ماه عسل در زندان

قسمت سي و يكم خاطرات احمد احمد

 

Ahmad E Ahmad

دو سه روزی بیشتر از آغاز زندگی جدیدم نمی گذشت که تلفن خانه زنگ زد ، گوشی را برداشتم ، یکی از آن سوی خط گفت : " آقا ما از اداره مخابرات هستیم ، خط شما را داریم کابل برگردان می کنیم ، لطفاً آدرستان را بدهید تا ما شماره جدید را بدهیم ."

من فهمیدم که اینها دارند خانه را کنترل می کنند ، زیرا می دانستم که مخابرات خود همه آدرس ها را دارد ، از این رو از ارائه آدرس به او طفره رفتم ، بلافاصله با برادرم تماس گرفتم و مسئله را برایش شرح دادم ، حاج مهدی گفت : " احمد حاج آقا لاهوتی (1) را گرفته اند و الان دنبال من هستند ، فعلاً بزن بیرون تا ببینیم چه اتفاقی می افتد ."

من بدون این که به همسرم چیزی بگویم ، از خانه بیرون آمدم و به طرف مغازه آهنگری برادرم در خیابان شهباز رفتم ، دیدم که مغازه بسته است ، متوجه شدم که ساواک تماس تلفنی مرا با برادرم ردگیری کرده و سپس به سراغ او رفته است ، ولی حاج مهدی موفق به فرار شده بود .

شب از راه رسید ، به منزل پدر زنم رفتم و در آنجا خوابیدم و صبح هم به کارخانه لعاب قائم رفته و مشغول کار شدم ، دلشوره و نگرانی شدیدی داشتم ، کار به خوبی پیش نمی رفت ، ساعتی گذشت ، با منزل تماس گرفتم ، غریبه ای پشت خط بوده و پرسید : " شما ؟ " گفتم : " شما در منزل من هستید ، من که شماره خانه ام را گرفته ام ، شما که هستید ؟ "

گفت : " خودتان را معرفی کنید ؟ " گفتم : " من احمد هستم ، حالا بگو ببینم آنجا چه می کنید ؟ " گفت : " ما دنبال مهدی احمد هستیم ، تو هم حق نداری به اینجا بیایی ، باید محل اختفای برادرت را بگویی و گرنه دستگیرت می کنیم ."

گفتم : " آنجا خانه من است ، زن و مادر و پدرم آنجا هستند . " گفت : " ما دستور داریم هر کسی را که به اینجا وارد شود دستگیر کنیم ." گوشی را گذاشته و به سراغ شهید صادقی اسلامی رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم ، او تأکید کرد که مدتی به خانه نروم .

از این رو ده شبانه روز از رفتن به خانه سرباز زدم ، با نزدیک شدن به ماه مبارک رمضان در حالی که از سرنوشت اعضای خانواده اطلاعی نداشتم ، دیگر طاقت نیاورده و در شب اول رمضان به سوی خانه رفتم .

به محض ورود به حیاط خانه دستگیرم کردند ، در همان جا کمی سؤال و بازجویی کردند و محل اختفای حاج مهدی را خواستند ، اظهار بی اطلاعی کردم ، از این رو به کمیته مشترک ضد خرابکاری (2) منتقلم کردند ، در حالی که باقی افراد خانواده ، پدر ، مادر و همسرم در اتاق محبوس و تحت کنترل بودند .

نام کمیته مشترک برایم نامی آشنا بود ، ولی برای اولین مرتبه بود که مرا به آنجا می بردند ، وقتی به آنجا رسیدیم مرا به اتاقی برده و با مشت و لگد به جانم افتادند ، به جهت تجربه های قبلی در قبال ضرب و شتم آنها شروع به داد و فریاد و اعتراض کردم و گفتم : " ... برای چه مرا می زنید ؟ مگر شما عقل ندارید ! مگر شما بازجو نیستید ! مگر نمی دانید که هیئت مؤتلفه مشی و حرکتش مبارزه مسلحانه نیست ، پس به من که سابقه مبارزه مسلحانه دارم چه ارتباطی دارد ؟ آنها یک سری هیئت و گروه تبلیغی هستند و من هیچ اطلاعی از آنها ندارم . "

گفتند : " ما تو را گروگان نگه می داریم تا برادرت خودش را معرفی کند ." گفتم : " مگر برادرم مغز خر خورده که بیاید خودش را معرفی کند ، الان بیشتر از ده روز است که خانه ما را محاصره کرده اید ، چه گیرتان آمده ، شما نمی توانید او را دستگیر کنید ."

جلادان کمیته شب اول به شدت و به سختی مرا کتک زدند ، هر چه سؤال کردند جواب سر بالا دادم ، این بازجویی و شکنجه با هدایت مستقیم منوچهری معروف به دکتر صورت می گرفت ، او فردی بی رحم ، قوی ، چاق و بدهیکل بود که جای بریدگی و جراحت روی گونه راست و پایین خط ریشش به طول 4 سانتیمتر وجود داشت ، یک جلاد به تمام معنا بود ، شکنجه گران با ناشیگری از دستگاه شکنجه ای معروف به آپولو (3) استفاده می کردند .

آنها بعد از این که از کتک و بازجویی من نتیجه نگرفتند ، به یک سلول با ابعاد حدود 5/2×5/1 متر مربع منتقلم کردند ، قبل از من فردی آنجا بود که پاهایش زخمی شده بود ، ولی زخمهایش خیلی جدی نبود ، او با این که ماه رمضان بود نه نماز می خواند و نه روزه می گرفت ، ولی من از همان شب نیت تمام روزه های ماه مبارک رمضان را به قلب و زبان آوردم و الحمدالله با وجود فشار و شداید زیادی که بر من روا شد توانستم تمام روزه هایم را بگیرم ، ناهار را برای افطار و شام را برای سحری نگه می داشتم تا از نظر غذایی مشکلی برای بدنم پیش نیاید .

روز سوم ، در سلول باز شد و در پی آن جوان رشید ، هیکلی و خوش قد و بالایی را به داخل سلول هل دادند ، قیافه او خیلی مضطرب بود ، گویا برای اولین بار بود که قدم به چنین مکانی گذاشته بود ، بعد از دقایقی او شروع به صحبت کرد و گفت که قهرمان پرتاب نیزه است و می گفت علت دستگیریش را نمی داند ، از بد حادثه بازجوی او کسی به نام دانش بود ، که فردی حقیر ، زبون و عقده ای بود و زندانی هایش را خیلی اذیت می کرد .

صبح روز بعد قهرمان ورزش را برای بازجویی بردند ، دانش برای شکنجه او از آپولو استفاده کرد و او را به طرز وحشیانه ای شکنجه داد ، بعدازظهر که من در کف سلول دراز کشیده و استراحت می کردم ، ناگهان از پادری دو پای بزرگ و خون آلود دیدم ، از جا برخاستم ، در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند ، او نتوانست روی پایش بایستد و با سر و سینه محکم به زمین خورد .

از پاهای او چرک و خون جاری بود ، به طرف او رفتم و سرش را روی زانویم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم ، دیدم در حال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس کشیدن خر خر می کند ، فهمیدم که خون جلو تنفس او را گرفته است ، با دسته قاشق رویی دهانش را باز کرده و چرک و خون را از دهانش بیرون کشیدم ، به یکباره راه تنفس او باز شد و چند نفس عمیق کشید و بعد از هوش رفت .

او را با آن فردی که از قبل آنجا بود جابجا کردیم ، سپس دست و پا و صورتش را از خون و جراحت پاک و تمیز کردم و بعد رویش را پتو کشیدم ، برای دقایقی پاهایش را ماساژ دادم ، در همین حین احساس کردم که او کمی جان گرفت .

به تیمار کردن قهرمان ادامه دادم ، در روزهای بعد با قاشق آش و مایعات به حلق او می ریختم ، او سه روز قادر به حرکت نبود و در همان جا ادرار می کرد ، از روز چهارم به بعد زیر بغل او را می گرفتم و او هم با گرفتن دستش به در و دیوار از جا بلند شده و به توالت می رفت ، با این نحو نگهداری و مراقبت در روزهای بعد حال او رو به بهبود رفت .

در حالی که به تیمار قهرمان مشغول بودم چند بار برای بازجویی رفتم ، یکبار وقتی وارد اتاق بازجویی شدم ، دیدم پسری 16 – 17 ساله را برهنه روی میز خوابانده و با کابل به بیضه هایش می زنند ، فریاد دلخراش و نعره های گوش خراش او چارچوب بدن انسان را به لرزه در می آورد ، دیدن این صحنه برایم بسیار دردآور و کشنده بود و اعصاب و روانم را به هم ریخت ، برای لحظاتی او را رها کردند ، ولی او همچنان ناله و زاری می کرد .

بازجو از من پرسید : " اسم ؟ " گفتم : " احمد احمد ." در این لحظه ناگهان آن جوان ضجه اش قطع شد و برگشت به من نگاه کرد ، وقتی دوباره شروع به زدن او کردند او داد می زد و می گفت : " .... به خدا من کاری نکردم ، من نمی دانم آنها که هستند .... من از روی بچگی رفتم و یک کاری کردم ، نه حاج مهدی خبر داشت نه پدرم لاهوتی .... "

من با شنیدن این جمله جا خوردم ، او داشت با فریاد خود به من پیامی می داد ، دریافتم که وی وحید لاهوتی (4) است و موضوع تعقیب و دستگیری حاج مهدی جدی است ، از این که آنها تا آن لحظه موفق به دستگیری وی نشده بودند خوشحال شدم .

بازجو به سؤالات خود از من ادامه داد و اصرار داشت که محل اختفای برادرم را بگویم ، در حالی که من واقعاً نمی دانستم او کجاست ، به آنها گفتم برادرم که خنگ نیست ، می داند که شما دنبالش هستید ، او در جایی نمی ماند که شما بروید و او را دستگیر کنید ، گرچه من دارای سابقه فعالیت سیاسی هستم ، ولی خط مشی و فعالیت من با او فرق می کند .

بازجویی ها گاهی پس از ساعت 2 نیمه شب انجام می شد و منوچهری جلاد معروف کمیته با الفاظ و کلمات خیلی رکیک سعی می کرد احساسات زندانیان را جریحه دار و غرورشان را خرد کند تا آنها را وادار به تسلیم نماید ، بارها و بارها برای ایجاد رعب و وحشت هنگام بازجویی از اتاق های بغل صدای ضبط شده ناهنجار و کشنده جیغ و فریاد پخش می کردند .

در یکی از شب ها ، منوچهری با دو شکنجه گر دیگر مرا به سوی خانه مان در چهارراه لشکر برد ، گویا آن شب به غیر از پدرم و بچه خواهرم کسی در منزل نبود ، وقتی پدرم در را باز کرد از دیدن من و مأمورین جا خورد ، آنها از وی خواستند که محل اختفای مهدی را نشان دهد تا مرا آزاد کنند .

پدرم در جواب گفت : " آخر این پسره چند روز بیشتر نیست که ازدواج کرده و سر و سامان گرفته است ، تو را به خدا ولش کنید ، مرا به جای او ببرید ، با او چه کار دارید ؟ " مأمورین هر چه به پدرم اصرار کردند که جای حاج مهدی را بگوید ، نتیجه ای نگرفتند و پدرم مدام می گفت : " والله من نمی دانم که کجاست ."

ناگهان یکی از مأمورین خبیث و رذل که دست چپش را به دست راست من بسته بود به منوچهری گفت : " آقای دکتر ! اجازه می دهید ؟ من همین الان از او اقرار می گیرم ." و منوچهری با اشاره سر به او اجازه داد .

مأمور هم با روحیه توحشی که داشت بلافاصله اسلحه کلتش را کشید و روی شقیقه من گذاشت و گفت : " پیرمرد می گویی که پسرت کجاست یا این یکی را بکشم ... ! " پدر پیرم که انتظار چنین صحنه ای را نداشت شوکه شد و نفسش به شماره افتاد ، دست و سایر اعضای بدنش به خصوص دهانش رعشه و لقوه گرفت ، مات و مبهوت و لرزان پشت سر هم می گفت : " نه ، نه ، نمی گویم ... من نمی دانم کجاست .... نه ، نه ... "

برای یک پدر پیر دیدن پر پر شدن و از بین رفتن فرزند بسیار سخت و غیر قابل تحمل است ، پدرم دیگر تاب ایستادن روی پاهایش را نداشت ، نزدیک بود که روی زمین بیفتد ، با دست چپم که آزاد بود او را گرفتم و گفتم : " بابا جان ! بابا ! اینها کی هستند که مرا بزنند ! آنها جرأت ندارند .... "

از این عمل زشت و پلید آنها به شدت عصبانی شده و بر سر آن مأمور داد زدم : " د ، خب ، بزن ، دیگه بزن و راحتم کن ، آخر این چه بلایی است که سر این پیرمرد در آوردی ... " منوچهری که عکس العمل و شدت عصبانیت مرا نسبت به آن مأمور دید رو به او کرد و گفت : " دستت را کنار بکش ! " او هم کشید .

دقایقی گذشت تا کمی حال پدرم سر جا بیاید ، ولی همچنان دست و دهانش لقوه و رعشه داشت ، این حالت تا آخر عمر در پدرم باقی ماند .

سیب های بهشتی

آن شب مأمورین بدون آن که نتیجه ای بگیرند مرا به کمیته مشترک باز گرداندند ، این بار به سلولی در بندی دیگر بردند که یک روحانی به نام گرامی و یک جوان دانشجو قبل از من در آنجا محبوس بودند . شماره این سلول 17 بود و در کف سلول زیلویی حدود 5/1 متر مربع پهن شده بود .

آن شب بی گفتگویی خوابم برد ، قبل از اذان صبح جهت آماده شدن برای نماز برخاستم ، آن روز باید بدون سحری روزه می گرفتم ، صبح که شد با کمال تعجب دیدم که آن روحانی شروع به خوردن صبحانه کرد ، با حیرت گفتم : " مگر ماه رمضان نیست ؟! " روحانی پاسخ گفت : " ما در حکم اسیر هستیم و نباید روزه بگیریم و تا وضعیت مان مشخص نشود نمی توانیم روزه بگیریم ." مسئله برایم غامض و پیچیده بود ، احتیاطاً بحث را ادامه ندادم .

نزدیک اذان ظهر بود که مأمورین جوان دانشجو را با خود برده و پس از دقایقی شکنجه ، کتک و ضرب و شتم او را بازگرداندند ، بعدازظهر نیز این عمل برای دانشجو تکرار شد ، او که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود جرمش مشخص نبود ، ولی هر چه بود او را به طرز وحشتناک و ددمنشانه ای می زدند ، به طوری که هنگام غروب وقتی او را در کف سلول رها کردند پاهایش آن قدر متورم شده بود که دیگر درد و سرما و گرما را حس نمی کرد .

روز بعد او را آن قدر دواندند که خون و چرک جمع شده در زیر پوستش ترکید و جاری شد ، در نتیجه عصب های حس او دوباره فعال شدند و از شدت درد فریاد می کشید ، تا این که درد بی امان او را بی هوش کرد ، به او آمپول آرام بخش تزریق کردند ، من هم کتک خورده و پاهایم باد کرده بود ، ولی نه به اندازه آن دانشجو .

یکبار او را از بازجویی برگرداندند ، پاهایش تا زانو غرق در خون بود ، شاید جانی در بدنش نبود که در سلول رهایش کردند ، به سبب آمپول آرام بخشی که به او تزریق کرده بودند وی تا صبح آرام خوابید ، صبح پزشکیاری آمد و پانسمان های جوان دانشجو را باز کرد و در همین حین چند بار حال وی به هم خورد .

تمام پشت بدن و پاهای او پر بود از تاول های چرکین و بیشتر نقاط بدنش کبود بود ، پس از تعویض پانسمان او را بلند کردند که ببرند ، در حال رفتن از من پرسید : " چقدر دیه آدم را می دهند ؟ " گفتم : " امیدت به خدا باشد ، توکل کن ، خدا کمکت می کند ." و او در حالی که ترس و اضطراب از چهره اش می بارید سری تکان داد و رفت .

صدای کتک خوردن وی فقط با چند فریاد دلخراش توأم بود ، دیگر صدایی نیامد ، اعصاب من کاملاً به هم ریخته و متشنج بود ، طاقت پر پر شدن چنین جوان رعنایی را نداشتم ، او خوب مقاومت کرده بود ، می خواستم که جای او شکنجه شوم ، چند صدای دردآلود دیگر شنیدم ، نمی دانستم کدام یک متعلق به اوست ، یکی خدا و ائمه اطهار را صدای می زد : " ... یا الله ... یا حسین " و یکی هم چنین می گفت : " ... تو را به خدا بس کنید ، غلط کردم ... "

مشاهده این صحنه ها برای من بسیار سخت و دردناک بود ، دیگر فراموش کرده بودم که من تازه داماد دربند هستم و باید به فکر رهایی خویش باشم ، شکنجه این جوان و سایرین تأثیر شدید روحی بر من گذاشت و سلسله اعصابم را ضعیف و ضعیف تر کرد .

بعدازظهر او را به سلول بازگرداندند ، او در گوشه ای از سلول کز کرد و دقایقی ساکت بود ، به کنار او رفتم و دستم را زیر سرش گذاشتم ، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد ، گفتم : " برای چه گریه می کنی ؟ خب کتک خوردی ، این دفعه اولت که نبود ، فکر می کنم که این بار آخرین مرحله بود ، دیگر تمام شد ، چرا گریه می کنی ؟ "

گفت : " نمی دانی چه بلایی بر سرم آوردند ؟ " مایل نبود بگوید که چه بر او گذشته است ، ولی پس از کمی استمالت و دلجویی گفت : " از این در که بیرون رفتم منوچهری یقه ام را گرفت و کله ام را به آهن ها کوبید ، من افتادم زمین ، بعد او رفت روی پاهایم ایستاد ، تاول پاهایم ترکید و چرک و خون بیرون زد ، از درد فریادم به آسمان بلند شد ، قلبم از جا کنده می شد که بی هوش شدم ، وقتی به هوش آمدم دیدم دست هایم را به آن آهن ها بسته اند و بدنم شل و ول آویزان است ، سرام را بلند کردم ... مصیبت تازه شروع شد ... "

گفتم : " چه مصیبتی ؟ " او باز از گفتن خودداری می کرد ، گفتم که دیگر نمی توانند بزنندت ، ناراحت نباش ، دانشجو گفت : " این بی شرف ، بی پدر و مادر ، منوچهری وقتی دست هایم را به آهن ها بسته بودند ، آمد و دستش را به نرده های آهنی گرفت و رفت روی شانه ام ، شلوارش را پایین کشید و ادرار کرد ، از فرق سر تا نوک انگشت های پایم نجس شد ... "

حرفش که به اینجا رسید هق هق شروع به گریه کرد ، گفتم : " برادر من ! این که چیزی نیست ، شکنجه نیست ! تو الان سر تا پایت نجس است ، ولی قبلاً خونین و چرکین بود ، گریه ندارد ." گفت : " آخر چطور نماز بخوانم ؟ " گفتم : " با همین وضع ، تیمم کن ، دستت را روی همین زیلو بزن و تیمم کن ، با همین سر و وضع خونی نماز بخوان ، لایکلف الله نفساً الا وسعها ، و تو باید افتخار کنی که به خاطر مبارزه در راه خدا این بلا سرت آمده ، بدان که این نمازت از هر نماز دیگرت در هر وقت دیگر مقبول تر است ..."

چند روز گذشت ، حال دانشجوی مسلمان بر اثر آزار و اذیت های روانی رو به وخامت گرایید ، پزشکیار کمیته وقتی به بالین او آمد تا تجدید پانسمان کند ، گفت : " تو هنوز نمردی ! مثل سگ هفت جان داری ، نمی شد حرف بزنی ، هم خودت را و هم ما را راحت کنی ! ..."

نمی دانم که چه فکر و چه هوسی در مغز و نفس او حلول کرد که یک دفعه گفت : " آقا من یک خواهش دارم ! " پزشکیار گفت : " چی ؟ بگو " وی که آن همه مقاومت و ایستادگی کرده و حماسه ای در خور ستایش رقم زده بود گفت : " سیب ، به من یک سیب بده !..."

تعجب کردم ، پزشکیار با تمسخر گفت : " مگر اینجا خانه خاله است ، خوب است والله ، پروار بسته اند اینجا ، من سیبم کجا بود که به تو بدهم ... " جوان مستأصل گفت : " .... ده ، یازده تومان در جیبم دارم ، آن را از زندانبان بگیر و برای من یک سیب بخر ." پزشکیار که عصبانی شده بود غرولند کنان کار پانسمانش را تمام کرد و بدون توجه به خواسته این جوان از سلول خارج شد .

سر جوان دانشجو را روی زانویم گذاشتم تا بخوابد ، آرام به او گفتم : " پسر ! این چه خواهشی بود کردی ، تو که اسطوره مقاومت هستی ، این همه شکنجه را تحمل کردی و خودت را برای آنها نشکستی ، اگر کوه بود در برابر این شکنجه ها آب می شد ، ولی تو صبر کردی ، آخر این چه کاری بود و چه درخواستی ؟! ..."

دوباره زد زیر گریه و گفت : " می خواهم دیگر ! " احساس عجیب و غریبی داشتم ، شنیده بودم که انسان ها در حال احتضار و رو به موت که چیزی از عمرشان باقی نمانده ، در آن لحظه های آخر امیال مورد علاقه شان را طلب می کنند که گاهی غیر منطقی به نظر می رسد ، با این فکر خیلی ترسیدم ، احساس کردم که این جوان معصوم نیز در حال احتضار است ، دلم برایش سوخت و از این که کاری برای او نمی توانستم بکنم ناراحت بودم .

وقتی که سرش روی زانویم بود دیدم که از تب می سوزد ، با کمک آن روحانی او را جای مناسبی گذاشته و قرص و دارو به او دادیم ، ولی فایده ای نداشت ، گویا از درون بدنش در حال سوختن بود ، شروع به پاشویه کردم و بر سرش دستمال خیس می گذاشتم ، تا سحر بر بالین او نشسته و به پرستاری و مراقبت از او پرداختم ، او از درد و تب به خود می پیچید ، سحر که شد سحری را خوردم و بعد از اذان نماز خواندم و دوباره بر بالین این جوان رنج کشیده نشستم ، نمی دانم که چطور شد در همان جا خوابم برد .

ساعت حدود 9 صبح در حالی که من خسته و کوفته در کف سلول بی اختیار به خواب رفته بودم ، با صدای باز شدن در سلول از خواب جستم ، مردی بلند قد در حالی که یک گونی دستش بود وارد شد ، در گونی را باز کرد ، بوی سیب تمام سلول را فرا گرفت ، مرد دستش را داخل گونی برد و سه عدد سیب قرمز ، درشت و معطر بیرون کشید و به طرف دانشجو گرفت ؛

جوان که عطر سیب به مشامش خورد چشمش را باز شد و با ولع سیب ها را برداشت و شروع به بوسیدن و بوییدن کرد و روی چشمهایش گذاشت ، صحنه ای دیدنی و وصف نشدنی بود ، سیب ها را به آغوش می گرفت ، می بوسید ، روی صورتش می کشید و بعد می بویید .... آن مرد غریب به هر یک از ما (من و روحانی) هم سه سیب داد و بدون حرف و سخنی از سلول خارج شد ، جوان توجهی به خروج آن مرد نکرد و به کار خود مشغول بود .

نمی دانستم که چه اتفاقی روی داد ، حال جوان زیر و رو شد ، به او گفتم که مگر سیب نمی خواستی ، پس بخور ! او در فاصله 10 صبح تا عصر هر سه سیبش را خورد ، من سیب هایم را به او دادم ، و او هم گرفت و هر یک را ابتدا می بویید ، بعد می خورد ، نمی دانم که چه پیش آمد ، با خوردن سیب ها به طرز شگفت انگیزی حالش رو به بهبود رفت و حیاتی دیگر گرفت . در تحیر بودم از این که شب قبل هیچ امیدی به زنده ماندن او نداشتم ، ولی اکنون اثری از مرگ در او دیده نمی شود ، راحت صحبت می کرد ، راحت می نشست و ....

بعدها من برای کسانی که در کمیته مشترک بودند ماجرای سیب و خوب شدن دانشجو را تعریف کردم ، دیدم آنها با تعجب مرا نگاه می کنند ، پرسیدم : " مگر برای شما نیاوردند و نخوردید ؟ " جواب منفی توأم با تعجب دادند ، تأکید کردم که یک گونی سیب بود و به همه می رسید ، ولی آنها گفتند که چنین کسی پیش آنها نرفته است .

در همان روزها هم از مأمورین کمیته درباره توزیع سیب سؤال کردم ، با خنده و تمسخر جواب دادند : " مگر خانه خاله است که سیب برایتان بیاورند ! " می گفتند که اصلاً کسی وارد کمیته نشده ! اصلاً در کمیته سیب نمی دهند ، هر چه جستجو کردم کمتر یافتم و به نتیجه نرسیدم .

هیچ کس جز آن دانشجو و روحانی حرفم را باور نمی کردند ، ولی این یک واقعیت بود که آن سیب ها دانشجو را حیات دوباره بخشید ، به طوری که پزشکیار وقتی دفعه بعد برای تعویض پانسمان و درمان او آمد از بهبود حال دانشجو سخت در شگفت شد و هیچ نداشت که بگوید .

_________________________

1- حجت الاسلام حسن لاهوتی اشکوری در سال 1306 در شهر رشت متولد شد ، او پس از پیروزی انقلاب اسلامی عهده دار نمایندگی ولی فقیه در استان گیلان ، نمایندگی مردم رشت در مجلس شورای اسلامی و سرپرست سپاه پاسداران و امامت جمعه شهرستان رشت بود .

2- رژیم طاغوت در اواسط سال 1350 برای تداوم و هماهنگی مبارزه علیه گروه ها و جریان های مخالف و نیز سرکوبی سریع تر آنها ، تشکیلات جدیدی به نام کمیته مشترک ضد خرابکاری یا کمیته مبارزه با خرابکاری با شرکت شهربانی ، ژاندارمری ، ساواک و اداره دوم ارتش به وجود آورد ، اولین رئیس این کمیته سرتیپ طاهری بود ، محل کمیته در ساختمان زندان موقت شهربانی در مجاورت شهربانی کل و در مرکز شهر در باغ ملی واقع بود ، این موقعیت برای دسترسی و سرعت عمل نیروهای عملیاتی کمیته بسیار مناسب بود .

سرهنگ غلامرضا نجاتی در کتاب تاریخ سیاسی 25 ساله ایران می نویسد : " برای اجرای سیاست اختناق ، سرکوب و شکنجه کمیته مشترک ضد خرابکاری تأسیس گردید ، گردانندگان این کمیته مخوف ، افسران و درجه داران ارتش و شهربانی و مأموران کار آزموده ساواک بودند ، گذشته از کمیته مشترک ، کمیته های دیگری در ساواک و زندان اوین تشکیل شده بود که به طور مستقل یا همکاری با کمیته مشترک فعالیت می کردند ، عملیات کمیته ها منحصر به شکنجه دادن زندانیان و اقرار گرفتن از آنها نبود ، اعضای کمیته جنایات متعددی نیز مرتکب شدند و زنان و مردان بی شماری را سر به نیست کردند ، و گاه به طور دسته جمعی افرادی را کشتند ."

3- آپولو دستگاهی برای شکنجه بود که در آن دست ها و پاهای زندانی را بسته و مهار می کردند و بر سرش تا گردن کلاه کاسکت می گذاردند تا صدای ناله و فریاد زندانی ناشی از شکنجه به بیرون نرود ، در نتیجه فریادهای بلند زندانی گاهی ممکن بود پرده های گوشش پاره شود .

4- وحید لاهوتی فرزند حجت الاسلام حسن لاهوتی اشکوری به اتهام حمله به یک پاسبان در شهرستان قم برای خلع سلاح وی دستگیر شد و مهدی احمد را به عنوان رهبر عملیاتی خود معرفی کرده بود .

 


مطالب پربازدید سایت

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

سعید کریمی از مجروحان حمله تروریستی راسک و چابهار عیادت کرد

وضعیت مجروحان حمله تروریستی چابهار و راسک

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان