
درگیری با ساواک
پس از جدایی کامل از محسن طریقت در اواخر سال 54 ارتباطاتم با میثم و دوستانش وسیعتر شد ، لازم بود که در شرایط جدید از وضعیت خودم بیشتر مراقبت کنم ، لذا در همه جا و هر لحظه کپسول سیانور و کلت کمری 65/7 با خود همراه داشتم ، حتی موقع خواب کلتم را از ضامن خارج کرده و زیر بالش می گذاشتم .
سال 55 با نگرانی ها و تشویش های خاص خود فرا رسید ، نگرانی از خیانت طریقت و تهدید منوچهری در زندان کمیته مشترک مبنی بر درگیری خیابانی و کشتن من و نگرانی از دوری فاطمه ، بهار آن سال حال و هوای خاصی داشت ، آسمان دائم تیره و تار و آب رودخانه ها سرد و یخ زده بود ، روی کوههای اطراف تهران هنوز برف زیادی دیده می شد ، هوا کمی سرد و خنک بود ، من هنوز کت زمستانی خود را می پوشیدم .
اصل بر این بود که چریک هایی در حد ما که دائم در مظان خطر و تهدید هستند برای دفاع از خود سلاح همراه داشته باشند ، از این رو من همیشه سلاحم را همراه داشتم و احتمال می دادم میثم نیز مسلح باشد ، چون ما بیشتر روزها بیرون از خانه بودیم .
ناهار را باید در بیرون می خوردیم و این در هر جا ممکن نبود ، چرا که بسیاری از رستوران ها و اغذیه فروشی ها غذای خود را با گوشت های یخی تهیه می کردند ، در حالی که حضرت امام این گوشت ها را حرام می دانستند ، لذا برای خوردن ناهار دردسر داشتیم و باید محل و مکان مطمئنی را پیدا می کردیم .
پنجشنبه 6/2/1355 ساعت 5/12 با میثم در کوچه قائن حوالی میدان بهارستان قرار داشتم ، خود را به او رساندم و بعد قدم زنان در حال صحبت به طرف خیابان ژاله (مجاهدین) حرکت کردیم ، سپس وارد کوچه ای در ضلع شرقی بیمارستان شفایحیاییان شده و به طرف مدرسه رفاه رفتیم ، در ضلع غربی مدرسه رفاه ، زمین خاکی ، خاکی و وسیعی بود ، داخل این ضلع شدیم تا پس از گذر از آن به کبابی که در یکی از کوچه های آن اطراف بود برویم .
در حالی که با هم درباره قرار روز یکشنبه آینده با شهید اندرزگو صحبت می کردیم ، من متوجه شدم که وضع اطراف مشکوک است و حالت عادی و طبیعی ندارد ، انتظار نداشتم هنگام ظهر این همه آدم در آنجا باشند ، آنها با فاصله از ما و در گرداگرد زمین دو به دو در حال قدم زدن بودند ، دوباره نگاهی به اظرافم کردم شک و تردیدم تبدیل به یقین شد .
میثم پرسید : احمد چه شده ؟ گفتم : فقط پشت سرت را نگاه نکن ! از زیر چشم دست راستت را ببین ! دو نفر سایه به سایه دنبال ما می آیند ، دست چپت نیز همین طور ، فکر می کنم ما محاصره شده ایم !
او نگاه کرد و گفت : آره ، توی دام افتادیم ، هیچ وقت اینجا این طوری نبود ، چه کار کنیم احمد ؟ گفتم : کارمون تمومه ، تعدادشون زیاده ، فقط عادی جلوه کن ! نه تند و نه کند راه برو ! عادی قدم هایت را بردار ! یک راه بیشتر نداریم و باید خودمان را به سر کوچه برسانیم (کوچه ای که در خیابان عین الدوله باز می شد) چون کوچه تنگ است آنجا می توانیم با سرعت فرار کرده و خود را نجات دهیم .
همان طور که به رفتن خود ادامه می دادیم ، کسی از پشت سر ما را صدا کرد : آقا ! آقا ! .... آقا ! گفتم ": میثم گوش نده و به روی خودت نیاور که با ما هستند . بعد از میثم پرسیدم که مسلح هستی یا نه ؟ گفت : نه ! ولی یک چاقوی ضامن دار به ساق پایم بسته ام ، به شوخی گفتم : حتماً ضامنش هم خودت هستی .
مثیم خنده آرامی کرد و گفت : احمد ! حسابی تو هچل افتادیم ، گفتم : اگر تا سر کوچه خود را برسانیم از آنجا با سرعت وارد خیابان عین الدوله می شویم ، در آنجا من به سمت چپ و تو به سمت راست فرار می کنیم ، تو به سمت چهارراه سر چشمه می روی و من به عین الدوله ، شب ساعت هشت قرار ما باشد ، اگر هر یک نیامدیم می فهمیم که دیگری را زده و یا دستگیر کرده اند .
دکمه کت را به آرامی باز کرده و خود را آماده درگیری کردم ، در حالی که به سر کوچته نزدیک و نزدیکتر می شدیم ، خودروی پیکانی با سرعت از نقطه ای به حرکت در آمد ، سر کوچه به شدت ترمز کرد و در قسمت آسفالته زمین توقف کرد ، ما هنوز در قسمت خاکی زمین بودیم ، گفتم : میثم توجهی نکن ، راهت را برو ، من درگیر می شوم و تو با تمام قدرت بدو و فرار کن .
ما در فاصله پنج متری با پیکان بودیم که مردی قوی هیکل بلند قامت و ورزیده از آن پیاده شد و در حالی که اسلحه یوزی به دست داشت با سرعت به پشت قسمت جلویی ماشین رفت و اسلحه را به حالت آماده برای تیراندازی به روی کاپوت گذاشت ، یک دفعه به لفظ جاهلی گفت : سالار ! دست ها بالا .
شمارش معکوس آغاز شد ، با توجه به این فاصله نزدیک فکر می کردم که دیگر کارمان تمام است ، نفس در سینه مان حبس شده و عرق بر پیشانی مان نشسته بود ، صدای مسلح شدن اسلحه های افرادی را که در دور و بر بودند می شنیدم ، دیدم که محاصره کنندگان دارند به ما نزدیک می شوند .
هیچ امیدی نبود ، در همین افکار بودم که دیدم میثم دست هایش را بالا برده است ، نمی دانستم که باید چه کار کنم ، در لحظه ای و آنی تصمیم گرفتم که درگیر شوم ، یا می زنند یا می زنم ! اگر زدند سیانور را که در گردنم آویزان است در آورده و می بلعم .
ساواکی تکرار کرد : گفتم دست ها بالا ! دست ها را جمع کرده و آرام آرام به سمت بالا آوردم ، آنها حس کردند که دارم تسلیم می شوم ، کمی خود را شل کردم ، در همین لحظه که دست ها را بالا می آوردم با سرعتی باور نکردنی دست راستم را به زیر کتب برده و اسلحه را خارج کرده و برق آسا سه تیر شلیک کردم که می گفتند یکی به شیشه مثلثی پیکان و دیگری به کاپوت اصابت کرده و سومی هم بی هدف بوده است .
با این تیراندازی همه آنها روی زمین دراز کشیدند و من بی درنگ و با سرعت شروع به دویدن کردم و وارد کوچه شدم ، شاید حدود ده متری از ماشین پیکان فاصله نگرفته بودم که هم زمان با شنیدن صدای رگبار گلوله احساس کردم زیر پایم خالی شد ، تعادلم را از دست دادم ، در همین حال رگبار دوم هم بسته شد و من با تکان شدیدی و با سر محکم به طرف زمین پرت شدم .
گویا هنگام گریز من منوچهری ملعون که آن لحظه در ماشین نشسته بود وقتی می بیند که به اصطلاح مرغ دارد از قفس می پرد ، از همان داخل با اسلحه یوزی مرا از کمر به پایین به رگبار می بندد ، پای چپ من از بالای زانو تیر خورد ، در رگبار دوم لگنم از طرف راست تیر خورد .
وقتی که به زمین خوردم سلاحم دو سه متر جلوتر از من پرتاب شد ، به وضوح احساس می کردم که روحم در حال جدا شدن از بدنم است ، که ناگهان صدای جیغ زنی مرا به وضعیت قبل برگرداند ، گویی که روح دوباره به کالبدم دمیده شد .
زن همچنان جیغ و داد می کرد و می گفت : کشتید ! جوان مردم را کشتید !! .... در همان اوضاع و احوال فکر کردم که خب من که زنده هستم ، پس میثم کشته شده است ، جالب این که وقتی پیکر نیمه جان و غرق به خونم آنجا افتاده بود ، مأمورین می ترسیدند و جلو نمی آمدند ، فکر می کردند که دست راستم که در زیر بدنم بود نارنجک است .
احساس ضعف شدیدی می کردم ، در همان حال شهادتین را گفتم ، یکی از مأمورین جرأت به خرج داد و آمد بالای سرم و با پایش مرا برگرداند تا مطمئن شود چیزی در دستم نیست . اطرافم خیلی شلوغ شده بود ، گویا دانش آموزان مدرسه رفاه با شنیدن صدای شلیک و تیراندازی از مدرسه بیرون زده و به محل حادثه آمده بودند .
یکی از مأمورین اجتماع را متفرق می کرد ، مأموری که به من نزدیک شده بود زیر لباس های دور شکمم را گشت ، من دیگر چیزی نفهمیدم و بی هوش شدم ، پس از بی هوشی مرا به صندوق عقب پیکان انداخته و به بیمارستان منتقل کردند .
در بین راه بر اثر بالا و پایین رفتن ماشین در دست اندازها از حالت بی هوشی خارج شدم ، پیش خود خیال نمی کردم که زنده بمانم ، با خدا نجوا می کردم که خب الحمدالله ما هم مردیم ، راحت شدیم ، چند بار هم شهادتین را گفتم .
در حالی که نیمه هوشیار در کف صندوق عقب به صورت مچاله افتاده بودم به فکرم رسید سیانوری را که آویزان گردنم بود در آورده و بخورم ، آمدم تا دستم را تکان دهم دیدم که از پشت بسته اند .
دوباره بی هوش شدم ، ظاهراً خونریزی شدیدی داشتم و بر اثر ضعف از حال می رفتم ، مرا ابتدا به بیمارستان بازرگانان بردند ، به خاطر ریزش خون کف کفش به کف پایم چسبیده بود ، چون گلوله ها وارد استخوانم شده بود با هر تکانی از حال می رفتم .
مرا برای معایه وارد اتاقی کردند ، پزشکی لاغر اندام با ریش پروفسوری بالاس سرم آمد ، ابتدا فشار خون را اندازه گرفت و گفت که قلبش کاملاً خوب می زند ، فشارش هم سیزده معمولی است ، من در این فواصل به هوش آمده و از هوش می رفتم .
با شنیدن جملات پزشک ترسیدم که نمیرم ! ناراحت شدم ، چرا که تا آن لحظه فکر می کردم دارم راحت می شوم ، مأموری با بی سیم تماس گرفت و آنچه را که از دکتر شنیده بود گزارش داد ، از آن سوی خط بی سیم گفتند که اگر قلبش خوب کار می کند ، بیاوریدش و در آنجا عملش نکنید .
پس از این گفتگو مرا داخل آمبولانس گذاشته و حرکت کردند ، در بین راه یکی از مأمورین سرم را تکان می داد و می پرسید : اسمت چیست ؟ من بی اعتنا به سؤال های او زیر لب شهادتین می گفتم ، هنوز امید داشتم که دقایقی دیگر بمیرم ، در بین راه آمبولانس دائم آژیر می کشید .
ساعت حدود 4 بعدازظهر به بیمارستان شهربانی واقع در خیابان بهار شمالی وارد شدیم ، در حالی که من از درد تیرها به خود می پیچیدم و مأمورین خوشحال بودند که یک چریک را زده اند ، در آن زمان برای کشتن و زدن یک چریک جایزه می دادند ، آنها از جایزه ای که در انتظارشان بود خوشحال بودند .
بعداً فهمیدم از افراید که در محل حادثه جمع شده بودند کسی مرا شناخته و خبر را به دوستان و خانواده رسانده است و گفته که احمد را در جلو مدرسه رفاه زدند و شهید شد ، جسدش را هم برداشتند و بردند ، دوستان هم می روند و برایم ختم می گیرند . (1)
بیمارستان شهربانی
پس از ورود به بیمارستان مرا روی برانکارد گذاشتند ، مأمورین فرصت را از دست نمی دادند و مدام می پرسیدند : اسمت چیست ؟ وقتی فشار سؤالات آنها زیاد می شد ، من از حال می رفتم . آنها با شیوه های مخصوص به خود مثلاً با کشیدن چند مو یا زدن سیلی به هوشم می آورند ، پس از دقایقی برانکارد را به سوی اتاق عمل هل دادند .
از این که عمل در چه شرایطی با چه کادری و به چه نحوی صورت گرفت ، چیزی به خاطر ندارم ، فقط وقتی چشم باز کردم خودم را در داخل اتاق و روی تخت شماره 62 دیدم که به رویم ملحفه سفیدی کشیده بودند ، از آن به بعد پرسنل بیمارستان مرا فقط شماره 62 صدا می کردند .(2)
دو نفر مأمور ساواک در کنار هم بودند ، مأمورین دو به دو و هشت ساعت به هشت ساعت کشیک می دادند و از من محافظت و مراقبت می کردند . دو نفر مأمور به نام های فرامرزی و شادی از همان لحظه های اول هوشیاری ، شروع به بازجویی کرده و می خواستند قبل از این که اطلاعاتم سوخت شود آنها را در اختیارشان بگذارم ، ولی از آنجا که هنوز امید به مردن داشتم ، فشارهای آنها را تحمل کرده و دم بر نمی آوردم .
به یاد ندارم که نمازهای ظهر ، عصر ، مغرب و عشای آن روز را خوانده باشم ، صبح با صدای اذان که به گوش می رسید چشم هایم را باز کردم ، دیدم نمرده ام ! گفتم : خدایا چی شد ، مگر قرار نبود ما بمیریم و از این زندگی خسته کننده راحت شویم ! به این ترتیب دیگر امیدی به مردنم نبود .
به دستم نگاه کردم دیدم خونی است ، صدایم گرفته بود ، نمی توانستم کسی را صدا بزنم ، خاکی برای تیمم نبود ، دستان خون آلودم را روی ملحفه زده و به اصطلاح تیمم کردم ، نمازم را با همان حالت خواندم ، نمی دانم که اعمالم چقدر صحیح بود و چقدر غلط ، ولی این حداکثر توان و قدرتی بود که به کار گرفتم ، امیدوارم که آن نمازها در آن حالت ها در آخرت در زمره اعمال مقوبل قرار گیرد .
مأموری که آنجا بود بیرون رفت و نفر دیگری را صدا کرد و داخل اتاق آورد و گفت : مثل این که طرف به هوش آمده و دارد با خودش حرف می زند !
روز دوم با گذشت چند ساعت ، هوشیاریم بیشتر شد و به دنبالش احساس دردم نیز شدت گرفت ، درد طاقت فرسایی بود ، احساس می کردم گلوله ها استخوان هایم را خرد کرده اند ، زیرا با هر تکانی برای لحظاتی از حال می رفتم . برای کاهش دردم شروع به تزریق آمپول نوالژین (داروی مسکن) کردند ، با تزریق این آمپول مدت زیادی به خواب می رفتم ، وقتی بیدار می شدم دوباره درد تمام وجودم را فرا می گرفت .
روز سوم عکسی را به من نشان دادند و گفتند عکس توست ، دیدم که عکس مهدی برادرم است . نه تأیید کردم و نه تکذیب . آنها سماجت کردند تا من نظر بدهم ، بالاخره گفتم که این عکس از من پیرتر است ، پس چطور می تواند عکس من باشد ؟! حالت تعجب را در قیافه آنها می خواندم . در این حال ناگهان دیدم در گوشه ای از اتاق تعدادی از کتابهایم را که در خانه خیابان معزالسلطان نگه می داشتم روی هم چیده اند ، برایم خیانت محسن طریقت مسجل شد .
مأمورین واقعاً اسم مرا نمی داسنتند ، کارت شناسایی که از من پیدا کرده بودند به نام احمد اکبری بود و می گفتند این هویت واقعی تو نیست . وقتی دیدم که خانه معزالسلطان (مهدی موش) لو رفته برای آنها آدرس آنجا را گفتم .
با گذشت چند روز بازجوها با فشار بیشتری شروع به بازجویی کردند ، سرانجام گفتم که احمد احمد هستم . مأمورین خوشحال از موفقیت خود به منوچهری بی سیم زدند و گفتند که اسمش احمد احمد است . منوچهری گفت : اِ اِ اِِ .... من دیدم این ... شده قیافه اش آشنا به نظر می آید ، ای کاش همان جا می کشتمش .
پس از شناسایی من پرونده سوابق را آورده و گفتند وضعیت تو برای ما کاملاً مشخص است ، آن یکی دوستت که بود ؟ بدون این که ذکری از نام واقعی او ببرم ، گفتم : میثم . شهرت او را پرسیدند ؟ گفتم که من فقط می دانم که نامیش میثم است ، آن طوری وانمود کردند گویی که او کشته شده است .
خود نیز یقین داشتم که او کشته شده است ، زیرا هنگام تیراندازی یک زن فریاد کشید : .... جوان مردم را کشتید ....! چون خود زنده بودم فکر می کردم که این میثم است که کشته شده است ، از این مسئله خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم و تا حدی خود را مسئول مرگ وی می دانستم ، فکر می کردم اگر تسلیم شده بودم شاید او الان زنده مانده بود .
میثم زنده است
ساواکی ها به نوبت نگهبانی می دادند ، هر روز صبح ساعت 8 هر چهار نفر دور هم جمع می شدند و روی نیمکتی که در راهرو و بیمارستان بود با هم صحبت می کردند ، حدود یک ماه پس از حادثه یک روز که در اتاق باز بود صدای آنها را شنیدم ، یکی گفت : .... سه تا شلیک کرد ، که یکی اش نزدیک بود به من بخورد .... دکتر منوچهری که تو ماشین نشسته بود وقتی فرار او را دید پای چپش را زد ، من هم بلند شدم و پای راستش را زدم ، دیدم افتاد ... ولی رفیقش فرار کرد ...
او تا گفت رفیقش فرار کرد ، گل از گلم شکفت ، گویی دنیا را به من دادند ، گفتم خدایا شکرت .
او در ادامه گفت : ... وقتی او داشت فرار می کرد بچه های مدرسه ریختند بیرون ، ما دنبالش دویدیم ، ولی او خودش را به خیابان ری رساند ، ما از فاصله دور دست راستش را زدیم ، نمی دانم یک ژیان از کجا رسید و او پرید توی آن و در رفت . ما او را تعقیب کردیم ، در نارمک ژیان را گیر آوردیم ، دیدم که طرف در رفته است .
راننده ژیان را پایین کشیده و حسابی زدیم تا همدستش را معرفی کند . او گفت من بی تقصیرم ، من فقط یک کارمندم ، داشتم می رفتم خانه که او با زور چاقو مرا وادار به این کار کرد ، دیدیم راننده بیچاره را هم زخمی کرده است ، پشتش پر از خون شده بود ، جالی این که 20 تومان هم به داخل ماشینش انداخته بود .... ! (3)
با شنیدن حرف های این ساواکی خیلی خوشحال شدم و خیالم راحت شد . پس از کسب اطلاع از زنده ماندن میثم شروع کردم مسائل درستی را از انحراف سازمان مجاهدین به دروغ از خودم و میثم برای آنها گفتم .
علت حمل اسلحه را خطر حمله مجاهدین و ترور توسط آنها ذکر کردم ، گفتم فکر نمی کردم که شما مأمور باشید حدس می زدم که از شاخه نظامی سازمان هستید به خاطر همین درگیر شدم ، وگرنه من خیلی مدت است که از مبارزه دست کشیدم ام .
یک روز منوچهری آمد و گفت : چه شد احمد ؟ خانه های تیمی که شما در آن بودید چنان فساد کردند ، چنین کردند . من هم تأیید کردم و گفتم به خاطر همین مسائل از آنها جدا شدم ، شروع کردم مقداری از نحوه تغییر ایدئولوژِ برای او صحبت کردم .
گفتم که من دو تا دشمن دارم ، شما برای من دشمن بودید ولی خب ماهیت تان مشخص است ، وی اینها (سازمان) ما را فریب دادند ، ندانستم ماهیت شان چیست ؟ ماری بودند که ما خود در آستین مان پرورش دادیم ، اگر من به دست هر یک از دو دشمنم از بین می رفتم بهشتی می شدم ، البته اینها (سازمانی ها) خطرناکتر از شما هستند .
1. آقای احمد شیرینی در خاطرات خود بیان می کند : ... شایع شد که آقای احمد در پشت مجلس شورای ملی سابق در کوچه ای درگیر و شهید شده است ، این خبر را آقای مولایی آورد . بعد چند وقت که خبری ازش نبود ، شبی در خانه ما برای احمد ختم گذاشتیم و هفت هشت نفر از بچه ها نیز آمدند ختمی برایش برگزار کردیم و تمام شد ، دیگر فاتحه احمد را خواندیم ....
خانم مریم مصلحت جو همسر مرحوم ناصر نراقی نیز در این خصوص می گوید : ... در اردیبهشت سال 55 خبر شهادت آقای احمد احمد را به ما دادند ، من پسر اولم را در آن زمان حامله بودم ، پس از دریافت خبر شهادت یک سری زیارت عاشورا و دعای کمیل در خانه انداختیم و برایشان مراسم گرفتیم ، با مرحوم ناصر قرار گذاشتیم اگر پسرمان به دنیا آمد اسمش را بگذاریم احمد ، به یاد حاج آقای احمد ....
بعداً فهمیدیم احمد شهید نشده و زخمی شده است ، بچه مان نیز در تیرماه به دنیا آمد ، اسمش را گذاشتیم امیر حسین ، مرحوم ناصر آن اسم را در پشت جلد قرآن نوشت و داخل پرانتز گذاشت احمد ... (آرشیو واحد تاریخ شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی)
2. خانم پروین مصلحتی از پرسنل متعهد بیمارستان شهربانی می گوید : ما به هیچ عنوان اسم کسی را نمی دانستیم ، ما حتی دفتری برای خودمان درست کرده بودیم تا اگر مریض دوباره برگشت بریا خودمان سوابقش را داشته باشیم ، ما برای اینها عدد و شماره گذاشته بودیم . (آرشیو واحد تاریخ شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی)
3. حاج علی حیدری در زندان اوین برای احمد چنین تعریف می کند : .... میثم وقتی بهت خیابان ری می رسد دستش تیر می خورد ، جلو یک ژیان را می گرد و چاقویی را در آورده و بر گردن راننده می گذارد و او را تا نارمک می برد . در آنجا چاقو را روی گردن او می گذارد راننده که ترسیده بود می گوید که تو هر جا که خواستی بردمت ، مگر مسلمان نیستی ، چرا می خواهی مرا بکشی ؟! میثم می گوید من نمی کشمت فقط گردنت را خراش می اندازم و این به نفعت است ....
آقای مهندس محمد توسلی برای ما نوشت : شهید مجید توسلی در 9 اردیبهشت ماه سال 55 در محل قرار با آقای احمد احمد در مقابل مدرسه رفاه توسط مأموران ساواک محاصره و با وجود زخمی شدن از ناحیه شانه با استفاده از یک وانت و تهدید راننده از محل فرار می کند و به منزل آقای مهندس مهدی رضایی واقع در خیابان سمنگان نارمک می رود ، بلافاصله با تغییر قیافه با استفده از چادر و پوشش خونریزی دست از آنجا خارج می شود .
راننده وانت موضوع را به پلیس اطلاع می دهد و در فاصله کوتاهی منزل آقای مهندس رضایی و مغازه خواربار فروشی مرحوم حاج آقای رضایی (پدر مهدی) محاصره می شود ، ولی آنها با خونسردی همه چیز را انکار می کنند و پلیس اثری از او پیدا نمی کند ، شهید مجید خود را به منزل مهندس هاشم صباغیان می رساند ، پس از مشورت به منزل مهندس عباس توسلی واقع در حوالی حسینیه ارشاد می رود ، از چند پزشک آشنا فقط دکتر طلوعی قبول مسئولیت کرده و در منزل با عمل جراحی گلوله را از دست وی خارج و چند نوبت آن را پانسمان می کند ، برای مدتی هم آقای مهندس میر حسین موسوی و همسر وی خانم زهرا رهنورد در منزل خود واقع در خیابان سهروردی از مجید مراقبت می کنند .
شهید مجید پس از بهبودی نسبی آنجا را ترک و مجدداً به خانه مخفی خود مراجعت می کنند ، بعدها معلوم شد که یکی از خانه های امن وی منزل آقای سید علی اکبر ابوترابی در قم بوده و شهید سید علی اندرزگو نیز با او ارتباط داشته است ، مجموعه اطلاعات پراکنده نشان می دهد که شهید توسلی حدود پاییز سال 56 در یک درگیری در خیابان احمدآباد مشهد به شهادت می رسد و در قبرستان عمومی مشهد در قطعات گمنام دفن شده است ، زیرا کارت شناسایی او جعلی بوده و ساواک پی به ماهیت واقعی اش نمی برد .
( واحد تاریخ شفاهی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی)