شهادت برازندۀ ایشان بود

65256565

حملۀ تروریستی کرمان در ساعتی از یک روز کاری صورت گرفت که عمدتاً مردان در محل کار بودند و مادران و فرزندان به اتفاق یکدیگر در مراسم سالگرد حاج قاسم شرکت کرده بودند. در این روز اما مردی بود که از شدت علاقه به حاج قاسم در روز 13دی هم صبح و هم عصر به زیارت رفت. گویی به‌دنبال گمشده‌ای بود و با یک بار رفتن دلش راضی نمی‌شد. سیدمیثم حسینی، مردی که در طول حیاتش خیریه‌ای تشکیل داده بود و به نیازمندان خصوصاً دانش‌آموزان نیازمند رسیدگی می‌کرد؛ چراکه آقای حسینی، فرهنگی بود و دغدغۀ دانش‌آموزان را داشت. پس از شهادت همه از کارهای خیر و علاقه‌اش به شهادت می‌گفتند.

صبح سیزدهم دی، تنهایی به زیارت حاج قاسم رفته بود و بعد از اینکه نهار را در منزل خورد بی‌قرار دست همسر و فرزندانش را گرفت و دوباره به گلزار شهدا رفت؛ ولی این دفعه به گمشده‌اش رسید. آقاسید اما در رفتنش عجله نکرد و 7 روز بعد، پس از اهدای اعضای حیاتی بدنش به 3 بیمار رخت از این دنیا بربست.

به‌اتفاق دبیرکل بنیاد هابیلیان نماز را در یکی از مساجد نزدیک منزل شهید حسینی به جماعت اقامه کردیم و پس از آن به دیدار خانوادۀ شهید رفتیم. آقا پوریا فرزند بزرگ آقای حسینی از شاگردان کلاس قرآن شهید علیرضا محمدی‌پور یکی دیگر از شهدای حملۀ تروریستی گلزار شهدای کرمان بود. کلاس قرآن مسجد صاحب‌الزمان (عج) پس از شهادت شهید محمدی‌پور متوقف نشده و با مربی دیگری ادامه یافته و زمانی که ما رسیدیم آقا پوریا هنوز از کلاس قرآن برنگشته بود. پارسا پسر کوچک خانواده هم کم‌رو بود. خب کودک 8ساله‌ای هست که در جلوی چشمش پدرش ترکش و به زمین خورده و تمام لحظات تا انتقال پدر با آمبولانس را به چشم دیده‌. خدا می‌داند چند سال طول می‌کشد تا زخم‌ها و ضربات روحی که آقا پارسای حسینی و سایر کودکان در این سن و سال از تروریسم می‌خورند التیام شوند.

آقای سیدمحمدجواد هاشمی‌نژاد ضمن عرض تسلیت به همسر شهید حسینی اندکی در خصوص شأن و جایگاه شهدا و تلاش دشمن برای وارونه‌جلوه‌دادنِ جایگاه شهدا و سوءاستفاده از قربانیان گفت و در ادامه هم به زخم‌زبان‌هایی که می‌تواند در مسیر خانواده شهدا قرار بگیرد اشاره کرد و گفت: چون من این‌ها را گذراندم خدمت‌تان عرض می‌کنم. این‌طور مواقع، آدم یاد کلام امام سجاد (ع) می‌افتد. به ایشان گفتند کدام مرحله عاشورا برای شما سخت‌تر بود. نگفتند آن جایی که عزیزانم جلوی چشمم شهید شدند. گفتند آن جایی که زخم زبان زدند. گفتند شام شام شام. یعنی این زخم‌زبان صدمه‌اش بیشتر از شهادت عزیزان بود. بالاخره تاریخ چون تکرار می‌شود ما باید آمادگی اینطور رفتارها را داشته باشیم. ما تاریخ را می‌خوانیم چون تاریخ تکرار می‌شود. به‌هرحال این امتحان‌های ماست. ان‌شاءالله خداوند به شما صبر دهد و در فقدان آقای حسینی کمک‌تان کند.

از آنجایی هم که خود ایشان در زمان شهادت آیت‌الله سیدعبدالکریم هاشمی‌نژاد هم‌سن‌وسال آقا پوریا و برادر کوچک‌ترشان هم‌سن‌وسال آقا پارسا بوده، می‌گوید: به‌رغم از دست‌دادن پدرمان، الحمدالله خواهران و برادران ما تحصیلات عالیه کردند و الان که به پشت سرمان نگاه می‌کنیم، می‌بینم که پدرمان هر کدام از ما را، گام به گام همراهی می‌کرده است. یکی از جاهایی که مستجاب می‌شود سر مقبرۀ شهید است و شهید واقعاً همیشه در بین خانواده‌اش وجود دارد.

آقای هاشمی‌نژاد از تجربیات خود و ارتباط با پدر شهیدشان گفتند: من وجود پدرم را همیشه در زندگی‌ام حس می‌کنم. همیشه حاضر هستند. واقعاً در یک مقاطعی گره‌گشایی‌هایی را در زندگی‌مان انجام می‌دهند که مشخص است کار شهید است. این را هیچ کسی غیر از شما درک نمی‌کند، یعنی به‌طور طبیعی خیلی از کارها انجام نمی‌شد؛ ولی شهید کار را انجام می‌دهد.

همسر شهید حسینی هم که در این چند ماه این حالات را درک کرده، می‌گوید: بله من به‌عینه حضور ایشان را لمس کرده‌ام. یعنی هیچ کسی نمی‌توانسته برای من یک کاری را انجام دهد. من فقط اشک می‌ریختم و از خودشان کمک می‌خواستم. یک جوری هم کار درست شد که من خودم تعجب کردم که این کاری که اصلاً درست نمی‌شد، چطوری به این راحتی انجام شد. حتی طوری بود که آقا پوریا پسر بزرگم که شهید همیشه به فکرش بود که درسش را بخواند. چند روز پیش که پوریا می‌خواست برای امتحانش برود. به من گفت دیشب بابا به خوابم آمد و گفت که پوریا  برای امتحان آماده‌ای؟ درست را خواندی؟ اینقدر حواسش به پوریا است که حتی شب امتحان هم آمده بود به خوابش تا بهش تذکر بدهد که درسش را بخواند.

همسر شهید که خاطرات خوشی از 14 سال زندگی مشترک با آقای حسینی دارد می‌گوید: واقعاً من 14 سال زندگی نفهمیدم چطوری گذشت. فکر می‌کردم در بهشت دارم زندگی می‌کنم. اینقدر ایشان خوب بود، الان احساس می‌کنم که چه پشت و پناه محکمی داشتم؛ ولی دلخوشی‌ام این است، زمانی که یک فردی از خانه ای شهید می‌شود خدا خودش جایگزین این شهید می‌شود، خوشحالم که شهادت نصیب ایشان شده است.

ایشان آقای حسینی را لایق شهادت می‌داند و می‌گوید: آقای حسینی خودشان طرف صبح روز مراسم حاج قاسم رفتند، ولی من چون می‌دانستم آن روز شلوغ است و ما هر سال می‌رفتیم، تصمیمم این بود که اجازه بدهیم آن‌هایی که از راه دور می‌آیند راحت‌تر بتوانند به زیارت بروند؛ ولی آقای حسینی مخالفت کردند و گفتند اصل امروز است و اگر من هر روز هم بروم امروز اصل کار است و باید بروم. از ساعت 8 صبح رفتند راهپیمایی را انجام دادند. تا ساعت 11:30 هم گلزار شهدا بودند و بعد به خانه برگشتند. نهارشان را آماده کردم. دیدم بی‌طاقت هستند. انگار یک چیزی داشت می‌کشاندشان به سمت مزار حاج قاسم. با هم راهی شدیم. موقعی که ما می‌رفتیم ساعت 13:30 بود. سیل جمعیت داشت بر می‌گشت. خیلی هم شلوغ بود. خیلی غبطۀ حاج قاسم را می‌خورد و همیشه می‌گفت خوش به حال حاج قاسم. حاج قاسم با خدا چه معامله‌ای کرد که خدا اینقدر او را عزیز کرد. از صحبت‌های آقای حسینی 10 دقیقه‌ای نگذشته بود که این اتفاق افتاد.

از زیر پل که رد شدیم، من اول فکر می‌کردم با محل انفجار فاصله‌مان زیاد است، ولی بعد که دیدم متوجه شدم نه فاصله‌مان نزدیک بوده است. فاصله من با آقای حسینی نیم متر بیشتر نمی‌شد، کنار هم بودیم، یک لحظه صدا را شنیدم، سرم را گرفتم بالا، متوجه شدم که بمب‌گذاری شده. رویم را که برگرداندم ببینم که اقا سید چکارتان شده. جلویم به صورت افتادند روی زمین. ترکش به سر و گردنشان خورده بود. بیست دقیقه‌ای طول کشید که ایشان را به بیمارستان رساندیم. مرگ مغزی شده بودند و هفت روز در آی‌سی‌یو بودند. جوری شد که دیگر رفتنشان هم حکیمانه بود، یک جورایی خواست خدا بود که جان سه نفر دیگه هم نجات پیدا کند.

Hoseyniiii

آقا پوریا که دیگر مرد خانه شده از کلاس قرآن برگشت و پس از سلام و احوال‌پرسی روی مبل در کنار مادر نشست. برای ما قدری عجیب بود که چگونه از یک خانوادۀ 4نفره ترکش‌ها تنها به یک نفر اصابت کرده و سه نفر دیگر الحمدالله هیچ زخمی برنداشته‌اند. همسر شهید هم این را یک معجزه می‌داند و دلیل آن را در حالات روحی و معنوی شهید می‌داند: اصلاً خودم این را به غیر از معجزه چیزی نمی‌بینم. واقعاً فاصله من با آقای حسینی کمتر از یک متر بود. آقای حسینی بیست روز قبلش رفته بودند خرمشهر. از خرمشهر که برگشتند، کلاً حال و هوای خاصی داشتند. دنیایی نبودند. من چند روز پیش در وسیله‌هایشان می‌گشتم دیدم ایشان پلاک و زنجیر برای خودشان خریده بودند. از آن مدل قمقمه‌هایی که شهدا داشتند برای خودشان گرفته بودند. بهشان گفتم این‌ها را به چه نیتی خریدین، این را به چه امیدی نگه داشتید، حتی به من هم نشان نداده بود، قمقمه، پلاک و زنجیر، چفیه، را بعد از این اتفاق دیدم، حتی به من که خانمشان بودم نشان نداده بود، در چمدانش گذاشته بود، بعد از این حادثه این‌ها را که من می‌بینم واقعا به حال ایشان غبطه می‌خورم. حتی تماسی هم که با من داشتند، زمانی که خرمشهر بودند، سؤال کردم که شما کجا تشریف دارید، به شوخی گفتند که دارم شربت شهادت می‌خورم. یک جورایی احساس می‌کنم که به ایشان الهام شده بود.

در این 14 سال طوری زندگی کردند که من واقعاً همیشه از ایشان درس می‌گرفتم. مثلاً یک کارهایی را انجام می‌دادند و می‌گفتند شما که این کارها را خبر داری سعی کن غیر از من و شما و خدا کس دیگری خبردار نشود. بعد از شهادتشان بعضی از موضوعات را من مطرح کردم، که بگویم هر کسی لیاقت شهادت را ندارد. من با ایشان بودم، ایشان این لیاقت نصیبشان شد. به آن چیزی که می‌خواستند رسیدند؛ ولی من نه. چون واقعا ایشان ارزشش را داشت که به شهادت برسد. ایشان خادم امام رضا(ع) هم بودند. ایشان در آموزش و پرورش شهرستان جیرفت بودند. یک خیریه تشکیل داده بودند و تمام دانش‌آموزانی را که یتیم بودند برایشان پرونده تشکیل دادند. برای این‌ها از خیرین و از هر مسیری که می‌شناختند کمک جمع‌آوری می‌کردند و می‌بردند در خانه این بچه‌ها تحویل می‌دادند. ساعت 2:30 که از سرکار می‌آمدند، نهار می‌خوردند و بعد دوباره لباس می‌پوشیدند و می‌رفتند و تا ساعت 8 و 9 شب خانه نمی‌آمدند. همیشه دست نوازششان بر سر این یتیم‌ها بود. رفتنشان هم به صورتی شد که با اهدای اعضا و جوارحشان بعضی از بیماران را نجات دادند، یعنی اینقدر قلبشان پاک بود، خیلی خوب بودند.

969696

همیشه دعا می‌کردند می‌گفتند الهی عاقبت‌به‌خیر شویم. عاقبت‌به‌خیری هم از نظر ایشان فقط شهادت بود. ایام شهادت حاج قاسم بود. تلویزیون کلیپی را از حاج قاسم پخش می‌کرد. چند نفر نشسته بودند و حاج قاسم داشت دعا می‌کرد و شهدا را اسم می‌برد و می‌گفت خدایا به حق فلان شهید شهادت نصیبم کن. آنجا دیدم که آقای حسینی همراه حاج قاسم دستانش را گرفته بالا و اشک می‌ریزد و دعا می‌کند. من از این حرکت آقای حسینی متعجب بودم که واقعاً چه حسی دارد، چه سری بین خودش و خدای خود دارد. دقیقاً صبح فردای آن روز این اتفاق برای آقای حسینی افتاد. رمز و رازی با خدا داشت. حاجتش برآورده شد و به آن چیزی که می‌خواست رسید. نبودنش برای ما سخت شده که چنین آدم بزرگوار و خوبی را از دست دادیم ولی برای ما باعث افتخار است. یک جوری زندگی کردند که همیشه سربلند بودند. شهادت هم برازنده ایشان بود. اگر به راه غیر از شهادت می رفتند من تعجب می‌کردم. 14 سال با ایشان زندگی کردم، در این 14 سال خیلی چیزهایی از ایشان یاد گرفتم. ایشان به آرزویشان که همان شهادت بود رسیدند.


مطالب پربازدید سایت

شهید ترور

شهید حیدر احمدی

انا لله و انا الیه راجعون

دختر شهید صیادشیرازی درگذشت

سفیر و نماینده دائم ایران در سازمان ملل در نامه‌ای به شورای امنیت

ایران: شورای امنیت، حمله تروریستی میرجاوه را محکوم کند

دادستان مرکز استان سیستان‌و‌بلوچستان خبر داد

شهادت ۳ نفر از نیرو‌های مرزبانی در حادثه تروریستی شهرستان میرجاوه

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان