ناراحت می‌شویم.» پدرم لبخندی زد و گفت: «عزیزم! مرگ حق است؛ تو هم برای شهادتم دعا کن.» و ادامه داد: «اگر شهید شدم، در مجلسم نقل و شیرینی پخش کنید؛ به خصوص پسر‌ها لباس عزا نپوشند تا دشمنان با دیدن رنگ لباس عزا خوشحال شوند.» پس از شهادتش به وصیتش عمل کردیم.

پدرم یک روز قبل از شهادتش، مژده پیوستن به معشوقش را داد

دختر شهید: پدرم تا سه روز در بیمارستان بستری بودند؛ شاگردانش دائماً به ملاقاتش می‌رفتند؛ پدرم قدرت نوشتن نداشت و به صورت لب‌خوانی مطالب را می‌گفت؛ از سویی دیگر منافقین پیغام داده بودند اگر آستانه‌پرست بهبود پیدا کند، بیمارستان را به آتش می‌کشیم؛ تحمل دیدن پدر را در آن وضعیت نداشتم؛ بعد از ظهر جمعه به ملاقات وی رفتم از پشت شیشه او را نگاه می‌کردم؛ در حالی که لبخند بر لب‌هایش نقش بسته بود، با اشاره به من می‌گفت «فردا صبح». در ابتدا متوجه منظورش نشدم؛ صبح روز شنبه با عروج پدر فهمیدم که او مژده دیدار با معشوقش را می‌داد. پس از شهادت پدرم، کوچه‌ها و خیابان‌ها مملو از جمعیت بود و مردم می‌گفتند «شما بی‌پدر نشدید، یک مشهد بی‌پدر شد.»

شیشه اشک پدر

دختر شهید: گفتند که وصیت کردم شیشه اشکم را همراهم درقبر بگذارند. موقعی که دفنشان کردیم شیشه را هم در روی سینه‌شان گذاشتیم.

فضیلت نماز شب

دختر شهید: خیلی به نماز شب توصیه می‌کردند و وقتی من می‌گفتم که نمی‌توانم، خوابم می‌آید، ایشان می‌گفتند: «روز‌ها بخواب ولی برای نماز شب حتما بلند شو. حتی شده چند رکعت بخوانی ولی حتما بلند شو.» می‌گفتند اگر از فضیلت نماز شب بدانی حتی نمی‌گذاری یک شب هم قضا بشود.

ندای شهادت

دختر شهید: حدودا یک هفته قبل از شهادتشان یک روز ما را دور هم جمع کردند و گفتند: «امکان دارد من بیشتر از چند روز دیگر کنار شما نباشم؛ مرگ حق است و چه خوب که خداوند توفیق شهادت را نصیب انسان کند. پس دعا کنید من شهید شوم، عاشق شهادتم.»

از دامان زن مرد به معراج رود

دختر شهید: یک روز که رفته بودیم سر مزار مادرم، با حاج آقا که می‌رفتیم دیدم خانم و آقایی سر مزار مادرم نشستند آن‌ها را نمی‌شناختیم بعد بلند شدند می‌آمدند طرف ما. من به آن‌ها سلام کردم نمی‌شناختمشان وآن‌ها زود عبور کردند. من و همسرم نشستیم سر مزار مادرم. آن‌ها پشت سرشان را نگاه کردند وپرسیدند ببخشید شما چه نسبتی با ایشان دارید؟ گفتم ایشان مادرم هستند. بلافاصله گفتند قدرشان را بدانید ایشان زن عجیبی هستند. گفتند ما اینقدر از این خانم حاجت گرفتیم که خدا می‌داند. ما هر زمان که سر مزار نزدیکان خود می‌رویم اول می‌آییم سر مزار این خانم برایشان حمد وسوره می‌خوانیم می‌رویم وبعد از رفتن دوباره بر می‌گردیم وحمد وسوره می‌خوانیم و می‌رویم. از آن‌ها پرسیدم چه طور مگر؟ گفتند ما یک روز از اینجا عبور می‌کردیم، متوجه شدیم یک بوی عطر عجیبی از مزار این خانم بیرون می‌آید ما از آن موقع نشستیم سر مزار این خانم با ایشان صحبت کردیم مشکلاتمان را گفتیم وحاجت گرفتیم از آن زمان هر موقع مشکلی داشتیم به این خانم گفتیم و حاجت گرفتیم. برایمان دعا کردند ومشکلاتمان حل شد. خوش به سعادت شما که همچین مادری دارید. بعد از این ماجرا من سه روز در خانه گریه می‌کردم ونمی توانستم غذا بخورم با خود می‌گفتم من همچین مادری داشتم؟ البته این همه خوبی بعید هم نیست زیرا این چنین زنی می‌تواند همسرش را به معراج برساند.

برای من حجله بگذارید

دختر شهید: برادر کوچکترم شهیدجواد نیز در ۲۱ سالگی به شهادت رسید. مادرم و شهید جواد خیلی به هم وابسته بودند؛ البته جواد قبل از شهادتش به مادرم گفته بود «اگر لازم شد، برای من حجله بگذارید، ناراحت نشوید» مادرم که از این حرف جواد خیلی ناراحت شده بود در جوابش گفت «این حرف را نزن؛ من طاقت رفتن تو را ندارم در فراق پدرت به اندازه کافی سوختم» تا اینکه جواد در ۲۸ تیر ۱۳۶۷ به شهادت رسید و با بدنی سوخته به ملاقات خدا رفت. روز تشییع جنازه جواد مادرم می‌گفتند «یا امام رضا تورا به جان جوادت من را هم ببر پیش جوادم» می‌گفتیم مامان این چه حرفی است که می‌گویید؟ واقعا هم همین طور شد بعد از هفتم جواد بود که مادرم به رحمت خدا از دنیا رفتند.

لباس عافیت

Astaneparast (4)دختر شهید: بعد از شهادت پدرم من بیماری سختی گرفتم هر چه دوا ودکتر می‌کردم خوب نمی‌شدم و روز به روز بد‌تر می‌شدم وسر درد‌های شدیدی به سراغم می‌آمد و دکتر‌ها گفتند که باید چشم‌هایش را عمل کنیم وگرنه کور می‌شود همسرم سر مزار آقا جانم می‌رفتند خودم می‌رفتم می‌گفتم آقا جان برای من دعا کنید و از بس گریه می‌کردم نمی‌گذاشتند تنها سر مزار بروم. تا اینکه یک شب آقا جانم را خواب دیدم که آمدند پیشم ودر بقچه‌ای برایم لباس‌های صورتی آوردند گفتم وای چقدر این‌ها قشنگند. گفتم آقا جان این‌ها را برای کی آوردید؟ گفتند برای شما آوردم. «منم گفتم وای چه همه می‌شه چند تا از این‌ها را بدم به مامانم؟ گفتند آره به هر کی می‌خوای بده بابا جان». گفتم حالا برای چی این لباس هارا آوردید؟ گفتند: «مگه نشنیدی لباس عافیت؟ این را برای تو آوردم». بعد از این خواب روز به روز بهتر شدم تا اینکه دیگر خوب شدم. دکتر‌ها گفته بودند که عصب‌های چشمتان ورم دارد وعملش ریسک است ممکن است خوب شوید یا اینکه در حین عمل بیناییتان را از دست بدهید ولی اگر که عمل نکنید خودتان نابینا می‌شوید. من گفتم عمل نمی‌کنم. دکتر‌ها گفته بودند اشکالی ندارد یک ماه دیگه می‌آیید اینجا ودیگر چشم ندارید. بعد از این خواب دیگر شفا گرفتم.

تربیت شاگردان

پسر شهید(آقای علی آستانه‌پرست): حاصل کار وزحمت ایشان در‌‌ همان دبیرستان علوی بود. رشد دانش‌آموزانی که دیپلم گرفتند و در زمان قبل از انقلاب که جامعه و خانواده‌ها توجهی به مسائل مذهبی نداشتند. شهید تاثیرگذاری زیادی روی دانش‌آموزانشان داشتند آن هم در دانش‌آموزانی که خانواده‌شان اصلا با این مسائل آشنایی نداشتند. سپس این دانش آموزان در خانواده‌هاشان تاثیر می‌گذاشتند تا آنجا که پدر بچه‌ها می‌آمدند و می‌پرسیدند آقای آستانه‌پرست کیست؟ «سالهاست در خانه ما نماز معنا ندارد اما الان پسرم مرا بیدار می‌کند که بابا بلند شو نماز بخوان». یا در بحث تلاوت قرآن جدی بودند زمانی که خودم کم سن بودم در سال۴۲ تا روز آخری که پدر در قیدحیات بودند جلسات قرآن ایشان در سطوح مختلف تعطیل نشد. نسبت به کلاس‌های تفسیر و احادیثشان هم خیلی پایبند بودند. این موضوع باعث شد دانش‌آموزان را با گرایش به معنویات و رعایت سطوح اخلاقی جذب خودشان کنند و این دانش‌آموزان بنیان‌گذار پژوهش‌های اسلامی در کشورهای خارجی من‌جمله آلمان و آمریکا شدند که بعد از شهادت پدر برایمان نامه نوشتند و تسلیت گفتند. البته ما خیلی از فعالیت‌های پدر را بعد از شهادتشان متوجه شدیم. بعد از اینکه ایشان بازنشسته شدند از آموزش‌و‌پرورش استان اجازه تدریس افتخاری خواستند البته در چند سال بعد که نفوذ منافقین زیاد شده بود شهید می‌خواستند بین جوان‌ها نفوذ کنند که البته این سال‌ها زیاد طولی نکشید که پدر را ترور کردند. ایشان بطور همه جانبه با منافقین مقابله می‌کردند و روی دانشجویان تاثیر زیادی داشتند ایشان با دانش‌آموزانشان جلساتی می‌گذاشتند و در مورد نقاط‌ضعف منافقین به مباحثه می‌نشستند. آن زمان طوری بود که در هر فامیلی یکی دو تا منافق پیدا می‌شد که البته با نام مجاهد خلق بودند. ایشان در آن مقطع چندین مرتبه تهدید شدند.

شهید به روایت داماد خانواده (حاج‌آقای قاسمیان)

سخنرانی‌های ایشان به صورت هفته‌ای در منزل آقای ایماندوست در کوچه گلچین برگزار می‌شد. از ساعت ۴ تا اذان مغرب بود و خودشان هم پیش‌نماز بودند. صحبت‌های ایشان بسیار گیرا و تاثیر‌گذار بود به‌خصوص در مواردی که ذکر و نامی از اهل‌بیت می‌شد. ایشان بیشتر درباره رشادت‌های امام حسین(ع) وحضرت ابوالفضل(ع)، در مورد ولایت‌فقیه و دوستی با اهل‌بیت صحبت می‌کردند. افرادی هم که از سخنرانی‌های ایشان شنیده بودند حتی از تهران خودشان را می‌رساندند. در آخر جلسات همیشه می‌گفتند «خدایا مرا شهید کن مثل حضرت علی اصغر (ع)». همین‌طور هم شد وآن منافق تیر را به گلوی ایشان زده بود.

Astaneparast (5)ایشان با رهنمود‌های خویش باعث هدایت خیلی از افراد شده بودند نمونه‌اش سرهنگ ارتشی شاهی بود که با شهید سر مسائل دینی و مذهبی بحث می‌کردند. شهید یک روز ایشان را منزل یکی از دوستان دعوت می‌کنند من هم در آنجا حضور داشتم در آن مجلس سرهنگ و تیمسارهای ارتشی دیگر نیز دعوت شده بودند آن‌ها ابهت بسیاری داشتند که مرا گرفته بود اما وقتی شهید آستانه‌پرست از در وارد شدند ابهتی دیگر در مجلس غالب شد. شهید دلایل و نشانه‌هایی برای اثبات حق می‌آوردند. آن سرهنگ مسیحی ایمان آورد و مسلمان شد. ایشان از مشهد به تهران واصفهان سفر می‌کردند و با فرقه بهاییت به صحبت ومناظره می‌پرداختند و آن‌ها را قانع می‌کردند.

بنده اوایلی که دامادشان شده بودم تیپ مذهبی نداشتم همه تعجب کرده بودند. ایشان هیچ‌وقت مستقیم به من تذکر ندادند و با عملشان کار خوب را به من شناساندند. بعد از مدتی که داماد این خانواده شده بودم تغییر در اخلاق، رفتار وظاهرم مشهود بود و همیشه در جلسات سخنرانی ایشان همراه‌شان بودم.

ایشان اخلاق ورفتار بسیارخوبی داشتند و به خاطره تدین وتاکیدشان نسبت به نماز اول وقت وائمه اطهار دیگران را به خود جذب می‌کردند. خیلی عجیب به ائمه عشق می‌ورزیدند به خصوص به حضرت رقیه (ع).

زمانی که ایشان در بیمارستان بودند افرادی می‌آمدند واصرار داشتند که ما باید حاج آقا را ببینیم یا می‌گفتند یک چیزی از حاج آقا بگیریم و بر می‌گردیم. می‌خواستند از ایشان کسب فیض کنند.

ایشان بسیار مظلومانه به شهادت رسیدند درست مانند حضرت علی اصغر (ع). انگار شهادت به ایشان الهام شده بود حدود ۱۰ روز قبل از شهادتشان مقداری پول را در پاکت می‌گذارند و به همسرشان می‌دهند بعد از شهادتشان باز کردیم وصیت نامه‌ای بود که در آن نوشته بودند از این پول برای کفن ودفن استفاده کنید.

درمورد منافقین می‌شود گفت که این‌ها همیشه دو رو دارند. این‌ها اصلا حرف حساب سرشان نمی‌شود. امثال هیتلر و چنگیز را روسفید کردند. عامل همه این جنایت‌ها مسعود رجوی است که منفور همه مردم است ان شاءالله دستگیر شود و به سزای عملش برسد. منافقین واقعا ظلم کردند. آن‌ها افرادی را شهید کردند که برای ما یک دولت بودند.

این مجامع بین‌المللی و سازمان‌های حقوق‌بشر را خودشان راه انداختند آمریکا، اسرائیل و انگلیس، این‌ها سازمان‌های مردمی نیستند. این سازمان یک روز رجوی وامثال آن را وارد لیست تروریست‌ها می‌کند یک روز خارج می‌کند. این حرکت آن‌ها عوام فریبی است.

اعترافات عاملین ترور شهید آستانه‌پرست

ما ۱۱نفر بودیم و از قبل رفت‌وآمد شهید را زیر نظر گرفته بودیم. چند روز قبل از انجام عملیات اصلی یک نفر به منزل شهید می‌رود و می‌گوید: حاج آقا موتور من بنزین تمام کرده، اگر اجازه بدهید در حیاط شما بگذارم وفردا صبح ببرم؟ الان دیروقت است. گفتند عیبی ندارد بابا جان همین کنار حیاط بگذار. موتور را در حیاط گذاشت و همه چیز را شناسایی کرد. گذاشتن موتور در حیاط اولین مرحله کار بود و خیلی برای ما سخت بود.

بعد از تیراندازی زمانی که هادی دنبالم کرد قرار بود هر کس اطراف آقای آستانه‌پرست بود را بکشم چون مرا شناسایی می‌کردند. نمی‌دانم چرا یادم رفت این کار را بکنم. فقط یک تیرزدم به گردن حاج آقا افتاد زمین، هول شدم و نتوانستم بقیه را بکشم و پا به فرار گذاشتم. برگشتم هادی را بکشم اسلحه‌ام قفل شد. برگشتم دوباره تو حیاط بالای سر شهید آستانه‌پرست گفتم که نکند زنده بماند چون من مأموریت داشتم او را از بین ببرم و اگر زنده می‌ماند برای من خیلی گران تمام می‌شد. وقتی بالای سر شهید رسیدم تا یک تیر در سرش خالی کنم اسلحه عمل نکرد و قفل شد، هر کار کردم نشد.

نظر خانواده شهید درباره منافقین

ایشان به کسی ظلمی نکردند، جز اینکه به همه محبت داشتند. مشکلات مردم را برای خودشان می‌دانستند زمانی که پدر من شهید شد. همه کسانی که پدر را می‌شناختند در حیاط منزلمان جمع شده بودند، سرشان رابه دیوار‌ها می‌زدند و می‌گفتند: «پدر شما شهید نشده، شما بی‌پدر نشدید، یک مشهد بی‌پدر شدند، آستانه‌پرست پدر همه مشهدی‌ها بود.»

منافقین پدر مرا انتخاب کردند؛ می‌دانم چرا؟ به خاطر اینکه از اعمال خودشان می‌ترسیدند، داشتند رسوا می‌شدند.

شهید آستانه‌پرست درسی را که می‌دهد، بچه‌ها را ارشاد می‌کند، برای آن‌ها روشنگری می‌کند تا راه منافقین را نروند، چون خیلی از جوان‌ها را فریب دادند از راه‌هایی رفتند که، از راه اسلام، از راه دین، به اسم امام زمان جوان‌ها را به طرف خودشان کشاندند و در این راه همه را به نحوی هلاک کردند.

همیشه آرزویم این است که‌ای خدا می‌شود یک روز ببینم رجوی و بنی‌صدر روبه‌رویمان نشستند؟! می‌توانم این دو نفر را روبه‌رویم ببینم؟ ببینم که این‌ها را گرفتند... من دلم نمی‌خواهد در این دنیا نفس بکشند. دلم می‌خواهد یک معجزه شود. همیشه سر نماز دعا می‌کنم که خدا عذابشان را زیاد کند. بنی‌صدر که مردم را فریب داد و رئیس جمهور شد. پدرم می‌گفتند که به بنی صدر رای ندهید. آن‌ها خیلی از جوانان را اغفال کردند و مردم را از بین بردند. هر وقت سر مزار پدرم می‌روم می‌گویم آقاجان به خدا قسمتان می‌دهم خودتان دعا کنید که منافقین ریشه‌کن شوند. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین آرزوی همه خانواده‌های شهدا دستگیری همین دو نفر باشد. به چشم خودمان ببینیم که پای میز محاکمه نشستند. آرزویم این است که همچین روزی را ببینیم.

آثار شهید

شهید آستانه‌پرست در طول حیات پربرکت خود آثار متعددی را به نگارش درآورد اما دست تقدیر روزگار به ایشان فرصت و مجال چاپ و نشر همه آثار را نداد. بسیاری از آثار این شهید بزرگوار به‌صورت دست‌نوشته و پراکنده باقی مانده است که از آن جمله می‌توان به دیوان شعر این شهید بزرگوار و مجموعه کتاب‌های «علوم غیبیه» یا «شفای الهی» نام برد که به‌صورت پراکنده در اختیار خانواده و دوستان وی قرار دارد.

مجموعه اشعار شهید آستانه‌پرست بیشتر در قالب غزل و رباعی بوده که با مضامین عرفانی سروده شده است. همچنین کتاب شفای الهی ایشان که نیمه‌تمام ماند به درمان و شفای دردها به‌وسیله قرآن و احادیث ائمه و همچنین یافته‌ها و تحقیقات شخصی ایشان از گیاهان دارویی و برخی خواص دارویی گیاهان کمترشناخته‌شده معطوف بوده است.

از شهید، تنها یک کتاب چاپ‌شده باقی مانده است با عنوان «طوفان حقیقت» که در نقد مطالب کتابی با عنوان «کشتی نجات» به نگارش درآمده است.

 

 

سند منتشر شده توسط منافقین در مشهد پس از ترور شهید آستانه پرست در سال 1360 :

Astaneparast6


مطالب پربازدید سایت

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان