گروهک کومله درگیر شدن ایران در جنگ تحمیلی با رژیم بعث عراق را فرصت مناسبي براي تغيير شرايط در کردستان و تجزیه این منطقه ميدانست. آنها قصد داشتند با تصرف ایران توسط صدام، قدرت را در کردستان به دست گیرند. در راستای این هدف، علاوه بر ریختن خون هزاران جوان ایرانی در اقدامات تروریستی مختلف، حتی پیشمرگان خود را نیز به راحتی قربانی میکردند. تحویل دادن اسرای ایران به رژیم بعث عراق، حمله به مردم کردستان و تصرف پایگاههای نیروی نظامی ایران از مهمترین جنایات ضد حقوق بشری گروهک کومله در راستای خدمت به صدامحسین به شمار میآید. گروهک کومله دوشادوش رژیم بعث عراق علیه نیروهای نظامی و غیرنظامی که برای دفاع از تمامیت ارضی کشورمان میجنگیدند، درگیر میشدند و اینگونه به کشور و هموطنان خود خیانت میکردند. کمک به رژیم بعثی عراق در جنگ تحمیلی 8ساله، خیانتی غیر قابل بخشش در حق مردم ایران بود که گروهک تروریستی کومله به راحتی مرتکب این خیانت شد.
در ادامه به شرحی بر زندگینامه یکی از قربانیانی که به دست گروهک کومله به شهادت رسید، میپردازیم.
شهید سیروس زارع در17شهریور1344 در روستای فاروق(استان فارس) به دنیا آمد. پدرش با کار کشاورزی امور خانواده را میگذراند و مادرش نیز در منزل عهدهدار تربیت 5فرزندش بود.
با اتمام دوره راهنمایی برای کمک به مخارج خانواده در کنار پدر به کشاورزی مشغول شد.
هفده ساله بود که با شروع جنگ تحمیلی به عنوان سرباز وظیفه سپاه پاسداران، راهی جبهه جنوب شد. در عملیات بیتالمقدس که برای فتح خرمشهر صورت گرفت، نیز حضور داشت. پس از یک سال و نیم حضور مستمر در جبهه جنوب به کردستان منتقل شد.
کوههای مریوان مقر سیروس و دیگر همرزمانش بود. جاسوس کوملهای در ظاهر پیرمردی بیبضاعت نفوذ کرده بود و گزارش اتفاقات مقر آنها را به کوملهها میداد. در تاریخ 2شهریور1364 سیروس و دو نفر از همرزمانش برای خرید وسایل به شهر مریوان رفته بودند که در راه برگشت، کوملهها آنها را محاصره کردند. سیروس پس از مجروح شدن با تیر خلاصی کوملهها به گردنش در 20سالگی به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با آقای حسین زارع(پدر شهید سیروس زارع):
برای هماهنگی این دیدار که با آقای زارع تماس گرفتیم، با شنیدن نام شهید شروع به گریه کردند. بعد از هماهنگی به منزل ایشان در روستای فاروق رفتیم. دقایقی را منتظر ماندیم تا از باغ خانگیشان برگردند. علاقه شدید آقای زارع به فرزندش، بارها چشمان ایشان را در حین مصاحبه خیس کرد.
آقای زارع مصاحبه را اینگونه آغاز کردند:
«سیروس فرشتهای بود که نمیتوانم تصور کنم من پدرش بودم. هفت ساله بود که برای کار به شیراز رفتم. طاقت دوریاش را نداشتم؛ به همین خاطر او را با خود به آنجا بردم. دوره ابتداییاش را در شیراز گذراند. اگر همسایهای نیاز به کمک داشت، سیروس دریغ نمیکرد؛ این کارهایش موجب محبوبیت او در بین همسایهها شد. بعد از اتمام دوره ابتداییاش به روستا برگشتیم. در روستا مقطع راهنمایی را به پایان رساند.
وضع مالی متوسطی داشتیم و ترجیح داد برای کمک به من ترک تحصیل کند. علاوه بر کشاورزی، آسیابی را بنا کردیم که در آن مشغول به کار شد. در وجود سیروس چیزی جز شوخطبعی، کار خیر و تلاش و فعالیت نبود. اگر عصبانی میشد چشمانش را بر هم میزد و با این چشم بر هم زدن دیگر اثری از عصبانیت در او نمیدیدیم. برای خانواده احترام ویژهای قائل بود. موتوری داشت که با خنده به مادرش میگفت: «حاج خانوم من تاکسی شما هستم، هرجا خواستید برید، من در اختیارتون هستم.» گاهی به من میگفت که پدر من نوکرت هستم.
هفده سال داشت که برای اعزام به جبهه اقدام کرد. به من چیزی نمیگفت؛ چون میدانست من موافقت نمیکنم. بعد از انجام مقدمات اعزام، نمیدانم چه شد که با او همراه شدم و رضایت دادم.
به عنوان پاسدار وظیفه سپاه پاسداران عازم جبهه جنوب شد. بعد از فتح خرمشهر به مرخصی آمد. لباسهایش را در حمام دیدم. لباس خونیاش را جوری آویزان کرده بود که متوجه قسمتهای خونیاش نشوم. لباسهایش را روی دست گرفتم و علت را پرسیدم. گفت: «دو هفته با بدترین شرایط در خرمشهر بودیم. حتی خوراک درستی در آنجا نداشتیم. باید میدیدید که جادهها پر از خون بود و در جویهای خیابان، خون روان بود.»
نگرانش بودم و از او خواستم که دیگر به جبهه نرود؛ اما نپذیرفت.
بعد از یک سال و نیم به کردستان منتقل شد. در گروه مهندس رزمی فعالیت داشت و راننده لودر و بولدزر بود. به اتفاق دیگر همرزمانش در کوههای مریوان جاده میساختند.
سیروس مسئولیت فرماندهی 80نفر از نیروهای اعزامی تهران که به مریوان منتقل شده بودند را داشت. ما اصلا نمیدانستیم که او فرمانده است. به شدت دلسوز و مهربان بود. فردی به مقر او مراجعه کرده بود و وانمود کرده بود که دو همسر دارد و برای تامین مخارج همسرانش مشکل مالی دارد. سیروس او را در مقر جا داده بود و هر از گاهی نیز به او وسایلی برای خانوادهاش میداد. آن فرد نیازمند هم در مقر در کارهای خدماتی مانند ظرف شستن به آنها کمک میکرد. نیروهایش بعد از شهادت سیروس که به منزل آمدند، میگفتند: «ما ادب و تربیت را از او یاد گرفتیم. شجاعتش بینظیر بود. صدای توپ و خمپاره که میآمد، میخندید و به ما دلداری میداد.
همرزمانش میگفتند که 2شهریور1364 به ما ناهار داد، همیشه عادت داشت اول به ما ناهار بدهد و بعد خودش غذا بخورد. دوش گرفت و نشست تا غذا بخورد که یکی از دوستانش به شوخی گفت: «خدا را شکر که بولدزر پنچر شده و فردا را میتوانیم استراحت کنیم.» سیروس ناهارش را کنار گذاشت و رفت اوضاع را بررسی کند. باید از مریوان وسایلی را برای تعمیر بولدزر تهیه میکرد. پنج شنبه بود و اگر آن روز نمیتوانست وسایل را بخرد در کارش چند روز تاخیر میافتاد. اصرار دوستانش جهت منصرف کردن او برای رفتن به مریوان به جایی نرسید. دم غروب بود که با لندکروز مقر به سمت مریوان حرکت کرد. دو نفر از نیروهایش او را همراهی کردند.
وسایل مورد نیاز را از مریوان خریدند. در راه برگشت به مقر گروهانی رسیدند. آنها به سیروس اصرار کردند که شب را اینجا بماند و فردا حرکت کند. سیروس به بهانه اینکه تا مقر راهی نمانده است قبول نکرد.
در ادامه مسیر کوملهها به سمت خودروی آنها تیراندازی کردند. خودرو از جاده منحرف شد. در این میان یکی از همرزمانش بیهوش شد. با تیراندازی کوملهها، سیروس از ناحیه پهلو، پا و بازوی راستش مجروح شد. حسین، دیگر همرزم سیروس با دیدن خون جمع شده جلوی پای او فریادی زدند. سیروس به او گفت: «پاسدار خمینی جلوی دشمن باید جیغ و فریاد بزند؟! کسی که پاسدار وظیفه شد باید این مسائل را در نظر بگیرد.» این را که سیروس گفت، دل حسین اندازه کوهی شد و ترسش ریخت. آنها در حال خندیدن بودند که خود را در محاصره کوملهها دیدند. سیروس و حسین را از ماشین پیاده کردند. فرمانده آنها به حسین اشاره کرد و به زبان کردی از نیروهایش خواسته بود که حسین را کنار درخت ببرند و اعدام کنند. قرار بود سیروس را هم با تیر خلاص کنند. در حال بردن حسین به کنار درخت بودند که به نظرشان آمده بود که نیروهای کمکی برای نجات آنها در حال رسیدن است. تیری به شکم حسین زدند و او را رها کردند. یک تیر خلاصی هم به گردن سیروس زدند و آرام آرام سیروس روی زمین افتاد.
بعد از رسیدن خبر به مقر، دیگر اثری از گدایی که در مقر بود، ندیدند. آنها متوجه شدند که او از نیروهای نفوذی کوملهها بود، هنگامی که سیروس برای خرید به مریوان رفته بود، گزارشش را به کوملهها داد تا در مسیر او را به شهادت برسانند.»