احترام لباس روحانیت
از بیرون که میآمد، هنوز لباس روحانیتش به تنش بود، اول پدرش بعد من را میبوسید، سپس به طبقه بالا میرفت. جدی بود. با کسی شوخی نمیکرد. لباسش را درمیآورد و تازه قاسم اصلی میشد، تا دلت میخواست شوخی میکرد. به او میگفتم: «چرا تا چند دقیقه قبل آنقدر جدی بودی و عوض شدی؟» میگفت: «احترام لباس واجب است.»
گاهی به مدت چهارماه پیدایش نمیشد، ساواک هم شبوروز با خانه ما تماس میگرفت. به تلفن نمیتوانستیم دست بزنیم؛ چون ناسزا میگفتند. همیشه یک ماشین قرمر دوروبر خانه ما بود. به او میگفتم: «اگر تو را بگیرند، من چه کار کنم؟» میگفت: «اگر من را گرفتند و ناخنم را کشیدند و چشمم را درآوردند، تو بگو او روحانی شده و من دیگر دوستش ندارم. بگو او بچه من نیست و هر کاری میخواهید، با او بکنید.»
به نقل از صدیقه مقدری، مادر شهید سردار ابوالقاسم بزاز
منطقه ممنوعه
شهید سبزعلی خداداد بچه محل ما بود. در هفتتپه پیش از عملیات بدر برایم تعریف میکرد:
«با رحمان در مریوان بودیم. منطقهای ممنوعه بود که ما نباید آنجا میرفتیم؛ ولی من از بس کنجکاو بودم، وارد آنجا شدم. وقتی برگشتم رحمان بسیار عصبانی بود و من را تنبیه کرد، آنقدر کلاغپر رفتم که خدا میداند. من گفتم: «قضیه چیست؟» آخر او بچهمحل ما بود. گفت: «من اگر الان تو را تنبیه نکنم، فردا پسفردا کار اشتباهی انجام میدهی و خودت و بقیه بچهها را به دردسر میاندازی.»
به نقل از جبرئیل، برادر شهید رحمان اصفهانی
روحیه از خودگذشتگی جوانان انقلابی
روز درگیری با منافقین، سیدرحیم با یکی از دوستان بیمارش برای گشتزنی رفت. دوستش برایم تعریف میکرد: «به سیدرحیم گفتم که امروز حالم خوب نیست و اگر ممکن است، تو به جای من برو.» سید رحیم با خوشرویی پذیرفت و گفت: «نگران نباش. تو چهارتا بچه داری، اگر اتفاقی بیوفتد، مبادا زنوبچهات نگران شوند.»
همین روحیه از خودگذشتگی، آنان را لایق شهادت کرد.
به نقل از عبدالعظیم، برادر شهید میررحیم طاهری