رساله ی ناتمام (2)

Resale Paknejad01

چشمان آقا سید با شنیدن خبر تولد نوزاد وسلامتی او و مادرش ، ناگهان برقی زد . سید با خوشحالی مادرش را در آغوش گرفت و هر دو از شدت شوق گریستند .

در همین لحظه خواهرهای سید جلو دویدند و در راهروی خانه ، جلوی آقا سید را گرفتند واز تنها برادرشان ، طلب مژدگانی کردند وبه او تبریک گفتند .

آقا سید دست در جیب عبایش کرد و قبضه ای (1) توت و انجیر خشک که از قبل برای همین منظور از خشکبار فروشی محل خریداری کرده بود ، بیرون آورد ودر دامن خواهرهایش ریخت .

سید ابو القاسم پس از دادن مژدگانی به خواهرها ، راهش را به طرف اتاقی که بی بی زینب در آن بستری شده بود ، کج کرد .

«خدایا شکرت ، تا حالا مامان اولاد امام حسن مجتبی (ع) بودم ، از الان هم شُدم ننه ی یکی از اولاد موسی بن جعفر (ع) . مبارک است مادر ! الهی قربون جدَّت برم ! مادر الهی پیر شی و داغُش نبینی!» .

این رو مادر زن آقا سید که در آستانه ی در اتاق ایستاده بود ، گفت . آقا سید از او تشکر کرد واز احوال بی بی زینب و نوزادش پرسید .

«الحمد لله حال هر دوتاشون خوبه . حدود یکی دو ساعتی هست که وضع حمل کرده . بی بی زینب مگَه قبل از به دنیا آوردن بچه ، خواب خوبی دید !» .

آقا پرسید :

«چه خوابی دیده !»

«بهتر از خودش بپرسی ! تا با زبون خودش بهتر برات تعریف کنه !» .

سید وارد اتاق شد . بی بی زینب در حال شیر دادن به بچه اش بود . رویش را به طرف سید برگرداند ودر حالی که از خوشحالی وشادمانی می خندید ، خواست به احترام سید بلند شود وبنشیند ، اما سید با سرعت خودش را به او رساند ومانع از برخاستن همسرش شد :

ــ «این چه کاریه که مُکنی!؟ بی بی جان تو باید دراز بکشی وخوب استراحت کنی . تقلا کردن زیاد برات خوب نیس . خواهش مُکُنم مواظب حال خودت وآقا رضا کوچولو باش».

«یعنی تو هم هم میدونی که اسم پسرمون باد (2) رضا باشه ؟!» .

ــ آخه خودُم توی امامزاده سد فتح رضا نذر کردم که اگه فرزندمون پسر باشه ، به احترام امام رضا (ع) وآغا فتح رضا وبا اجازه ی شما ، مادرم ، حاجیه خانم ، البته عمه های مهربونش وبه یاد دایی رضای مرحومش ، اسمُش را رضا بگذارم . شما موافقد ... » .

«پس این طور ! خواب من بدون دلیل وبی جهت نبوده سد ابو القاسم ؟!» .

«مگه چه خوابی دیدی ، بی بی زینب ؟!» .

«نیمه های شُو بود که از درد به خودم میپیچیدُم واز فاطمه زهرا (س) واولاد معصومش کومک مخواسَم ، برای لحظه ای احساس آرامش وراحتی کردم . چون که خیلی خسته هم بودم ، خوابم برد . در عالم خواب پی یَر خدا بیامرزُت را دیدم ، با همون نشانه هایی که از او داده بودی . با یکی از ساداتی که چهره ی نورانی داشت ، همراه بود . در همون حالت خواب ، مشنُفتُم (3) که پی یرَت به آن سید نورانی مُگفت : «یا سِد فتح رضا ، امشُو تنها پَسر ویادگار من ، به شما وامام رضا (ع) پناه اُوُرده ( 4) ونذر کرده گه اگه خداوند امشو پسری به او عطا کند ، به نام نامی امام رضا (ع) ، اسم او را هم رضا بگزاره . حالا شما بیید ( 5) وبزرگواری کند وامام رضا (ع) را واسطه کُند واز خدا بِخِد (6) که به سلامتی آقا ، رضایی به پَسرَم عنایت کنه . یگ هو (7) از خواب پریدم واحساس کردم که متونُم درد را به آسانی تحمل کُنُم . برای همین مدتی از خوابَم نگذشته بود که به کمک قابله ، زایمونُم به آسونی انجام شد وخداوند این آقا رضا را به ما عطا کرد ...» .

بی بی زینب در حالی که این جمله ی آخر را می گفت ، نوزاد را دست پدرش داد .

آقا سید ابو القاسم که هنگام تعریف خواب همسرش ، همراه با هیجان وشور معنوی او ، اشک در چشمانش حلقه زده بود ، ناگهان به گریه افتاد و در حالی که نوزاد هم روی دستش بود ، دست های خود را به آسمان بلند کرد :

ــ «خدایا شکرُت یا امام رضا ممنونتم ! آقا سید فتح رضا متشکرم ! به خداوندی خدا سعی زیادی مَکُنم که آقا رضام را که هدیه شما بزرگونه ، خوب تربیت کُنم واو را در همه ی زندگی ، با عشق و محبت به اهل بیت و خصوصاً ، با ارادت به آقا ــ اما رضا (ع) ــ پرورشُش دَم . اصلاً آغا رضام فدای شما بشه ...» وگریه اش به قدری شدید شد که شانه هایش به شدت می لرزید .

گرمی دستی را بر روی شانه هایش احساس کرد . نگاهش را بالا گرفت . صورت تکیده ومهربان مادرش را دید . گرچه توی میانسالی قرار داشت ، اما وصورت پرچین وچورک او ، با موهایی که بیشتر آنها سفید شده ودر آن لحظه از زیر چاقک (8) بیرون زده بود ، اصلاً به سن وسالش نمی خورد .

انگار مادر ، بیست سالی از سن واقعی خود پیرتر به نظر می رسید .

آخر داغ پدر در جوانی ام ، یتیم وبی سرپرست شدن سه کودک او و به علاوه داغ پدر و تنها برادرش ــ دایی رضا ــ همراه مشکلات عدیده ی زندگانی ، او را به این حال و روز انداخته وزودتر از موعد مقرر پیرش ساخته بود .

«مادر! حالا چرا گریه مَکُنی ؟ تو حالا باید خوشحال باشی وبخندی ! ناسلامتی برای اولین بار پی یر شدی ؟!

«مادر به ارواح خاک آقا جون ودائی رضا که خیلی دوسشون داشتی وداری ، گریم از سر شوق وخوشحالیه . گریم به خاطر اینه که پدر ، سِد فتح رضا وحتی خود آقا امام رضا (ع) ، همگیشون به من ارادت دارن و خواسته ی دلُم را بر آورده کردن و به خاطر همین ممنون لطف وعنایت شون هسَّم ...» .

سید پس از گفتن این جمله ها ، خودش را همچون کودکی ، بر دامان مادر انداخت . این گونه شد که شهید سید رضا پاک نژاد ، نزدیک به 82 سال پیش ، در سوم آذرماه 1303 هجری شمسی ، مطابق با دوازدهم ذیقعده ی سال 1343 هجری قمری ، در یزد ودر محله ی آبشور در خانواده مذهبی وروحانی چشم به جهان گشود .

پدرش سید ابو القاسم ــ پسر آقا سید حسن ــ از جمله سادات جلیل القدر موسوی بود که نسبش به ده ها واسطه ، به امام هفتم موسی بن جعفر (ع) می رسید . آقای شیر سلیمیان راجع به شخصیت وویژگی های رفتاری او می نویسد :

«سید ابو القاسم مردی خوش برخورد ، میهمان دوست ، نکته دان و حاضر جواب بود و در هر مجلس ومحفلی که حضور می یافت ، شمع مجلس محسوب می شد ودر طول عمر پر برکت خویش ، همواره در کنار مردم ویار و غمخوار مردم بود ... ». (9)

خانواده ی پاک نژاد از دیرباز مورد احترام مردم محله ی خود ، آبشور وحتی محله های دیگر یزد بوده اند واهل محل ، اعضای این خانواده را ــ اعم از پیر وجوان ــ به دیده ی تکریم نگاه می کرده اند . حتی کودکان این خانواده ، به علت سیادت وحسن اخلاق ورفتار آباء و اجدادی واینکه از اعقاب پیامبر به شمار می رفتند ، مورد لطف و محبت زنان و مردان هر مجلس ومحفلی بودند .

همچنین مادر شهید دکتر سید رضا پاک نژاد نیز دختر سید محمد مدرس ، از خاندان مشهور مدرسی واز جمله سادات سرزمین یزد در آن زمان بودند که به گواهی اسناد مستند ، نسب آنها به چندین واسطه که ذکر کرده اند ، به حسن مثنی نوه ی امام حسن مجتبی (ع) می رسید . این دختر نوه ی پسری صاحب کرامت ــ یکی از پسران حاج میرزا محمد علی مدرس مقلب به مدرس بزرگ بود ، که خاندان آنها ، علاوه بر سیادت ، از خاندان مشهور یزدند که از وجهه ی معتبر اجتماعی ومذهبی در میان مردم دار العباده ی یزد برخوردار بوده و می باشند .

 

بخش دوم

 

محض رضای خدا ...

 

آقا سید پس از وضو ساختن وپوشیدن عبا وعمامه اش ، در حال رفتن به مسجد ، محل ، جهت اقامه ی نماز جماعت بود :

ــ «سید ابو القاسم ! میشه بعد از خواندن نماز امشو ، بر خلاف شُوهای قبل ، زودتر به خانه برگردی ؟ آخه شما ، همیشه ی خدا بعد از نماز مغرب وعشا تا پاسی از شو گذشته ، بیرون خونه اد وبه کارهای مردم و مشکلات اونا رسیدگی مُکُنِد ... » .

«مگه چطو شده بی بی ؟! برا چه امشو زودتر برگردَم خونه ؟! تازه مگه نَمدونی که در کتاب های حدیث از قول جده مون ــ فاطمه ی زهرا (س) ، نقل شده است که «الجار ثم الدار »: اول همسایه بعد خانه » ...

«آخه آقا سید چطور بگم ؟ مثل اینه ک به نظر مرسه حال جسمی سید رضا کوچولو کمی ناخوشه مترسَم خدایی نکرده تُو (10) شدید کنه . خواسُم امشُو زودتر برگردی تا خدایی ناکرده ... » .

ــ ناراحت نباش ، بی بی زینب ! چیزی نیس که ! در عین حال باشه ، سعیَم مکنم که زودتر برگردم . به خدا توکل کن ، بی بی زینب ...»!

سید جمله ی آخری را که گفت ، به درب خانه رسیده بود وپس از بیرون رفتن ، خودش را با سرعت به مسجد رسانید .

چرا که به دلیل گفتگو با بی بی زینب ، اندکی از وقت نماز گذشته بود .

مؤذن اذانش را پیش از این زمان تمام کرده بود و جمعیت مدتی که منتظر آمدن آقا سید بودند تا نمازشان را به جماعت به او اقتدا کند ...

«برای سلامتی آقا امام زمان (عج) وعلمای اسلام اجماعاً صلوات بفرست» .

به دنبال این جمله ی مکبر ، صدای روح بخش صلوات جمعیت در فضای مسجد قدیمی پیچید وآقا در حالی که با حرکات سبز ، از جمعیت نمازگزار به دلیل تأخیرش عذر خواهی می کرد ، در محراب مسجد ودر جایگاه مخصوص امام جماعت ، جهت اقامه ی نماز ایستاد و جمعیت نیز پس از مرتب کردن صف ها به نماز ایستادند .

پس از اقامه نماز وتمام شدن تعقیبات نماز ودعا و نیایش ، نمازگزاران شروع به پراکنده شدن وترک مسجد کردند ، سید ابو القاسم به یاد آور که می بایست هر چه سریع تر خود را به خانه برساند . از جایش بلند شد وبه طرف درب مسجد به راه افتاد .

«آقا سید ! مشکل کوچیک دارم ... » .

«آقا سید! مسأله ای شرعی دارم که مخوام به صورت خصوصی مطرح کنم ...».

«آقا سید ابو القاسم ! مشه برای چند دقیقه ای هم که شده منزل ما تشریف بیارد...» .

نگاهش را برگرداند . چند نفری پشت سرش تجمع کرده بودند وهر کدام مشکل ومسأله ای داشتند واو هم در فکر این بود که امشب می بایست به خاطر ناخوشی سید رضا یش ، هر چه سریع تر به خانه برگردد وفکری به حال او کند .

سید خواست مشکل خودش را با آنها در میان گذارد وبا عذر خواهی ، پاسخگویی وحل وفصل مشکل آنها را به فردا شب موکول کند ؛ اما این کار در توانش نبود ، چرا که وی تا به حال به خواسته ی مردم در اسرع وقت رسیدگی کرده بود ؛ حتی اگر مجبور شده بود که کار خودش را به خاطر انجام دادن کار مردم به عقب بیندازد.

ــ «... ایشاالله که حال سید رضا تا وقتی که من به خانه برمگردم ، خوب شده باشه . هر چی هه ، کار مردم واجب تره .

خدایا به امید خودُت...» .

این جملات را آقا سید در ذهن خود مرور کرد ومصمم شد که بدون طرح مشکل خودش واینکه امشب می بایست، سریع تر به خانه برود ، به مسائل ومشکلات مردم پاسخ گوید .

آن شب سید ابو القاسم ، به یک یک مشکلات و خواسته های شخصی وتقاضای اهالی محل وحتی مردمان محله های دیگر که با احترام آقا پشت سرش نماز می گزاردند ، با صبر وحوصله ی هر چه تمام تر پاسخ گفت .

وقتی خواسته ی آخرین فرد از آنان اجابت شد :

«آقا سید ! ببخشد گه مزاحم اوقات شریفتون شدم . فکر نمکردم تا این وقت شُو ، با رویی گشاده وزبونی نرم و ملایم ، خواسته های ما را پاسخ بدد . مثل شما امام جماعت کمه . خدا رحمت کنه پدر خدا بیامرزتون ــ آقا سید حسن ــ را . شیر مادر حلالتون باشه ! خدا از بزرگی کمتون نکنه ، آقا سید ! چقّه بزرگوارد ! الحق که امشُو نشون دادد ، از ذریه ی پاک حضرت زهرا ید . اجرتون با جد بزرگوارتون ! ایشاالله که اونا دست ما گناهکارا هم بگیرن ! کاری ندارد ! آقا سید ! خداحافظ » .

ــ خواهش مُکُنم ! اینا چه گَفَه ! ما کجا و اونا کجا ! این کارا کمترین وظیفَمون بود . ایشاالله خدا تو زندگی مون کاری بکنه که تو قیامت ، همگی ما جلوی خانم ــ فاطمه ی زهرا (س) رو سفید وسرافراز باشم ! خدا به همراهتون ! التماس دعا...».

سید پس از خداحافظی گرم با آخرین نفر از در خواست کنندگان ، به طرف خانه راهی شد . یادش افتاد که به خاطر ناخوشی آقا رضا ، قرار بود که امشب زودتر از شب های قبل به خانه برود ؛ اما امشب نه تنها زودتر به خانه نرفته بود ، بلکه حتی به علت تعداد زیاد در خواست کنندگان ، دیرتر از شب های گذشته های گذشته هم به خانه می رسید . با خودش می گفت :

«عیبی نداره ، محض رضای خدا باشه ، ما که عادت کردم که راه انداختن کار مردم را مهم تر از کار خودُون بدونِم ؛ بقیه ش هم با خدا . ایشاالله که خُودش تو سختی ها و گرفتاری هامون ما را کمک مُکنه . از خودش مخوام که مواظب آغا رضا باشه . به هر حال نَمَخواسَّم ، به خاطر کمی مریضی آغا رضا ، کار مردم را عقب انداخته باشُم...» .

 

پی نوشت:

1ــ مُشتی .

2ــ باید .

3ــ می شنیدم .

4ــ آورده .

5ــ بیائید.

6ـ بخواهید .

7ــ یک مرتبه .

8ــ مقنعه .

9ــ شهید سلیمیان ، خروش خاموش ، ص 17

10ــ تب .

 

رساله ی ناتمام (1)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31