آدمی حب نفس دارد. ذاتاً بهدنبال فرار از هرگونه خطر و آسیب است؛ اما زمانی که در نقش پدر یا مادر قرار میگیرد دیگر خودش را نمیبیند و حاضر است بلاگردان فرزندان خود باشد. تا در یکی از این دو نقش نباشی، این موضوع را درک نمیکنی. مادری که در یک حملۀ انتحاری ترکش خورده ولی با وجود خونریزی فراوان حتی متوجه آسیبدیدگیاش نمیشود و تنها درصدد نجات فرزندش بر میآید. مادری که دست دو پسرش را گرفته بود و با پای پیاده به زیارت مزار حاج قاسم رفته بود؛ ولی تروریسم، امیرحسین 6سالهاش را از او گرفت و علاوه بر 5 ترکشی که به جانش نشست، داغی سوزان نیز تا پایان عمر بر قلبش گذاشت.
ابتدای دیدار، همانند سایر مردم کرمان، خونگرم بودند و مهماننواز و حرارت وجودمان را با لیوان شربت خاموش کردند؛ ولی نمیدانستیم قرار است با شنیدن نحوۀ شهادت فرزند 6سالۀ این خانواده دوباره گر بگیریم. نمیدانستیم در این خانه آتش بر جانمان زبانه میکشد زمانی که باخبر میشویم امیرحسین در سالروز تولدش بهشهادت میرسد.
بهرسم ادب جناب دبیرکل عرض تسلیتی و ابراز همدردی با اعضای خانواده داشتند و گفتند که بهعنوان نمایندۀ قربانیان ترور از جوار حضرت رضا (ع) آمدیم و همچون شما زخمخوردۀ این پدیدۀ شوم هستیم. آقای هاشمینژاد ادامه داد: برخی از مصیبتها و حوادث بهگونهایست که هیچ چیزی نمیتواند جبرانش کند. فرزند، یک علقه و دلبستگی دارد که فقط خدا میتواند جبرانش کند. از دست بشر کاری بر نمیآید؛ ولی این نباید مانع شود که ما کاری را که از دستمان بر میآید انجام ندهیم. چون اگر این موضوعات را دنبال نکنیم دشمن جریتر میشود. ما بهدنبال این هستیم زمانی که خانوادهای قربانی ترور شد، موضوع تمام نشود. بهدنبال نشاندادن این مظلومیتها به گوش مردم دنیا هستیم. جاهایی که میشود آنها را ترغیب کنیم. اگر امکان محاکمه آنها باشد این را پیگیری کنیم. این مظلومیت در پستوخانهها نماند و به گوش جهانیان برسد.
ایشان در ادامه از آقای علی افضلی پدر شهید خواست برای ما از روز حادثه بگوید؛ ولی پدر در آن لحظه در محل کار بوده. صدای انفجار را شنیده و فاصلۀ زیادی با انفجار نداشته. میگوید: چند لحظه بعد خانمم به من تماس گرفت، گفت امیرحسین و دیگر تماس قطع شد. هر چه تماس میگرفتم جواب نمیدادند. خیلی سریع به سمت مسجد حرکت کردم. مقداری از مسیر را با ماشین رفتم و چون مسیر بسته شده بود با پای پیاده رفتم. به محل حادثه رسیدم و جنازهها را میدیدم. کفشهای پسرم را در وسط خیابان دیدم. اینها را که دیدم دیگر متوجه قضیه شدم.
آقا افضلی بیش از این نمیگوید و تمایل دارد ما روایت دستاول را از همسر ایشان بشنویم که شاهد این حادثه بوده است. اما مادر که علاوهبر ترکشهای انفجار در اثر موج آن از یک گوش ناشنوا و از گوش دیگر کمشنوا شده، جلوی دوربین معذب است و برای شنیدن حرفهایش دوربین را خاموش میکنیم و او شروع میکند.
ما برای زیارت شهید حاج قاسم میخواستیم برویم، گفتم حاج قاسم کمکم کن با دو تا فرزندم بتوانم با پای پیاده بیایم زیارت. از طرف سرآسیاب با پای پیاده با دو فرزندم به طرف مزار حاج قاسم راه افتادیم. به مزار حاج قاسم رفتیم. بالا رفتیم زیارتش کردیم. پس از آنجا دست فرزندانم را گرفتم و به طرف بهشت زهرا رفتم. حدود نیم ساعت بعد یک صدای بلندی مثل صدای بمب آمد. پلیس آنجا گفت این صدای بمب نیست. صدای انفجار کپسول گاز بود. پسرم گفت نه مادر این خیلی صدایش بلند بود، صدای بمب است. پسر کوچکم خیلی ترسیده بود. دستم را محکم گرفته بود. گفت بیا به خانه برویم. شاید دوباره بمب بزنند. خیلی ترسیده بود. دستش را هم روی قلبش گذاشته بود و میگفت به خانه برویم. به او گفتم تحمل کن، بعدازظهر بر میگردیم. دستش را گرفته بودم. اتوبوسی که زائرین مزار حاج قاسم را جابهجا میکرد، آنجا توقف کرده بود. با دو تا فرزندم سوار اتوبوس شدیم. از اتوبوس که پیاده شدیم هنوز دست امیرحسین در دست راستم بود و امیرعلی سمت چپم بود. چند قدمی رفتیم که بمب منفجر شد. صدای بینهایت بلندی بود. به خودم که آمدم، امیرعلی را صدا زدم. او را دیدم که در حال راه رفتن بود و حالش خوب؛ ولی متوجه شدم که دست امیرحسین در دستم نیست. او را صدا زدم. دیدم که بر زمین افتاده بود. جلوتر رفتم و امیرحسین را بلند کردم. راه افتادم به سمت جلو و با پای زخمی میدویدم. از مردم کمک میخواستم. یکی از نیروهای پلیس گفت خونریزی دارید، اینجا بشینید تا آمبولانس بیاید. آمبولانس آمد و به سمت بیمارستان رفتیم. پسرم شهید شده بود و ما متوجه نبودیم. دیدم که ترکش به سرش خورده بود. دستها و پاهایش هم خونی بود. نفسهای خیلی عمیقی میکشید که سینهاش صدا میداد، جلوی چشمم نفسهای آخرش رو زد؛ ولی فکر میکردم که بیهوش شده است تا اینکه دکترها به ما گفتند که شهید شده است.
دیگر گریه امانش نمیدهد و سکوت و هق هق و شعلههایی از داغ دل که بر ما هم زبانه میزند و گریه امان ما را میبرد تا اینکه امیرعلی برادر بزرگتر امیرحسین که شاهد دیگر این حادثه است شروع به صحبت میکند و تکاندهندهتر و سوزانتر از مادر میگوید: من به همراه مادر و برادرم پیاده میرفتیم. دست برادرم در دست مادرم بود ولی من جلوتر میرفتم. زمانی که بمب منفجر شد، ایستادم. متوجه شدم که برادرم روی زمین افتاده است. نصف دستش جدا شده بود، جمجمه سرش خرد شده بود.
کم کم به دقایق پایانی دیدار نزدیک میشدیم. آقای هاشمینژاد آرزوی صبر برای این خانواده کرد و دلداریشان داد و از ارج و قرب شهیدان نزد خداوند گفت. وی همچنین به شهادت پدرش آیتالله سیدعبدالکریم هاشمینژاد نیز اشاره کرد و گفت: زمانی که پدرم در دهۀ 60 شهید شد، هنوز ایران قدرتی نداشت و حرفش به جایی نمیرسید. اصلاً امکانش نبود که موضوعات حقوقی را پیگیری کنند؛ ولی اکنون ایران قدرتمند است و حرفش خریدار دارد. توان پیگیری این موضوعات را دارد. باید علیه آن کسانی که به اینها پناه میدهند و کسانی که اینها را ایجاد میکنند و به داخل کشورها برای انجام اقدامات تروریستی میفرستند اقداماتی صورت گیرد. انشاءالله بتوانیم مظلومیت این شهدا را به مردم دنیا بشناسانیم و محاکمه این جنایتکاران را در سطح ملی و بینالمللی پیگیری کنیم.