اگه با این پسر ازدواج کنی عاقبت به خیر می شی!

Mohamadzadefamilyبنیاد هابیلیان(خانواده شهدای ترور کشور) در راستای رسالت خود مبنی بر پیگیری وضیعت خانواده شهدای مظلوم ترور اقدام به ایجاد واحد سرگذشت پژوهی کرده است. این واحد، با بازدید منظم از خانواده محترم شهدا در فضایی عاطفی به جمع‌آوری خاطرات خانواده شهید از نحوه زندگی، کار و چرایی شهادت می‌پردازد. این هفته نیز همچون هفته گذشته به مناسبت سومین سالگرد دستگیری تروریست معدوم عبدالمالک ریگی که گروهک تروریستی منصوب به او عامل عملیات تروریستی شهرستان سرباز بود، میهمان خانواده سردار شهید «رجبعلی محمدزاده» بودیم:

سردار سرتیپ شهید رجبعلی محمدزاده از فرماندهان گمنام، زحمت کش و مخلصی بود که زندگی خود را وقف کشور، ولایت و اسلام کرد. او فردی بود که هم دشمن را خوب می شناخت، هم نیاز زمانه را درک می کرد و هم در جهت رفع نیازها به موقع اقدام می نمود. روزی در دفاع، روزی در توسعه و آبادانی و روزی هم در عرصه جنگ نرم و زمانی که دشمن تمام تلاش خود را معطوف بر ایجاد تفرقه بین اقوام و مذاهب شرق کشور نمود به موضوع وحدت بین شیعه و سنی و توسعه و آبادانی جنوب شرق کشور همت گمارد تا نقشه های شوم دشمنان اسلام و انقلاب را خنثی کند.

وی در عملیات هایی همچون کربلای 1، 4 و 5 در لشکر 5 نصر خراسان یکی از شجاع ترین فرماندهان بود و روحیه خط شکنی و استقامت بالایی داشت. با تمام وجود وظیفه اش را انجام می داد و بخاطر لیاقت و توانمندی بسیار بالایش به سمت فرماندهی سپاه استان سیستان و بلوچستان منصوب گردید و در این دوران خدمات فرهنگی و عمرانی و بهداشتی فراوانی به مردم محروم این استان عرضه کرد.

با این تلاش و اخلاص و بصیرت، پاداشی جز شهادت برایش متصور نبود و در کنار هم رزم دیرین خود سرلشگر شهید شوشتری و تعدادی از سران طوایف شیعه و سنی در منطقه پیشین شهرستان سرباز توسط عوامل وابسته به گروهک تروریستی ریگی مزدور به شهادت رسید.

حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید رجبعلی محمدزاده:

Mohamadzadefamily1پیدا کردن آدرس برایمان مشکل بود. کلی هم منتظر دوستان شدیم تا همگی جمع شویم. ظاهرا همه چیز مرتب بود. زنگ آپارتمان را فشردیم و کمی صبر کردیم. دوباره زنگ را فشردیم و کمی بیشتر صبر کردیم! و بار دیگر. کسی جواب نداد! به منزلشان زنگ زدیم بازهم کسی پاسخگو نبود! گرفتن شماره همراه هم فایده نداشت. نبودنشان تعجب برانگیز بود. ملاقاتمان از قبل هماهنگ شده بود. باید برمی گشتیم. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که تماس گرفتند.

وارد حیاط شدیم عکس بزرگی از شهید روی دیوار حیاط نصب بود. پله ها را آرام آرام بالا رفتیم. نگاهمان خرج اطراف مان می شد! آنجا هم عکس شهید بود. همسرش با روی گشاده به استقبالمان آمده بود. وارد منزل شدیم. باز هم عکس شهید! تمام در و دیوار خانه مزین بود به عکس صاحبخانه!

همسر شهید باب سخن را اینطور باز کرد: «شوهرم متولد سال 1340 بود و ساکن بجنورد. پسر سوم خانواده بود.

وقتی اومدن خواستگاری من، سن و سالی نداشتم. اختلاف سِنی ما هم زیاد بود. از فامیل های دورمون بودن. پدرم می شناختش. بهم گفت: «باباجون اگه با این پسر ازدواج کنی عاقبت به خیر می شی.» منم قبول کردم. اوایل خیلی بهش وابسته شده بودم. خیلی مهربون بود. همیشه لبخند رو لباش بود. وقتی می رفت جبهه یا ماموریت من تا چند روز غذا نمی خوردم. واقعا نمی تونستم. اما الان دیگه تقریبا4 سال از شهادتش می گذره!

اوایل ازدواجمون چون می رفت جبهه، منم یک مدتی باهاش رفتم جنوب. تا وقتی جنگ بود همه زندگی ما اونجا بود.

سال1369 خدا بهمون یک دختر داد. فکر می کردم دیگه زندگی عوض می شه و رجبعلی پابند خونه می شه؛ اما این طور نبود. عاشق کارش بود. عاشق سپاه بود. نه اینکه ما رو نخواد؛ نه! همه چی سرجای خودش بود.

اغلب اوقات ماموریت بود. وقتی می اومد خونه اینقدر بهمون محبت می کرد که سختی ها رو فراموش می کردیم. واقعا جایی برای بهانه گیری نمی گذاشت. سال70 دختر دیگه مون دنیا اومد. بعدش هم خدا یک پسر بهمون داد.

همیشه بهم می گفت: «بچه ها رو مجبور نکن کاری رو انجام بدن، فقط یک بار بهشون بگو. خودشون باید با همون یک بار متوجه بشن.» خودش حتی همون یک بار رو هم نمی گفت! با عمل بهشون یاد می داد چی کار کنن.

وقتی استان خراسان رو سه قسمت کردن ازش خواستن استاندار خراسان شمالی بشه. وقتی ماجرا رو بهم گفت بهش گفتم: «حیف لباس سپاه نیست؟»  باخنده جواب داد: «آره، این لباس شهادتمه.» دیگه هیچ وقت این حرف رو ازش نشنیدم.

بعد مدتی به عنوان فرمانده سپاه سلمان فارسی استان سیستان و بلوچستان انتخاب شد. سفرهاش خیلی طولانی شده بود حتی تا 40 رو طول می کشید. زمانی هم که خونه بود مدام بهش زنگ می زدن. وقتی می اومد خونه، دلم نمی خواست جایی بره یا کاری پیش بیاد. دوست داشتم پیشمون باشه، حتی بهش اجازه نمی دادم بره نماز جمعه! اولش بهم می گفت: «چشم.» بعد می دیدم لباس پوشیده و با همون لبخند همیشگی می گفت: «سپاه باید همیشه تو صف اول باشه. راضی می شی من نرم؟» چی داشتم بهش بگم؟! حرفشو قبول داشتم.

دیدم اینطور نمی شه، ما هم رفتیم زاهدان. سه سال اونجا بودیم. اینطور رجبعلی رو بیشتر می دیدم. اصلا فکرشم نمی کردم این قدر زود ازمون جدا بشه. رجبعلی خیلی مخلصانه کار می کرد. اونایی هم که شهید می شن اخلاصشون خیلی زیاده.

همراه شهید شوشتری بود. رفته بودن برا دیدار مردم قبائل اطراف شهرستان سرباز. هنوز ظهر نشده بود که خبر شهادتشو آوردن. بهم گفتن در یک عملیات انتحاری به شهادت رسیدن. قاتلشون از نیروهای عبدالمالک ریگی بود. گروه «جندالشیطان». خدا رو شکر که ریگی به سزای کاراش رسید، ولی خب اونا هم وابسته بودن ...»


مطالب پربازدید سایت

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

جدیدترین مطالب

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

احمد عطایی مدیر انتشارات قدر ولایت

باید اعترافات و اسناد جنایات منافقین منتشر شود

دادگاه منافقین اقدامی در مسیر عدالت؛

روایت خانواده‌های شهدای ترور از جنایت‌های فرقه نفاق

دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان