خاطرات شهید رجایی از سازمان مجاهدین
من محمد علي رجائي كه در سال 1312 در قزوين در خانوادهاي مذهبي متولد شدم. بعدها با آقاي طالقاني آشنا شدم و تقريباً هر شب جمعه را در مسجد هدايت بوديم و هر روز جمعه ايشان يك جلسه داشتند در خانيآباد، منزل يك نانوائي بود كه آنجا جلسه بود و ما هم در خدمتشان بوديم و به طور كلي در تماس با مسجد هدايت بودم و هر كجا كه مرحوم طالقاني شركت داشتند، من هم شركت ميكردم و از محضر وجودشان استفاده ميكردم و ميتوانم بگويم، حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبي و طرز تفكر و غيره تحت تعليم مرحوم طالقاني بودم و فكر ميكنم از هر كسي به ايشان نزديكتر بودم.
سال 38 فارغالتحصيل شدم و در آن موقع ليسانس سه سال بود و شروع كردم به كار دبيري. براي امرارمعاش ساعتهاي بيكاري را به مدرسه كمال ميرفتم. مدرسة كمال را آن موقع آقاي دكتر سحابي اداره ميكرد و ايشان رفته بودند ژنو و آقاي مهندس بازرگان عهدهدار آن مدرسه بود كه بنده تقاضاي كار كردم و از تقاضاي من استقبال شد و به موازات فوق ليسانس در مدرسة كمال شروع به كار كردم.
در آنجا كاملاً ميتوانم بگويم كه كار سياسي - فرهنگي را شروع كردم، زيرا كه كم كم جبهة ملي دوم به وجود آمده بود. فعاليتي بود و همان زمان اميني و غيره بود كه ما شروع كرديم به فعاليت با مهندس بازرگان، دكتر حسابي، مرحوم طالقاني، و عدهاي از دوستان که با جبهة ملي فعاليت ميكردند كه جريان فوت مرحوم بروجردي پيش آمد. در آنجا مهندس بازرگان و مرحوم طالقاني پيشنهاد كردند كه جبهة ملي يك شب ختمي بگيرد، جبهة ملي موافقت نكرد و گفت كه ما به جريان مذهبي مملكت كاري نداريم و مهندس بازرگان هم گفتند كه اگر مبارزهاي در ايران بخواهد پيروز شود، حتماً بايد جنبة مذهبي داشته باشد و آنها گفتند: اين حرف شماست و اگر راست ميگوئيد، برويد شما هم يك حزب شويد و بياييد تا ببينيم كه چه عدهاي هستيد كه اين انتظار را داريد. مهندس بازرگان هم در يك ماه رمضاني دعوت كرد به افطار و نهضت آزادي ايران را اعلام كرد كه ما جزء نفرات اولي بوديم كه در نهضت ثبت نام كرديم. چهار سال بدين ترتيب گذشت. در اين فاصله ضمن همكاري با نهضت آزادي ايران نشريات اين نهضت را ميبردم و به قزوين و آنجا به وسيله دوستاني كه داشتم، آنها را پخش ميكرديم تا اينكه 11 ارديبهشت سال 42 شناسائي شدم و به وسيله ساواك در قزوين دستگير شدم و بعد از دستگيري منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 42 را من در زندان قزوين بودم .
در تهران هم از همان سال انتقال ميدان شاه سابق كه حالا ميدان 15 خرداد شده است، دبيرستاني بود به نام پهلوي كه مشغول تدريس شدم و اين ادامه داشت تا سال 53 كه دستگير شدم و در همان محدوده درس ميدادم. اول پهلوي بودم و بعد رفتم ميرداماد و در آنجا درس ميدادم و نسبتاً در آنجا راضي بودم و به موازات آن هم در مدارس ملي درس ميدادم.
در سال 46 دوستان ما كه در زندان بودند، من و آقاي فارسي و آقاي باهنر سه نفري يك تيم شديم و بقاياي هيأت موئلفه را اداره ميكرديم.
جمعی که در مدرسه رفاه،جمع شده بودند، اينها چه اداره كنندههاي مرد و چه اداره كنندههاي زن هر دو از گروههاي سياسي بودند با اين تفاوت كه اداره كنندههاي مرد شناخته شده بودند، ولي اداره كنندههاي زن از نظر ساواك هنوز شناخته نشده بودند. يك سال از ادارة مدرسة رفاه گذشت و من براي ديدار آقاي فارسي به خارج رفتم، بعد از يك ماه كه مسافرت تمام شد و به تهران برگشتم، سوم شهريور سال 50 بود كه رييس دبيرستان، خانم پوران بازرگان اظهار كرد كه بچهها لو رفتهاند.
بعد از اين جريان، ديگر يك فصل جديدي در مبارزات من شروع شد - منظور از بچهها، سازمان مجاهدين بودند - سازمان مجاهدين را كه پايهگذاران آن حنيف نژاد و سعيد محسن و بديع زادگان با عدهاي ديگر كه بله اينها هستند، نه به عنوان سازمان مجاهدين چون آن موقع هم كه دستگير ميشدند، هنوز اسم نداشتند بلكه به عنوان يك عده از بچه مسلمانهايي كه مشغول مطالعه هستند و فكر ميكنند و كارهاي سازماندهي ميكنند، ميشناختم.
با حنيفنژاد از دورة دانشكده آشنا بودم البته از طريق انجمن اسلامي، سعيد محسن را هم همينطور در انجمنهاي اسلامي آشنا شده بودم. در مجموع با اكثر بنيانگذاران سازمان مجاهدين از دوره دانشكده و بعدها هم در جلسات مسجد هدايت كه پاي تفسير آقاي طالقاني بوديم، آشنا شده بودم. در سال 47 يك بار سعيد محسن براي عضوگيري به من مراجعه كرد، ولي به علت اختلافاتي كه در برداشتمان نسبت به مبارزه داشتيم، من موافقت نكردم به عضويت اين سازمان در بيايم منتها شرعاً تعهد كرده بودم كه تماس را به هيچ كس نگويم. اما در سال 50 وقتي سازمان مجاهدين لو رفت و بچههايشان مخفي شدند، حنيفنژاد كه با من سابقه دوستي داشت، به سراغم آمد و كم كم با همديگر مشغول كار شديم و رييس مدرسة ما كه زن حنيفنژاد بود، از طريق من با حنيفنژاد و سازمان مجاهدين ارتباط برقرار ميكرد. من براي سازمان مجاهدين دوفايدة بزرگ داشتم، يكي چون از نهضتيهاي قديم بودم، افراد قديمي را كه با آنها ارتباط داشتند، ميشناختم و به راحتي ميتوانستم ارتباط برقرار كنم و همچنين خانوادههاي زنداني كه ميآمدند آنجا، به طور طبيعي ارتباط برقرار ميكردم، تماس ميگرفتم و مبادلات اخبار و اطلاعات ميكردم. حنيفنژاد به طور مرتب برنامه و قرار داشت كه بالاخره به طوري كه ميدانيد، شهيد شد و بعد از آن مدتي با احمد رضائي بودم. در همين دوران بود كه با آقاي مهدي غيوران هم در اين برنامه آشنا شدم. با آقاي مهدي غيوران در مدرسه رفاه هم همكاري ميكرديم و به موازات اينها با بهرام آرام كه بعدها ماركسيست شد، آشنا شدم؛ اين آشنايي ادامه پيدا كرد تا احمد رضائي هم كشته شد و ارتباط ما فقط با بهرام آرام برقرار شد. در طول اين ارتباط كتابهاي مجاهدين را ميخوانديم و به دوستانمان هم ميداديم؛ از جمله دوستاني كه اين كتابها را ميخواندند، آقاي هاشمي رفسنجاني بودند كه به من ميگفتند كه فلاني اين كتابها همان كتابهاي ماركسيسي است كه من اين مساله را به آقاي رضا رضائي گفتم. ايشان گفت كه من تعجب ميكنم از آقاي هاشمي، كه مدتهاست اين كتابها را ميخوانيم و هيچكداممان ماركسيست نشديم. بايد بگويم آن موقع كه اين حرف را ميزد، بعضي از اعضاي سازمان مجاهدين در زندان نماز خواندن را كنار گذاشته بودند.
من سعي ميكنم كه در اين شرح حالم از سازمان مجاهدين به صورت يك تاريخچه نام ببرم براي اينكه به اندازة كافي روي ايدئولوژي سازمان مجاهدين صحبت شده است. من فقط اطلاعات و خاطراتم را بيان ميكنم.
در فاصلة شهادت رضا كه نسبتاً دوران را با او داشتم، لطفالله ميثمي از زندان آزاد شده بود و كم كم با هم تماس گرفتيم. من و لطفالله ميثمي و محمد توسلي - مدتي شهردار تهران بود - با هم يك تيم بوديم، هفتهاي يك بار با هم تماس ميگرفتيم و بعضي از نوشتههاي سازمان مجاهدين را با هم ميخوانديم. بعدها در جريان 28 مرداد سال 53 بود كه لطفالله ميثمي ضمن ساختن يك بمب انفجار حاصل شد كه جلب توجه كرد و باعث دستگيري ايشان شد كه جريان جدائي است. بعد از اين دستگيري من مجدداً با بهرام آرام كه تنها رابطم بود با سازمان مجاهدين، ارتباط برقرار ميكردم، هفتهاي يك بار اينها را ميديدم و اطلاعات و اخبار و پول و از اين قبيل مسائل را مبادله ميكرديم كه در آذر 53 در ضمن يك جرياني دستگير شدم. اين جريان از اين قرار است:
من در خانوادهام يك برادر و چهار تا خواهر دارم، يكي از اين خواهرها كه منزلش نزديك منزلم بود، يكي از زيرزمينهاي آنها را براي مخفي كردن كتابهايي كه از سازمان مجاهدين داشتم و يا نوشتهها و نشريات و استنسيلها و غيره انتخاب كرده بودم. البته اين هم كار خيلي درستي نبود كه من اين كتابها را آنجا برده بودم، براي اينك خواهرم حدود 11 فرزند پسر دارد، از دانشگاهي گرفته تا دبستاني و آنها به راحتي ميتوانستند به اين كتابها دسترسي پيدا كنند و مسلماً هر كدام از اين كتابها اگر لو ميرفت، باعث دستگيري من ميشد اما به اطمينان اينكه بچهها كاري به اين كارها ندارند، مشغول تدريس و جلسات و غيره بودم تا اينكه يك شب از يك جلسهاي برميگشتم منزل كه مأموران ساواك را جلوي درب منزلم ديدم كه چهار مأمور بيرون و چند نفري هم داخل بودند. به محض وارد شدن بلافاصله بنده را دستگير كردند. جريان دستگيري هم نسبتاً شنيدني است اما از آن ميگذريم.
شب تولد اما رضا (ع) بود كه دستگير شدم. براي اينكه جريان زندان را بتوانم درست شرح بدهم، يك كمي به عقب برميگردم. ما با آقاي بهشتي يك جلسة هفتگي داشتيم كه ايشان 15 نفر را انتخاب كرده بودند كه تعليمات مكتبي را در يك جلسة مذهبي به ما ميگفتند و ما درس را ميگرفتيم، آماده ميكرديم، بعد هم بازگو ميكرديم و آماده ميشديم كه در آينده خودمان گردانندههاي كلاسهاي ديگر باشيم. تقريباً تمام افرادي كه در آن جلسه بودند، داراي پرونده سياسي بودند و ما در آن اجتماع به طور مختصر تقريباً جمع ميشديم و كمتر كسي از آن جلسه مطلع بود. آن شب كه از آن جلسه ميآمدم، دستگير شدم. وقتي كه در ماشين چشمانم را بسته بودند و ميبردند، يكي از مأموران پرسيد كه منزل رفقايت بودي؟ گفتم، بله. و بعد از يك شب كه در سلول گذراندم همان شب اول متوجه شدم كه كار اشتباهي كردم و از خودم پرسيدم كه تو گفتي، در منزل رفقايم بودم، حالا ميپرسند كه رفقايت چه كساني هستند؟ تو بايد 15 نفري كه آنجا بودند همراه دكتر بهشتي، اساميشان را بگويي و البته در آن موقع هم خيلي شرايط سخت بود و هر كس زندان ميآمد و تا ميخواست ثابت كند كه مثلاً چه كار ميكرد، حداقل بايد يكي دو سال زندان بماند. من به اين نتيجه رسيدم كه بايد اين اشتباهم را تصحيح كنم.
فردا كه من را جهت بازجوئي بردند، آنجا اظهار كردند كه شرح حال ديروز را بنويس، من نوشتم، نوشتم تا به شرح حال شب رسيدم كه چنين نوشتم: «بله، شبسوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جليلي، خيابان محل عبور ما شلوغ بود و چنان بود كه بالاخره آخر شب از ترافيك خلاص شديم و ديگر دير شده بود و مسجد هم نتوانستم بروم و راه منزل را پيش گرفتم.» غافل از اينكه آن كسي كه در ماشين از من سئوال كرده بود كه منزل رفقايت بودي خودش بازجوي من بود كه داشت از من بازجوئي ميكرد و مشاهده كرد كه من همة شرح را نوشتم به جز اينكه در منزل رفقايم بودم و اين براي آنها خيلي ارزشمند بود كه منزل رفقا را بتوانند پيدا كنند و شروع كردند به شكنجة شديد و من هم به ياري خدا تا آخرين لحظه حتي بعد از اينكه بسياري از اطلاعاتم لو رفت اما هيچ وقت آن جلسه را براي ساواك نگفتم.
سلولي كه بودم و از آنجا به دادگاه ميرفتم، سلول 18 بودم، در سلول 20 آقاي خامنهاي زنداني بود. من در سلول مورس زدن را ياد گرفته بودم، اكثراً با سلولهاي مجاورم از طريق مورس زدن اخبار را ميداديم و ميگرفتيم و از جمله اخبار را به سلول پهلويي ميدادم و آن هم ميداد به آقاي خامنهاي مثل ترور زنديپور كه اول من فهميدم كه به وسيلهاي آن را منتقل كردم و با بعضي اخبار ديگر كه آن موقع تازه بود و به دست ما ميرسيد. خاطرم هست كه آقاي خامنهاي را ريشش را تراشيده بودند و براي تحقير سيلي به صورتش زده بودند و ايشان هم مقاوم و محكم بلوز زندان را به صورت عمامه به سرشان ميبستند و رفت و آمد ميكردند. من يك روزي در دستشويي بودم كه با حالت شادي و شعف با ايشان روبرو شدم. بعد از اينكه دادگاه هم تمام شد، درست شبي كه دادگاه به پايان رسيده بود، من را آوردند و يك راست بردند به اتاق شكنجه و شروع كردند به زدن. معمولاً اگر كسي را دادگاه ميبردند، ديگر نميزدند مگر اينكه يك كارهايي در زندان انجام داده باشد، اما ما كه كار تازهاي نكرده بوديم، شديداً شروع كردند به كتك زدن و همهاش ميگفتند كه حرف بزن و من هم متوسل ميشدم به اينكه تازه دادگاه رفتم بنابراين نبايد ديگر شكنجه بشوم. مدتي هم باز دو مرتبه به اين نحو زدند.
اول زمستان سال 55 در يك سلول انفرادي بدون زيلو و پتو كه به همه داده بودند به جز من و من روي زمين خالي به طوري كه عرض كردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود كه نزديك دستشويي قرار داشت، زنداني بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذراندم و يادم هست كه شبها از سرما كه خوابم نميبرد و خودم را جمع ميكردم و مينشستم و زانوهايم را بغل ميكردم كه بتوانم از حرارت بدنم استفاده كنم و به محض اينكه چرتم ميبرد، دست آزاد ميشد و از خواب بيدار ميشدم كه بدين ترتيب خوشبختانه اين سه ماه هم گذشت بدون اينكه بتوانند از من كوچكترين اطلاعات جديدي به دست آورند.
ولي كم كم پس از بازجويي متوجه شدم كه من از يك طريقي لو رفتم. من در دادگاه فهميده بودم كه، آقاي هاشمي و آقاي بيات را هم گرفتهاند و من با همة اينها ارتباط سياسي داشتم ولي خودم نميدانستم كه كداميك از اين لو رفتنيها من را لو داده، گروه خاموشي لو رفته بود، خاموشي من را ميشناخت اما با من ارتباط مستقيم نداشت و ميدانست كه من با گروه مجاهدين يعني با گروه آنها ارتباط دارم ولي هيچ وقت مستقيماً با من ارتباط برقرار نكرده بودند. در گروه خاموشي يك زن وجود داشت به نام اشرفزاده كرماني كه من را لو داده بود، بعدها هم در بازجوئي، بازجو گفت كه، به اصطلاح آقاي رجائي را لو دادهاند. بازجوي من از اينكه به وسيلة بازجوي ديگر لو رفته بودم، بسيار عصباني بود و ميگفت كه تو بايد حتماً اعدام بشوي و ميگفت فعلاً 5 سال اول محكوميت را بگذران، بقية زندانيت را در قصر خواهي گذراند. من هم كه خيلي خوشحال بودم كه بالاخره توانسته بودم به اين دژخيم ساواك پيروز بشوم با خوشحالي به سلولم برگشتم.
تا دو سال تمام در كميته، داخل سلولها گذراندم . بعد از دو سال كه كم كم داستان آمدن نمايندگان صليب سرخ به ايران شروع شده بود كه من را يك روزي از كميته به اوين آوردند و بند 2 اوين كه به صورت يك جهنم جديدي اداره ميشد. آنجا صحبت كردن دو نفر با هم تقريباً محدود بود، اگر كسي را متوجه ميشدند كه با شخص ديگري كار ميكند، چه از نظر ايدئولوژي و چه غيره، بلافاصله منتقل ميكردند به انفرادي وزير شكنجه قرار ميگرفت و من كه تازه به آنجا وارد شده بودم، به يكي از اتاقها راهنمايي شدم كه يكمرتبه متوجه شدم كه بسياري از دوستانم و مجاهدين در آنجا هستند كه ميتوانم از آنها آقاي دوزدوزاني، وزير ارشاد اسلامي، آقاي حقاني شهيد يكي از شهداي هفت تير حزب جمهوري اسلامي و آقاي غيوران از مجاهدين، موسي خياباني و من و چند نفر ديگري كه شهرت چنداني ندارند در آن اتاق با من هم اتاق بودند در اتاقهاي ديگر مسعود رجوي و عدهاي از سران مجاهدين هم آنجا بودند و همچنين در يك اتاقي هم از ماركسييتهايي كه قبلاً مجاهد بوده و بعدها ماركسيست شده بودند، در حال بازداشت بودند. بهزاد نبوي هم در يكي از آن اتاقها بود كه براي اولين بار با ايشان آشنا ميشدم.
يك سال دراوين ماندم و بعد از يك سال به قصر آمدم و يك سال هم در قصر بودم كه جمعاً چهار سال مدت زنداني من بود كه دو سال آخر داراي خاطرات بسيار مفصلي بودم كه هر كدام به تنهايي خودش يك كتاب است و همين قدر بگويم كه در قصر خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذيت قرار ميدادند و اين هم يكي از آن مواردي بود كه من با 13 نفر از دوستانم از زندان سياسي به زندان عادي تبعيد شديم و در زندان عادي هم ما را تعقيب ميكردند و نميگذاشتند كه نماز بخوانيم و ما هم به هر نحوي كه بود كار خودمان را ميكرديم و تصميم گرفتند ما را به سلولهاي انفرادي منتقل كنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه داديم. ارديبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعيدي در زندان عادي به سر ميبرديم و آنجا هم براي ما يك كلاس بود و تجربياتي هم در آنجا اندوختيم در آبان 1357، روز عيد غدير در ساية مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شديم. و به اين ترتيب دوران بازداشتم را گذراندم.
اين را بگويم كه من در سلول فهميدم كه مجاهدين تغيير ايدئولوژي دادهاند و بدترين شب زندگيم را آن شب گذراندم كه تقريباً تمام تلاش خودم را بيحاصل ميديدم و از آن به بعد به شدت از مجاهدين متنفر شدم و آنچه كه در مورد تعليمات آنها حدس ميزدم به يقين تبديل شده بود. نتيجه اينكه بسيار نگران بيرون بودم و ميديدم كه چه ضربهاي بزرگ از اين راه به مبارزة اسلامي جامعهمان خورده است.
در زندان ما به گروههاي مختلفي تقسيم شده بوديم و من و آقاي بهزاد نبوي و حدود چهل نفر ديگر از برادرها با هم تشكيل يك گروه داده بوديم كه به اتاق چهاري معروف بوديم. در آنجا مجاهدين و يك گروه ديگري هم بودند كه به غير مذهبيها معروف بودند و همين غير مذهبيها براي خودشان يك گروه بودند و زندان هم داراي يك مسائل مفصلي بود كه فعلاً از آن صرفنظر ميكنم.